Mim به تمام پیام های چالش ناشناس پاسخ داده است . لطفا پاسخ پیام ها را ببینید یا در چالش شرکت کنید! 👇👇👇👇👇👇https://abzarek.ir/service-p/msg/529554-see-reply
جواب پیاماتون رو دادم🍀😄
•••|ما امام رضایی ها|•••
بچه ها شما کدومو و میخواین؟🤓 من خودم مهربونی و میخوام😍 لینک ناشناس برای ارتباط با ما 👇بگین:) https:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا با ماست، غم مخور :)))❤️
همه اون چیزایی که خواستیم انگیزه عشق محبت یا حتی همون جادو همه همش دست خداست رفقا🙂
#شب_قدر #ماه_رمضان
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۶۵❤️ محمد: معلوم بود رسول ناراحت ، حقم داشت 👌😔 رفتم پیش سعید: محمد: سعید!! سعید
#رمان_گاندو
پارت ۶۶❤️
داوود:
وقتی که رسول حالش بد شد با و آقا محمد و سعید رفتن بیمارستان من هر چی گفتم منم بیام آقا محمد گفت نه من بمونم که کار ها رو زمین نخوابه😓😓😓
خیلی نگران رسول بودم 😞آخه دومین باری میشه که حالش بد میشه😢😢😢
رفتم پیشت میزم نشستم و داشتم دوربین های فرودگاه رو نگاه می کردم و مسر هایی که شرف رفته رو چک می می کردم ، ولی تمام فکرم و ذهنم درگیر رسول بود😢😢😢😓😓😓😓😔😔😔😔😔
تو فکر بودم که حامد اومد کنار میزم....
حامد: داوود....داوود
داوود: ها ...سلام حامد جانم؟؟!
حامد: تو فکری نیستت😁
خوبی؟؟؟
داوود: نه چیزی نیست ، بد نیستم .
حامد: این گزارش رو بعدا بده به آقا محمد ،کامل و با جزئیات هست ولی بازم خودت یه بار بخونش اگه چیزی از قلم افتاده بود بهم بگو تا درستش کنم 👌😊
داوود: باشه
حامد: میگم رسول کجاس هر چی می گردم پیداش نکردم ، حتی تو استراحت گاه هم نبودش ، اینجا هم پشت میزش نیست؟؟؟؟
میدونی کجاس؟؟؟
داوود: سایت نیست😓
علی:سایت نیست؟؟؟😳😳
مگه کار نداشت؟؟؟
کجاس؟؟؟
داوود: بی.... بیمارستان 😔😔
حامد: بیمارستان برای چیییی😢؟؟؟!!!!
چی شده مگه داوود ؟؟؟؟😳😳😔😔😔
داوود: حالش بد شد 😢
حامد: چرا؟؟؟
داوود: نمی دونم حاااااامد😞
فقط می دونم الان با آقا محمد و سعید بیمارستان هستن😔😔😔😔
حامد: هییییی..... باشه😢
اگه خبری شد به منم بگو 😞👌
فعلا 👋
داوود: باشه 😞😞😞😞
ادامه دارد......
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۶۶❤️ داوود: وقتی که رسول حالش بد شد با و آقا محمد و سعید رفتن بیمارستان من هر چی
#رمان_گاندو
پارت ۶۷❤️
فرشید:
وقتی بهم مسکن زدن ، نمی دونم چطور خوابم برد.
🌸______یک ساعت بعد ___🌸
فرشید:
یک دفعه با یک درد شدیدی از خواب پریدم .
نفس نفس می زدم ، اصلا حال خوبی نداشتم پهلوم درد شدیدی داشت😖😣😣
با دستم پهلوم رو که تیر خورده بود رو گرفتم ، خیسی خون رو روی دستام حس کردم 💉😓
دردم انقدر شدید بود که دادم رفت هوا 😔😬😣😣😣😣
فرشید: آخخخخخ😖
فرشید:
با صدای آخ من یک پرستار وارد اتاقم شد🚪
سعی می کرد جلوی خون ریزی رو بگیره ولی خون ریزی خیلی شدید بود 😢👌😖😖😖
سرم گیج می رفت .....
حالم یه جوری بود.....
چشمام داشت بسته میشد...
سیاهی مطلق 😣😣😬😬
محمد : برگه ی مرخصی رو گرفتم و رفتم پیش رسول و سعید 👌
محمد: رسول می تونی راه بری؟؟؟
رسول:
با سر جواب محمد رو دادم 😔
(آره)
سعید:
به رسول کمک کردم تا از تخت بلند شه .
