خداحافظ ای ربّناي غروب
خداحافظ ای رزق و روزي ِ پاك
خداحافظ ای جمع ِ افلاك و خاك
خداحافظ ای لحظه هاي سحر
خداحافظ ای ماه چشمان ِ تر
خداحافظ ای بغض افطارها
خدا حافظ اي ماه ِ ديدار ها
خداحافظ ای ختم ياسين و نور
خداحافظ ای ماه ِ عشق و سرور
خداحافظ ای ماه رو راستی
خداحافظ ای بی کم و کاستی
خداحافظ ای قدر زلفت دراز
خداحافظ ای اشتياق ِ نماز
خداحافظ ای لحظه هاي دعا
خداحافظ ای ماه ِ ارض و سماء
خداحافظ ای ماه ِ صبر و رضا
تو ای ماه آرامش مصطفی
خداحافظ ای گرمی آفتاب
خداحافظ ای خوابهايت ثواب
خداحافظ ای بهترین سرنوشت
تو پای مرا می کشی تا بهشت
خداحافظ ای ماه تقدیر من
سحرهای تو صبح تطهیر من
خداحافظ ای بركت سفره ها
خداحافظ اي ماه ِ خوب خدا
🔸کم کم به آخر مهمونیِ خدا رسیدیم
تو این لحظات آخر دعا کردن برای همدیگرو فراموش نکنیم.
الهی آمین🤲❤️
هدایت شده از ″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
#تلنگرانہ
درسڪہمیخونید،نیتتوݩ📚
علمدردولتصاحبالزمانباشہ،،
ورزشڪہمیڪنید،نیتتوݩ🌱
قوۍشدندردولتصاحـبالزمانباشہ،،
غذاڪہنوݜجانمیڪنید،نیتتون🍕
نیرومندشدندردولتصاحـبالزمانباشہ'!
اینجوری،هیچـےهیچـے،وفقطبـا
عوضڪردننـیتزندگیتون،،،💛
میشدسـربازقبـلازظهـورانشاءالله:)
اندڪی صبر ظهۅر نزدیڪ است💚
🌸🍃• . • . •
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی پارت ۷۱ ❤️ سعید: رسیدیم سایت ، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم و وارد ساخ
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت۷۲❤
از قول آقا محمد:
یه هفته بود که از داوود هیچ خبری نبود هممون نگرانش بودیم بخصوص رسول که داشت بخاطرش نابود میشد اصلا حال و روز خوشی نداشت
پشت میزم نشسته بودم و چشامو بسته بودم و به همه ی این اتفاقا فکر میکردم که یهو صدای زنگ پیام گوشیم در اومد با چشم نیمه باز برداشتمش و نگاه کردم پیام از طرف یه شماره ی ناشناس بود پیامو که باز کردم دیدم نوشته(چخبر آقا محمد چیکار میکنین حتما الان در به در دنبال من میگردین آره ولی نگران نباشین من جام راحته شماهایین که باید احساس خطر کنین هیچ فکرشم نمیکردی که یه روز یکی از افرادی که اینهمه مورد اعتمادته جاسوس از آب در بیاد آره)خیلی تعجب کرده بودم ولی نمیتونستم باور کنم که اون پیام از طرف داوود باشه
نه اصلا نمیتونستم باور کنم
یعنی چی یعنی داوودی که اینهمه من بهش اعتماد داشتم جاسوس بوده نه غیر ممکنه همه ی این حرفا دروغه
از قول رسول:
پشت سیستم نشسته بودم و به داوود فکر میکردم که یهو دیدم فرشید بدو بدو اومد سمتم و بهم گفت زود بیا بالا آقا محمد جلسه گذاشته خیلی هم فوریه گفتم خیل خوب تو برو منم الان میام فرشید رفت بعد چند ثانیه بعدم من حرکت کردم به سمت اتاق جلسه آقا محمد گفت همگی بشینین و به هر چی که من میگم گوش کنین همتون میدونین که یه هفتس از داوود هیچ خبری امروز یه نفر با یه شماره ی ناشناس این پیام رو به من داده که مطمئنا داوود باشه من که از خوشحالی نمیدونستم چی بگم یعنی داوود به آقا محمد پیام داده وااییی
ولی وقتی آقا محمد متن پیامو خوند یه حال دیگه شدم یعنی چی که داوود جاسوسه نه
اینطوری نیست اشک تو چشمام جمع شده بود بلند شدم و وایسادم و به آقا محمد گفتم همه ی این حرفا دروغه داوود جاسوس نیست آقا محمد گفت
بچه ها میدونم براتون سخته که باور کنین بخصوص برای تو رسول اما خوب این یه حقیقته که هممون باید بپذیریمش
بنظرتون کی بود که تو این همه مدت هر اتفاقی که تو سایت میفتاد بهشون خبر میداد برای همینممن فکر میکنم که داوود بوده که اطلاعات رو به اونا میداد و واسه همینم هیچوقت نتونستیم شارلوت رو دستگیر کنیم سعید سعی کرد منو آروم کنه و من با ناراحتی نشستم
ادامه دارد....
