eitaa logo
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
88 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
449 ویدیو
8 فایل
خوش اومدی رفیق😎😎 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ : http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
Mim به تمام پیام های چالش ناشناس پاسخ داده است . لطفا پاسخ پیام ها را ببینید یا در چالش شرکت کنید! 👇👇👇👇👇👇https://abzarek.ir/service-p/msg/529554-see-reply جواب پیاماتون رو دادم🍀😄
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۶۵❤️ محمد: معلوم بود رسول ناراحت ، حقم داشت 👌😔 رفتم پیش سعید: محمد: سعید!! سعید
پارت ۶۶❤️ داوود: وقتی که رسول حالش بد شد با و آقا محمد و سعید رفتن بیمارستان من هر چی گفتم منم بیام آقا محمد گفت نه من بمونم که کار ها رو زمین نخوابه😓😓😓 خیلی نگران رسول بودم 😞آخه دومین باری میشه که حالش بد میشه😢😢😢 رفتم پیشت میزم نشستم و داشتم دوربین های فرودگاه رو نگاه می کردم و مسر هایی که شرف رفته رو چک می می کردم ، ولی تمام فکرم و ذهنم درگیر رسول بود😢😢😢😓😓😓😓😔😔😔😔😔 تو فکر بودم که حامد اومد کنار میزم.... حامد: داوود....داوود داوود: ها ...‌سلام حامد جانم؟؟! حامد: تو فکری نیستت😁 خوبی؟؟؟ داوود: نه چیزی نیست ، بد نیستم . حامد: این گزارش رو بعدا بده به آقا محمد ،کامل و با جزئیات هست ولی بازم خودت یه بار بخونش اگه چیزی از قلم افتاده بود بهم بگو تا درستش کنم 👌😊 داوود: باشه حامد: میگم رسول کجاس هر چی می گردم پیداش نکردم ، حتی تو استراحت گاه هم نبودش ، اینجا هم پشت میزش نیست؟؟؟؟ میدونی کجاس؟؟؟ داوود: سایت نیست😓 علی:سایت نیست؟؟؟😳😳 مگه کار نداشت؟؟؟ کجاس؟؟؟ داوود: بی.... بیمارستان 😔😔 حامد: بیمارستان برای چیییی😢؟؟؟!!!! چی شده مگه داوود ؟؟؟؟😳😳😔😔😔 داوود: حالش بد شد 😢 حامد: چرا؟؟؟ داوود: نمی دونم حاااااامد😞 فقط می دونم الان با آقا محمد و سعید بیمارستان هستن😔😔😔😔 حامد: هییییی..... باشه😢 اگه خبری شد به منم بگو 😞👌 فعلا 👋 داوود: باشه 😞😞😞😞 ادامه دارد......
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۶۶❤️ داوود: وقتی که رسول حالش بد شد با و آقا محمد و سعید رفتن بیمارستان من هر چی
پارت ۶۷❤️ فرشید: وقتی بهم مسکن زدن ، نمی دونم چطور خوابم برد. 🌸______یک ساعت بعد ___🌸 فرشید: یک دفعه با یک درد شدیدی از خواب پریدم . نفس نفس می زدم ، اصلا حال خوبی نداشتم پهلوم درد شدیدی داشت😖😣😣 با دستم پهلوم رو که تیر خورده بود رو گرفتم ، خیسی خون رو روی دستام حس کردم 💉😓 دردم انقدر شدید بود که دادم رفت هوا 😔😬😣😣😣😣 فرشید: آخخخخخ😖 فرشید: با صدای آخ من یک پرستار وارد اتاقم شد🚪 سعی می کرد جلوی خون ریزی رو بگیره ولی خون ریزی خیلی شدید بود 😢👌😖😖😖 سرم گیج می رفت ..... حالم یه جوری بود..... چشمام داشت بسته میشد... سیاهی مطلق 😣😣😬😬 محمد : برگه ی مرخصی رو گرفتم و رفتم پیش رسول و سعید 👌 محمد: رسول می تونی راه بری؟؟؟ رسول: با سر جواب محمد رو دادم 😔 (آره) سعید: به رسول کمک کردم تا از تخت بلند شه . آروم دستش رو گرفتم تا بتونه راه بره👌😞 محمد: من میرم ماشین رو بیارم جلو در🙂 سعید: بله آقا الان ما هم میایم🙂👌 محمد:🙂🙂🙂❤️❤️❤️ سعید: آقا محمد رفت که ماشین رو بیاره منو رسول هم داشتیم میومدیم که یک دفعه رسول تعادلش رو از دست داد 😔😔😔 سعید: رسول....خوبی؟؟؟؟ رسول: خو....بم😣 سعید: میتونی بری؟؟؟ رسول: آره...😓 ادامه دارد.....