آروم دستش رو گرفتم تا بتونه راه بره👌😞
محمد: من میرم ماشین رو بیارم جلو در🙂
سعید: بله آقا الان ما هم میایم🙂👌
محمد:🙂🙂🙂❤️❤️❤️
سعید: آقا محمد رفت که ماشین رو بیاره منو رسول هم داشتیم میومدیم که یک دفعه رسول تعادلش رو از دست داد 😔😔😔
سعید: رسول....خوبی؟؟؟؟
رسول: خو....بم😣
سعید: میتونی بری؟؟؟
رسول: آره...😓
ادامه دارد.....
#گاندو
هر ڪس شب قدر را احیاء بدارد
تا سال آیندھ...! ☝️🏼
عذاب از او برداشتہ مےشود! ⌍ 🌪📝 ⌌
¦⇢ #فرمانده
¦⇢ #شب_قدر
¦⇢ #ماه_رمضان
•--------࿐✿࿐---------•
بچه ها یادتون نره اول برا بقیه دعا کنین بعد خودتون
منم دعا کنین شفا بگیرم 🖤🙂
#شب_قدر
"
🥀 شب بیست سوم
الهـــــــی العفو...🙏
عبد تو غرق گناه است
الهـــــــی العفو...
تو برانی و نبخشی
من گدایت هستم...
آخرین راه من آه است
الهـــــــی العفو..
الهــــــی العفو...
#شب_قدر
#شب_بیست_و_سوم
🥀🥀🥀
...........
بسم الله الرحمن الرحیم🌹
سلام به اعضای محترم کانال🙂
از امروز رمان #ستاره_های_آسمانی
تقدیمتون میشه
رمان ستاره های آسمانی در واقع رمان گاندو هست که طبق صلاح دید نویسنده اسمش تغییر داده شده🌹
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_گاندو پارت ۶۷❤️ فرشید: وقتی بهم مسکن زدن ، نمی دونم چطور خوابم برد. 🌸______یک ساعت بعد ___
#رمان_ستاره_های_آسمانی
پارت ۶۸❤️
محمد:
منو سعید و رسول تو ماشین بودیم.
من پشت فرمون بودم و سعید کنار راننده جلو نشسته بود و رسول هم پشت نشسته بود.
از تو آینه ی ماشین نگاهی به رسول انداختم ، سرش رو به شیشه ی پنجره تکیه داده بود چشماش رو بسته بود😞
همین طور داشتیم به مسیر ادامه میدادیم که ، صدای زنگ موبایلم توجهم رو بهش جلب کرد📱👌
زدم کنار و جواب دادم شماره ی رامین نصیری بود ( دکترِ فرشید):
دکتر نصیری: سلام محمد جان
محمد: سلام
دکتر نصیری: کجایی ؟؟
محمد: بیرونم ، چطور چیزی شده؟؟؟
دکتری نصیری: ببین محمد جان ..... میشه یه چند دقیقه بیای بیمارستان!!؟
محمد: رامین جان میشه بگی چی شده ؟؟؟؟
دکتر نصیری: چطور بگم😞..... فرشید .... فرشید خون ریزی شدیدی داره😓😓😓😓
محمد: یعنی چی؟؟؟؟
الان چطوره؟؟؟؟
رامین نصیری: خوب نیست محمد .... خوب نیست 😞😞😞
هر چی زود تر خودت رو برسون بیمارستان👌😔
سعید:
آقا محمد وقتی تلفن رو جواب داد رنگش پریده بود 😔
معلوم بود نگران هست و اتفاقی افتاده ، بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد دستی تو موهاش کشید و نفس سنگینی بیرون داد.
سعید: آقا محمد چیزی شده؟؟؟
محمد:
نگاهی به رسول انداختم که هنوز سرش رو تکیه داده بود به شیشه ی پنجره ولی چشم هاش رو باز کرده بود و داشت به حرف هامون گوش می داد.
رو کردم به سعید و گفتم:
محمد: سعید من باید برم بیمارستان ، شما برید سایت .
سعید: بیمارستان چرا آقا؟؟؟
چیزی شده؟؟؟
محمد: بعدا توضیح میدم
شما برید .
