eitaa logo
معـــادشناســی
147 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
🔰نشر معارف و مطالبی نفیس برگرفته از کتاب #معاد_شناسی حضرت علامه حسینی طهرانی (قدّس سّره) 💐 باتشکر از همراهی شما 💐 📍https://eitaa.com/joinchat/1504051309C19f5b9894b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱کسی که به دنیا علاقه اش بیشتر باشد 🌱لحظه دل کندن از آنها برایش سخت تر است. 🔻@maad_shenasy
💫مسافر بی‌نهایت💫 به که با خدای خود ربط پیدا کرده و کرده؛ اگر بگويند: در يك ساعت ديگر می ميرى در پاسخ می گويد: الحمد للّه، از اينجا به عالم می‌روم ، و از سراچه محدود به عوالم رخت بر می‌بندم. 🍃روزها حرف من اين است و همه شب سخنم / كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم‏ 🍃از كجا آمده‏ ام، آمدنم بهر چه بود / به كجا می روم آخر ننمائى وطنم‏ 🍃مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك / دو سه روزى قفسى ساخته‏ اند از بدنم‏ 🍃خنك آن روز كه پرواز كنم تا بَرِ دوست / به هواى سر كويش پر و بالى بزنم‏ 🍃من به خود نامدم اين‌جا كه به خود باز روم / آن كه آورده مرا باز بَرَد در وطنم‏ 🔻@maad_shenasy
🌹نگران مباش🌹 🌱مومنی که در ایثار، گذشت، انفاق، اطعام و صیقل زدن نفس امّاره هیچ کوتاهی نکرده است، آن دنیا برایش جای غصّه نيست، خستگى نيست، مرض اعصاب نيست، دغدغه نيست، دشمن نيست، تهديد نيست. آنجا است، جمال مطلق است، تلألؤ نورانيّت موجودات پاك و است، ارواح پاك و انبياء و ائمّه و اولياى خداست. آنجا معدن عظمت و عزّ قدس است، و نور محض و است. 💠لذا مؤمن هيچ ندارد ... 🔻@maad_shenasy
🍃آرزوی لقاء خدا🍃 آرزوى لقاى خدا را دارد، زيرا می بيند نتيجه زحمات عمرش ضايع نشده، و لحظه مرگ كه پا از اين مرحله بيرون گذارد همه در مقابل ديدگانش مهيّا و آماده است. اجر و پاداش، و رضوان، لقاء حضرت محبوب، همه و همه حاضرند؛ ✨آنچه در دنيا براى او مخفى بوده در اينجا آشكارا شده است. 🔻@maad_shenasy
💠آغوش خوشبختی💠 با مرگ، خود را در آغوش و كاميابى از جمال حضرت ازلى می بيند، و در لقاء و وصل دائمی می باشد، لذا همانند شب عروسى و ليله است‏. 🔻@maad_shenasy
🌹مومن، آماده برای عروج🌹 دوستى داشتم از اهل شيراز به‌نام «حاج مؤمن» بسيار مرد صافى ضمير و روشن دل و با ايمان و تقوى بود، و اين حقير از دعاهاى او و استشفاع از او اميدها دارم. مى‌گفت: خدمت حضرت حجّة بن الحسن العسكرىّ (عجّل الله فرجَه الشّريف) مكرّر رسيده‏ام. از جمله مى‏گفت: يكى از ائمّه جماعت شيراز روزى به من گفت: بيا با هم برويم به زيارت حضرت علىّ بن موسى الرّضا (عليه السّلام) و يك ماشين دربست اجاره كرد و چند نفر از تجّار همراه او بودند. حركت نموده به شهر قم رسيديم و در آن‌جا يكى دو شب براى زيارت حضرت معصومه (عليها السّلام) توقّف كرديم. و براى من حالات عجيبى پيدا مى‏شد و ادراك بسيارى از حقائق را مى‏نمودم. يك روز عصر در صحن مطهّر آن حضرت به يك شخص بزرگى برخورد كردم و وعده‏هایى به من داد. حركت كرديم به طرف طهران و سپس به طرف مشهد مقدّس. از نيشابور كه گذشتيم ديديم يك