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت۷۲❤ از قول آقا محمد: یه هفته بود که از داوود هیچ خبری نبود هممون نگ
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت ۷۳❤
از قول رسول:
همش به فکر داوود بودم یعنی داداشم کسی که توی این 5 سال یه لحظه بدون هم سر نکردیم جاسوس بوده و به من خیانت کرده خیلی باورش برام سخت بود یهو آقا محمد اومد و گفت رسول زود باش شماره ی گوشی که بهم پیام داده رو بهت میدم باید دوربین گوشی و از جمله لوکیشن رو پیدا کنی رو به آقا محمد گفتم چشم رو به سیستم نشستم و مشغول کار شدم هک کردنش خیلی سخت بود آقا محمد و دیدم که اومد کنارم نشست بالاخره تونستم فقط دوربیناشو هک کنم دوربین پشتی که همه جارو تاریک نشون میداد معلوم بود رو یه چیزیه دوربین جلویی هم سقفو نشون میداد یهو دیدم صدای قدم یه نفر که داره میاد سمت گوشی میاد شارلوت بود گوشی رو برداشت وقتی که چهره ی شارلوت رو دیدم بیشتر از قبل از داوود متنفر شدم چون برای اون کار میکرد آقا محمد هم همین حس منو داشت یهو گوشی رو برداشت و یه خورده باهاش کار یه دفه یه پیام رو گوشیه آقا محمد اومد که نوشته بود در چه حالی آقا محمد چخبر مطمئنا ناراحت شدی از اینکه من یه جاسوسم تازه از همه مهمتر من با شارلوت کار میکنم
چرا شارلوت این پیامو داد برای چی خود داوود نداد آقا محمد در جواب پیامش نوشت بزودی دستگیرت میکنیم چون دوربینای گوشی رو هک کرده بودم میتونستم شارلوت رو ببینم وقتی که پیامو خوند شروع کرد به خندیدن بعدم گوشی رو برداشت و راه افتاد گوشی رو گذاشت توی جیبش صداش میومد که به یکی میگفت سلام جوجه کوچولو نفهمیدیم با کیه گوشی رو از جیبش که در آورد دوربینا فعال شدن گوشی رو گرفت سمت یه نفر که سرتا پاش تو خون میغلتید و به صندلی بسته بودنش آره داوود بود آقا محمد با دیدن اون صحنه گفت یا خدا من که دیگه طاقت نداشتم که ببینم داداشم چطوری تو خون داره میغلته شارلوت دستشو برد سمت داوود موهاشو گرفت و سرشو بلند وای چشماش چرا بسته بود با یه سیلی که زد تو گوشش داوود چشاشو باز کرد صورتش پر از خون بود گفت ببین جوجه آقا محمدت بهت چی گفته:نوشته بزودی دستگیرت میکنیم فک کنم باور کرده تو جاسوسی حالا چه حالی داری هان؟
داوود با نیمه جونی که براش مونده بود گفت:من حرفتو باور نمیکنم آقا محمد هیچوقت به این فکر نمیکنه که من جاسوس باشم چه برسه به اینکه این پیامو بده
ادامه دارد...