محمد: از ماشین پیاده شدم و از پنجره رو به رسول گفتم:
محمد: رسول رفتی سایت سایت استراحت کن 😓🙂❤️
مواظب خودت باش ❤️
خدافظ
رسول: مح... محمد!!!
محمد: ☺️☺️☺️❤️❤️❤️
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی پارت ۶۸❤️ محمد: منو سعید و رسول تو ماشین بودیم. من پشت فرمون بودم و سعید ک
#رمان_ستاره_های_آسمانی
پارت ۶۹ ❤️
سعید:
آقا محمد از ماشین پیاده شد و رفت به تاکسی گرفت و رفت ، منم اومدم جای راننده نشستم .
رو به رسول کردم و گفتم:
سعید: اِ .... رسول ، نمیای جلو 🙂؟؟
پاشو پاشو بیا جلو. من تنها ام❤️
سعید: دیدم رسول توجهی نمی کنه ،دوباره پیاده شدم و رفتم در عقب رو باز کردم :
سعید: بیا جلو داداش😊❤️
رسول:
اومدم جلو نشستم
رسول: سعید....!!!؟؟
سعید: بله!
رسول: میدونی محمد برای چی رفت ؟؟؟
سعید:
نگاهی به رسول کردم و گفتم:
سعید: نه به منم چیزی نگفت ، ولی انگار می رفت بی مارستان .
از صحبت هاش فهمیدم🙂
رسول:......
سعید: خوبی رسول؟؟
رسول: آره 😔
سعید ، برگه های بی مارستان آزمایش کجاس؟؟؟
سعید:
با این حرف رسول یه دقیقه کپ کردم ، نمی دونستم چی کنم😬
سعید: برای می خوای؟
رسول: تو بده !!کجاس؟؟؟
سعید: حالا بزار رفتیم سایت اونجا ببین دیگه
رسول (با صدای بلند):می گم بده دیگه😡
چرا متوجه نیستی😡😡😡
یعنی حق ندارم برگه ی آزمایش خودم رو هم ببینم😡😡😡🤨🤨🤨
سعید:
یک دفعه رسول عصبی شد و داد زد منم کپ کرده بودم ، نمی دونستم حواسم به جلوم باشه که تصادف نکنم یا حواسم به رسول باشه😔
رسول:
نمی دونم اصلا دست خودم نبود ، یک دفعه صدام رفت بالا و سر سعید دلد زدم 😓😓😓😞😞😞
همین ژوره داشتم داد و فریاد می کردم که سرم درد گرفت ، نفسم درست بالا نمی اومد ، حالم خوب نبود😣😣😣
دیدم رو گذاشتم رو سرم و سفت سرم رو فشار می دادم و چشمام هم بسته بودم 😖😖😖😓😓😓😞😞😞😞
سعید:
دیدم حال رسول بده !
سریع زدم کنار و وایسادم😞
سعید: رسول.... رسول....خوبی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!😦
سعید: از ملشین پیاده شدم و از صندوق یه بطری آب اوردم دادم به رسول.
یکم آروم شد👍
سرش رو تکیه داد به صندلی و وشماش رو بست 😓
منم رفتم سوار شدم و راه افتادیم👌
رسول:
از هودم خیلی ناراحت بودم ، آخه چرا باید من داد بزنم اونم الکی 😔
رسول: سعید..... ببخشید ، به خدا دست خودم نبود.
شرمنده😔😓😭
سعید .......
سعید:
لبخندی زدم و گفتم:
سعید: فدای سرت ،اشکال نداره ، خودت رو اذیت نکن حق داری ، تو ببخش🙂❤️
رسول:🙂❤️
سعید: برگه های آزمایش تو داشبرده رسول جان😊
رسول:
تا گفت تو داشبورد هست رفتم سریع باز کردم و داشتم چک می کردن .....😓
ادامه دارد.....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی پارت ۶۹ ❤️ سعید: آقا محمد از ماشین پیاده شد و رفت به تاکسی گرفت و رفت ، م
#رمان_ستاره_های_آسمانی
پارت ۷۰❤️
محمد:
از ماشین که پیاده شدم رفتم اون دست خیابون و یک تاکسی گرفتم و سوار شدم و راهی بیمارستان شدم👌😢
نگران بودم .
از یک طرف نگران فرشید ، ازطرفی هم نگران رسول بودم😞😞😞😓😓😓😓
بعد از نیم ساعت رسیدم بیمارستان ، رفتم سمت اتاق فرشید.