هر ڪس شب قدر را احیاء بدارد تا سال آیندھ...! ☝️🏼 عذاب از او برداشتہ مےشود! ⌍ 🌪📝 ⌌ ¦⇢ ¦⇢ ¦⇢ •--------࿐‌‌‌✿࿐---------•
بچه ها یادتون نره اول برا بقیه دعا کنین بعد خودتون منم دعا کنین شفا بگیرم 🖤🙂
" 🥀 شب بیست سوم الهـــــــی العفو...🙏 عبد تو غرق گناه است الهـــــــی العفو... تو برانی و نبخشی من گدایت هستم... آخرین راه من آه است الهـــــــی العفو..‌ الهــــــی العفو... 🥀🥀🥀 ...........
بسم الله الرحمن الرحیم🌹 سلام به اعضای محترم کانال🙂 از امروز رمان تقدیمتون میشه رمان ستاره های آسمانی در واقع رمان گاندو هست که طبق صلاح دید نویسنده اسمش تغییر داده شده🌹 ‌
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۶۷❤️ فرشید: وقتی بهم مسکن زدن ، نمی دونم چطور خوابم برد. 🌸______یک ساعت بعد ___
پارت ۶۸❤️ محمد: منو سعید و رسول تو ماشین بودیم. من پشت فرمون بودم و سعید کنار راننده جلو نشسته بود و رسول هم پشت نشسته بود. از تو آینه ی ماشین نگاهی به رسول انداختم ، سرش رو به شیشه ی پنجره تکیه داده بود چشماش رو بسته بود😞 همین طور داشتیم به مسیر ادامه می‌دادیم که ، صدای زنگ موبایلم توجهم رو بهش جلب کرد📱👌 زدم کنار و جواب دادم شماره ی رامین نصیری بود ( دکترِ فرشید): دکتر نصیری: سلام محمد جان محمد: سلام دکتر نصیری: کجایی ؟؟ محمد: بیرونم ، چطور چیزی شده؟؟؟ دکتری نصیری: ببین محمد جان ..... میشه یه چند دقیقه بیای بیمارستان!!؟ محمد: رامین جان میشه بگی چی شده ؟؟؟؟ دکتر نصیری: چطور بگم😞..... فرشید .... فرشید خون ریزی شدیدی داره😓😓😓😓 محمد: یعنی چی؟؟؟؟ الان چطوره؟؟؟؟ رامین نصیری: خوب نیست محمد .... خوب نیست 😞😞😞 هر چی زود تر خودت رو برسون بیمارستان👌😔 سعید: آقا محمد وقتی تلفن رو جواب داد رنگش پریده بود 😔 معلوم بود نگران هست و اتفاقی افتاده ، بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد دستی تو موهاش کشید و نفس سنگینی بیرون داد. سعید: آقا محمد چیزی شده؟؟؟ محمد: نگاهی به رسول انداختم که هنوز سرش رو تکیه داده بود به شیشه ی پنجره ولی چشم هاش رو باز کرده بود و داشت به حرف هامون گوش می داد. رو کردم به سعید و گفتم: محمد: سعید من باید برم بیمارستان ، شما برید سایت . سعید: بیمارستان چرا آقا؟؟؟ چیزی شده؟؟؟ محمد: بعدا توضیح میدم شما برید . محمد: از ماشین پیاده شدم و از پنجره رو به رسول گفتم: محمد: رسول رفتی سایت سایت استراحت کن 😓🙂❤️ مواظب خودت باش ❤️ خدافظ رسول: مح... محمد!!! محمد: ☺️☺️☺️❤️❤️❤️ ادامه دارد.....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره‌_های_آسمانی پارت ۶۸❤️ محمد: منو سعید و رسول تو ماشین بودیم. من پشت فرمون بودم و سعید ک