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت ۷۳❤ از قول رسول: همش به فکر داوود بودم یعنی داداشم کسی که توی این 5 س
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت۷۴❤
ازقول رسول:
بالاخره تونستم لوکیشن محل داوود رو پیدا کنم آقا محمد گفت آدرسشو برام بفرست آدرسو برا آقا محمد فرستادم و خودم هم همراهشون رفتم آدرس یه خونه ی خیلی قدیمی رو اطراف لواسون نشون میداد به محض اینکه به اون خونه رسیدیم دیدیم موسی پور از خونه خارج شد آقا محمد به فرشید گفت راه بیفت دنبال موسی پور
فرشید:چشم
موسی پور رفت فرشید هم به دنبالش آقا محمد به ما گفت بچه ها همتون میدونین داوود اون تو اسیر دست شارلوته اگه احتیاط کنیم بهتره چون اینطوری با یه تیر دو نشون زدیم هم داوود و پیدا میکنیم
هم شارلوت و دارو دستشو دستگیر میکنیم
همگی:چشم
همگی اسلحه هامو به دست گرفتیم و به سمت خونه
راه افتادیم
آقا محمد گفت تک تک اتاقارو باید بگردین تکرار میکنم
احتیاط کنید
همگی:بله اقا
با احتیاط وارد خونه شدیم هیچ صدایی نمیومد همینطور که مشغول گشتن بودیم سعید بیسیم زد و گفت
سعید:رسول اینجا جسد یه نفر هست آقا محمد با شنیدن حرف سعید گفت بگو دقیقا کجایی
منم بیام همونجا سعید گفت الان تو یکی از اتاقام که کنار سرویس بهداشتیه آقا محمد گفت خیل خب الان میام همونجا ما هم هی مشغول گشتن بودیم تا شاید اثری از داوود شایدم شارلوت پیدا بشه تقریبا همه ی اتاقارو گشته بودم بجز دو اتاق وارد یکی از اتاقا شدم دیدم داوود رو بستن به صندلی و همه جاش خونیه سریع دویدم طرفش دستاشو خیلی محکم بسته بودن هر چی صداش میزدم هیچی نمیگفت بیهوش بود به سختی دستشو باز کردم بلافاصله بغلش کردم همون لحظه آقا محمدم رسید
ادامه دارد......
#گاندو
هدایت شده از نداء الاسلام
#گشایش_امور
💙👈 امام کاظم ع ؛↯↯↯
به جهت رفع مشڪلات
بعد از نماز صبح ۱۰ بار بگو↯
سُبحانَ اللهِ الْعَظیمِ وَبِحمدهِ اَستَغفِرُ اللّهَ وَاَسئَلُهُ مِنْ فَضلِه 🌹🍃
📚 مفاتیح الجنان
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت۷۴❤ ازقول رسول: بالاخره تونستم لوکیشن محل داوود رو پیدا کنم آقا محمد
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت۷۵❤
ازقول آقا محمد:
وارد اتاقی شدم که داوود رو بسته بودن دیدم رسول بغلش کرده و گریه میکنه
سریع بیسیم زدم که آمبولانس بیاد
رسول:داوود داداشی تروخدا چشاتو باز کن ببین اقا محمد اینجاست منم اومدم مگه تو نمیگفتی جلو آقا محمد حتی نباید پاتو دراز کنی تو که الان دراز کشیدی داوودم بلند شو داداشی داوود
بعد از چند دقیقه آمبولانس رسید داوود رو سریع بردند بیمارستان رسول هم رفت بیمارستان منم یه زنگ زدم به فرشید اما هیچ جوابی نمیداد گفتم احتمالا چون سوار موتوره نمیشنوه بعدم تمام خونه رو زیر و رو کردیم که شاید اطلاعاتی اونجا باشه اما هیچی اونجا نبود
به بچه ها گفتم همگی حواستون رو جمع کنین شاید یه چیزی باشه که ما بهش توجه نکردیم
یادم افتاد رسول لوکیشن محل گوشی شارلوت رو برام فرستاده قبل از اینکه ما برسیم اینجا بود باید ببینم لوکیشن کجا رو نشون میده که بریم دنبالش
لوکیشن داشت دو محله بالاتر از ما رو نشون میداد سریع سوار ماشین شدم و همراه سعید راه افتادیم به طرف موقعیت
به علی بیسیم زدم و گفتم:
رو ما و سوژه سوار باش
علی:چشم آقا
ازقول سعید:
همراه آقا محمد راه افتادیم سمت موقعیت شارلوت به لوکیشن نگاه میکردم اصلا از جاش تکون نمیخورد حتی دو قدم به محض اینکه به موقعیت رسیدیم
اسلحه هامونو درآوردیم و از ماشین پیاده شدیم به موقعیت رسیده بودیم اما هیچکی اونجا نبود یعنی چی آخه
دو قدم رفتم جلو تر تقریبا به موقعیت گوشی رسیده بودیم
به آقا محمد گفتم
سعید:آقا لوکیشن دقیقا همینجارو نشون میده
کنار من یه سطل آشغال بود آقا محمد گفت احتمالا گوشی داخل اون سطل زبالست
گفتم شاید
آقا محمد به سمت سطل آشغال رفت و داخلشو نگاه کرد یه لحظه گفت یا خدا زیر بغل منو گرفت شروع کردیم به دوییدن
بعدم خودمونو پرت کردیم رو زمین یهو سطل آشغال منفجر شد..