اما کسی نبود وارد اتاق شدم ، دیدم اصلا فرشید تو اتاق نیست😳
نگرانیم بیشتر شد ، رفتم سمت پذیرش:
محمد: سلام خانم!
خانم: سلام بفرمایید ؟!
محمد: همراه آقای امینی هستم
ببخشید ، میدونید کجا بردنشون ؟؟تو اتاقشون نیستن؟؟
خانم: آها بله ...!
فقط شما آقای حسینی هستید؟؟؟
محمد: بله
خانم: دکتر منتظر شما بودن ، نگران نباشید ، طبقه ی ۵ سمت راست هستن ، قسمت آی سی یو👌
محمد: آی سی یو چرا ؟؟؟
خانم: دکتر نصیری گفتن اگه شما اومدید به سر به خود دکتر هم بزنید حتما توضیح میدن🙂
محمد: بله ممنون
محمد:
رفتم سکت آسانسور منتظر شدم که آسانسور باز بشه .
نگاهی به ساعتم کردم ، دیدم ساعت ۴:۳۰ .
از صبح درگیر کار هاییم و ....
وارد آسانسور شدم رفتم طبقه ی ۵.
رفتم سمت راست ، آی سی یو 😔
از شیشه ی آی سی یو نگاه کردم دیدم رامین (دکترِ فرشید) هم داخل اتاق بود و داره به سرمش چیزی تزریق می کنه😓
صبر کردم تا از اتاق بیاد بیرون تا حالشو بپرسم و بفهمم چرا اوردنش آی سی یو ؟!😔
ادامه دارد....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی پارت ۷۰❤️ محمد: از ماشین که پیاده شدم رفتم اون دست خیابون و یک تاکسی گرفتم
#رمان_ستاره_های_آسمانی
پارت ۷۱ ❤️
سعید:
رسیدیم سایت ، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم و وارد ساختمان سایت شدیم 👌
از وقتی که رسول برگه های آزمایش رو دید هیچ حرفی نزد ولی از داخل داشت خودش رو می خورد😓😓😓
نگرانش بودم ، رو کردم بهش و گفتم:
سعید: رسول جان برو تو استراحت گاه استراحت کن🙂❤️
رسول:
نگاهی به سعید کردم و بدون هیچ حرفی رفتم سر میزم 👌
سعید: رسول نگاهی بهم انداخت و رفت سر میزش ، دیگه اعصابم خورد شده بود ، رفتم سر میزش رو گفتم.
سعید: آقا رسول پاسو برو استراحت کن 🤨😔
انگار نه انگار ......
استغفرالله 😔😔😔
پاشو رسول ( با داد)
عبدی:
تو اتاقم نشسته بودم داشتم کار ها رو چک می کردم که صدای داد سعید رو شنیدم سریع از شیشه ی اتاقم سایت رو نگاه کردم .
دیدم رسول و سعید برگشتن و رسول سر میزش رو سعید هم داره سرش داد میزنه🤨😔
ناراحت و نگران سریع رفتم پایین و سمتشون😞
عبدی: چی شده ، چه خبر ؟؟؟؟
چرا داد میزنی سعید؟🤨🤨
سعید: سلام آقا😞
رسول:
با صدای آقای عبدی سریع از جام بلند شدم و سلام کردم 😞
عبدی: علیک سلام 🤨
چطوری رسول ؟؟؟
رسول: ممنون آقا بد نیستم😢
عبدی: برو استراحت گاه کمی استراحت کن ، رنگت پریده👌😔
سعید: آقا منم بهش می گم بره استراحت کنه اما کو گوش شنوا 🤨😔😔😔😐😐
سعید:
تا من این جمله رو گفتم رسول یه نفس سنگینی بیرون داد و نگاه معنا داری بهم کرد 😔😬
عبدی: خیلی خوب ، راستی محمد کجاست؟؟؟
سعید: نمی دونم آقا ولی وقتی تو ماشین بودیم بهشون زنگ زدن آقا محمد هم با یه تاکسی رفت ، همین👌
عبدی: خیلی خوب من خودم بهش زنگ می زنم 👌
سعید برو به کارت برس ، کار ها عقب🤨
رسول جان برو استراحت کن شما هم
رسول: آخه....
عبدی: آخه نداره رسول ، همین که گفتم ، برو استراحت کن 🤨👌
رسول: چشم😤😩😒
ادامه دارد.......
#گاندو