پارت ۶۹ ❤️ سعید: آقا محمد از ماشین پیاده شد و رفت به تاکسی گرفت و رفت ، منم اومدم جای راننده نشستم . رو به رسول کردم و گفتم: سعید: اِ .... رسول ، نمیای جلو 🙂؟؟ پاشو پاشو بیا جلو. من تنها ام❤️ سعید: دیدم رسول توجهی نمی کنه ،دوباره پیاده شدم و رفتم در عقب رو باز کردم : سعید: بیا جلو داداش😊❤️ رسول: اومدم جلو نشستم رسول: سعید....!!!؟؟ سعید: بله! رسول: میدونی محمد برای چی رفت ؟؟؟ سعید: نگاهی به رسول کردم و گفتم: سعید: نه به منم چیزی نگفت ، ولی انگار می رفت بی مارستان . از صحبت هاش فهمیدم🙂 رسول:...... سعید: خوبی رسول؟؟ رسول: آره 😔 سعید ، برگه های بی مارستان آزمایش کجاس؟؟؟ سعید: با این حرف رسول یه دقیقه کپ کردم ، نمی دونستم چی کنم😬 سعید: برای می خوای؟ رسول: تو بده !!کجاس؟؟؟ سعید: حالا بزار رفتیم سایت اونجا ببین دیگه رسول (با صدای بلند):می گم بده دیگه😡 چرا متوجه نیستی😡😡😡 یعنی حق ندارم برگه ی آزمایش خودم رو هم ببینم😡😡😡🤨🤨🤨 سعید: یک دفعه رسول عصبی شد و داد زد منم کپ کرده بودم ، نمی دونستم حواسم به جلوم باشه که تصادف نکنم یا حواسم به رسول باشه😔 رسول: نمی دونم اصلا دست خودم نبود ، یک دفعه صدام رفت بالا و سر سعید دلد زدم 😓😓😓😞😞😞 همین ژوره داشتم داد و فریاد می کردم که سرم درد گرفت ، نفسم درست بالا نمی اومد ، حالم خوب نبود😣😣😣 دیدم رو گذاشتم رو سرم و سفت سرم رو فشار می دادم و چشمام هم بسته بودم 😖😖😖😓😓😓😞😞😞😞 سعید: دیدم حال رسول بده ! سریع زدم کنار و وایسادم😞 سعید: رسول.... رسول....خوبی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!😦 سعید: از ملشین پیاده شدم و از صندوق یه بطری آب اوردم دادم به رسول. یکم آروم شد👍 سرش رو تکیه داد به صندلی و وشماش رو بست 😓 منم رفتم سوار شدم و راه افتادیم👌 رسول: از هودم خیلی ناراحت بودم ، آخه چرا باید من داد بزنم اونم الکی 😔 رسول: سعید..... ببخشید ، به خدا دست خودم نبود. شرمنده😔😓😭 سعید ....... سعید: لبخندی زدم و گفتم: سعید: فدای سرت ،اشکال نداره ، خودت رو اذیت نکن حق داری ، تو ببخش🙂❤️ رسول:🙂❤️ سعید: برگه های آزمایش تو داشبرده رسول جان😊 رسول: تا گفت تو داشبورد هست رفتم سریع باز کردم و داشتم چک می کردن .....😓 ادامه دارد.....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره‌_های_آسمانی پارت ۶۹ ❤️ سعید: آقا محمد از ماشین پیاده شد و رفت به تاکسی گرفت و رفت ، م
پارت ۷۰❤️ محمد: از ماشین که پیاده شدم رفتم اون دست خیابون و یک تاکسی گرفتم و سوار شدم و راهی بیمارستان شدم👌😢 نگران بودم . از یک طرف نگران فرشید ، ازطرفی هم نگران رسول بودم😞😞😞😓😓😓😓 بعد از نیم ساعت رسیدم بیمارستان ، رفتم سمت اتاق فرشید. اما کسی نبود وارد اتاق شدم ، دیدم اصلا فرشید تو اتاق نیست😳 نگرانیم بیشتر شد ، رفتم سمت پذیرش: محمد: سلام خانم! خانم: سلام بفرمایید ؟! محمد: همراه آقای امینی هستم ببخشید ، میدونید کجا بردنشون ؟؟