ادامه دارد...
#گاندو
•••|ما امام رضایی ها|•••
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨ پارت۷۵❤ ازقول آقا محمد: وارد اتاقی شدم که داوود رو بسته بودن دیدم رسول بغل
#رمان_ستاره_های_آسمانی✨
پارت۷۶❤
از قول آقا محمد:
تو سطل زباله یه بمب بود
سریع دست سعید رو گرفتم
و دوییدم یکم جلوتر خودمونو انداختیم رو زمین همون لحظه سطل زباله منفجر شد
معلوم بود شارلوت چه خوابی برامون دیده ای کاش میتونستیم بگیریمش
همینطور که مشغول بررسی بودیم یهو ذهنم رفت سمت فرشید بهش زنگ زدم برداشت ازش پرسیدم چیشد؟
تونستی محل موسی پور رو پیدا کنی؟
فرشید:آقا همون محل قبلیشونه بعد از آن اینکه از اون خونه خارج شد یه ضرب اومد اینجا دیگه هم کلا از خونه خارج نشده
_خیل خب چشم از خونه برنمیداری خیلی مواظب رفت و آمداشون باش
فرشید:چشم آقا فقط آقا از داوود چخبر؟
_عه خوب شد گفتی تونستیم پیداش کنیم با رسول بردنش بیمارستان
آقا هر اتفاقی افتاد به من خبر بدین
_خیل خب
فرشید:خدافظ
به محض اینکه فرشید قطع کرد همون لحظه به رسول زنگ زدم...
ازقول رسول:
به محض اینکه به بیمارستان رسیدیم داوود رو بردن اتاق عمل خیلی شکنجش داده بودن اعصابم بهم ریخته بود رو صندلی کنار اتاق عمل نشستم
که دیدم گوشیم زنگ خورد نا نداشتم که جواب بدم نگاه کردم ببینم کیه آقا محمد بود با دیدن اسم آقا محمد سریع جواب دادم
رسول:الو سلام آقا
محمد:چیشد رسول جان داوود چطوره؟
رسول:آقا بردنش اتاق عمل از شما چخبر؟
تونستین شارلوت و پیدا کنین؟
محمد:نه اصن انگار آب شده رفته تو زمین خیلی زرنگه با سعید رفتیم به لوکیشن محل موبایلش
موبایلشو گذاشته بود تو سطل آشغال اگه فقط 5 ثانیه دیرتر متوجه شده بودیم الان عذادار بودی
رسول:لبخندی زدم و گفتم:خدا نکنه آقا آها راستی از فرشید چخبر؟
محمد: بهش زنگ زدم گفت رفته تو همون خونه ی قبلیشون
تا الان هم از اونجا خارج نشده
رسول:آهان خوب آقا خداحافظ فقط اگه خبری شد حتما به من
خبر بدین
محمد:خداحافظ رسول جان
باشه
تو هم از داوود به ما خبر
رسول:چشم
گوشیو قطع کردم و همونطور نشسته بودم دم در اتاق عمل
ادامه دارد...
#گاندو
هدایت شده از بی نهایت
در اوج مشغولیت ها و برنامه های سنگینم، من به یه منبع بینهایت وصل شده بودم....😍
برای ثبتنام به آدرس bn.javanan.org مراجعه کنید و پیش ثبتنام رو انجام بدید!
به محض شروع دوره در تابستون براتون پیامک میاد و به اطلاع تون میرسه!😌
#از_تو
♾️ @binahayat_ir
هدایت شده از نداء الاسلام
⚡#تلنگر⚡
يك مداد اگر مغز نداشته باشد
هيچ ارزشي ندارد،
فقط چوب است....
ارزش يك مداد به مغز آن است،
ارزش ما آدمها هم به مغزمان است.
#روانشناسی
🕌مسجد امام رضا علیه السلام
📌قرارگاه فرهنگی نداء الاسلام
🆔
https://eitaa.com/joinchat/2876178448Caa0cff3f71