تو اتاقشون نیستن؟؟ خانم: آها بله ...! فقط شما آقای حسینی هستید؟؟؟ محمد: بله خانم: دکتر منتظر شما بودن ، نگران نباشید ، طبقه ی ۵ سمت راست هستن ، قسمت آی سی یو👌 محمد: آی سی یو چرا ؟؟؟ خانم: دکتر نصیری گفتن اگه شما اومدید به سر به خود دکتر هم بزنید حتما توضیح میدن🙂 محمد: بله ممنون محمد: رفتم سکت آسانسور منتظر شدم که آسانسور باز بشه . نگاهی به ساعتم کردم ، دیدم ساعت ۴:۳۰ . از صبح درگیر کار هاییم و .... وارد آسانسور شدم رفتم طبقه ی ۵. رفتم سمت راست ، آی سی یو 😔 از شیشه ی آی سی یو نگاه کردم دیدم رامین (دکترِ فرشید) هم داخل اتاق بود و داره به سرمش چیزی تزریق می کنه😓 صبر کردم تا از اتاق بیاد بیرون تا حالشو بپرسم و بفهمم چرا اوردنش آی سی یو ؟!😔 ادامه دارد....
‌•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی پارت ۷۰❤️ محمد: از ماشین که پیاده شدم رفتم اون دست خیابون و یک تاکسی گرفتم
پارت ۷۱ ❤️ سعید: رسیدیم سایت ، ماشین رو پارک کردم و‌ پیاده شدیم و وارد ساختمان سایت شدیم 👌 از وقتی که رسول برگه های آزمایش رو دید هیچ حرفی نزد ولی از داخل داشت خودش رو می خورد😓😓😓 نگرانش بودم ، رو کردم بهش و گفتم: سعید: رسول جان برو تو استراحت گاه استراحت کن🙂❤️ رسول: نگاهی به سعید کردم و بدون هیچ حرفی رفتم سر میزم 👌 سعید: رسول نگاهی بهم انداخت و رفت سر میزش ، دیگه اعصابم خورد شده بود ، رفتم سر میزش رو گفتم. سعید: آقا رسول پاسو برو استراحت کن 🤨😔 انگار نه انگار ...... استغفرالله 😔😔😔 پاشو رسول ( با داد) عبدی: تو اتاقم نشسته بودم داشتم کار ها رو چک می کردم که صدای داد سعید رو شنیدم سریع از شیشه ی اتاقم سایت رو نگاه کردم . دیدم رسول و سعید برگشتن و رسول سر میزش رو سعید هم داره سرش داد میزنه🤨😔 ناراحت و نگران سریع رفتم پایین و سمتشون😞 عبدی: چی شده ، چه خبر ؟؟؟؟ چرا داد میزنی سعید؟🤨🤨 سعید: سلام آقا😞 رسول: با صدای آقای عبدی سریع از جام بلند شدم و سلام کردم 😞 عبدی: علیک سلام 🤨 چطوری رسول ؟؟؟ رسول: ممنون آقا بد نیستم😢 عبدی: برو استراحت گاه کمی استراحت کن ، رنگت پریده👌😔 سعید: آقا منم بهش می گم بره استراحت کنه اما کو گوش شنوا 🤨😔😔😔😐😐 سعید: تا من این جمله رو گفتم رسول یه نفس سنگینی بیرون داد و نگاه معنا داری بهم کرد 😔😬 عبدی: خیلی خوب ، راستی محمد کجاست؟؟؟ سعید: نمی دونم آقا ولی وقتی تو ماشین بودیم بهشون زنگ زدن آقا محمد هم با یه تاکسی رفت ، همین👌 عبدی: خیلی خوب من خودم بهش زنگ می زنم 👌 سعید برو به کارت برس ، کار ها عقب🤨 رسول جان برو استراحت کن شما هم رسول: آخه.... عبدی: آخه نداره رسول ، همین که گفتم ، برو استراحت کن 🤨👌 رسول: چشم😤😩😒 ادامه دارد.......