مردى به صورت عامى در كنار جادّه به طرف مشهد مي‌رود و با او يك كوله پشتى بود كه با خود داشت. اهل ماشين گفتند اين مرد را سوار كنيم ثواب دارد، ماشين هم جا داشت. ماشين توقّف كرده چند نفر پياده شدند و از جمله آنان من بودم، و آن مرد را به درون ماشين دعوت كرديم. قبول نمى‏كرد، تا بالاخره پس از اصرار زياد حاضر شد سوار شود به شرط آن‌كه کنار من بنشيند و هر چه بگويد من مخالفت نكنم. سوار شد و پهلوى من نشست، و در تمام راه براى من صحبت مي‌كرد و از بسيارى از وقايع خبر مى‏داد و حالات مرا يكايك تا آخر عمر گفت. و من از اندرزهاى او بسيار لذّت می بردم و برخورد به چنين شخصى را از مواهب بزرگ پروردگار و ضيافت حضرت رضا (عليه السّلام) دانستم. تا كم كم رسيديم به قدمگاه و به موضعى كه شاگرد شوفرها از مسافرين «گنبدنما» مي‌گرفتند.‌ همه پياده شديم... 🔖این داستان ادامه دارد... ✍️حکایت های ناب 🔻@maad_shenasy
🌹مومن، آماده برای عروج🌹 🏷قسمت دوم موقع غذا بود، من خواستم بروم و با رفقای خود كه از شيراز آمده‏ايم و تا بحال سر يك سفره بوديم غذا بخورم. گفت: آنجا مرو! بيا با هم غذا بخوريم. من خجالت كشيدم كه دست از رفقاى شيرازى كه تا بحال مرتبا با آن‌ها غذا می خورديم بردارم و اين باره ترك رفاقت نمايم، ولى چون ملتزم شده بودم كه از حرف‌هاى او سرپيچى نكنم لذا بناچار موافقت نموده، با آن مرد در گوشه‏ اى رفتيم و نشستيم. از خرجين خود دستمالى بيرون آورد، باز كرده گويا نان تازه در آن بود با كشمش سبز كه در آن دستمال بود، شروع به خوردن كرديم و سير شديم؛ بسيار لذّت بخش و گوارا بود. در اينحال گفت: حالا اگر می خواهى به رفقاى خود سرى بزنى و تفقّدى بنمائى عيب ندارد. من برخاستم و به سراغ آن‌ها رفتم و ديدم در كاسه‏ اى كه مشتركاً از آن می خورند خون است و كثافات، و اين‌ها لقمه بر ميدارند و می خورند و دست و دهان آن‌ها نيز آلوده شده و خود اصلا نمی دانند چه می كنند؛ و با چه مزه‏ اى غذا می خورند. هيچ نگفتم، چون مأمور به سكوت در همه احوال بودم. به نزد آن مرد بازگشتم. گفت: بنشين، ديدى رفقايت چه می خوردند؟ تو هم از شيراز تا اينجا غذايت از همين چيزها بود و نمی دانستى؛ غذاى حرام و مشتبه چنين است. از غذاهاى قهوه خانه‏ ها مخور؛ غذاى بازار كراهت دارد. گفتم: إن شاء الله تعالى، پناه می برم به خدا. گفت: حاج مؤمن! وقت مرگ من رسيده، من از اين تپّه می روم‏ بالا و آنجا می ميرم. اين دستمال بسته را بگير، در آن پول است، صرف غسل و كفن و دفن من كن. و هر جا را كه آقاى سيّد هاشم صلاح بداند همانجا دفن كنيد. (آقاى سيّد هاشم همان امام جماعت شيرازى بود كه با او به مشهد آمده بودند.) گفتم: اى واى! تو می خواهى بميرى؟! گفت: ساكت باش! من می ميرم و اين را به كسى مگو. سپس رو به مرقد مطهّر حضرت ايستاد و سلام عرض كرد و گريه بسيار كرد و گفت: ... 🔖این داستان ادامه دارد... ✍️حکایت های ناب 🔻@maad_shenasy
🌹مومن، آماده برای عروج🌹 🏷قسمت آخر سپس رو به مرقد مطهّر حضرت ايستاد و سلام عرض كرد و گريه بسيار كرد و گفت: تا اينجا به پابوس آمدم ولى سعادت بيش از اين نبود كه به كنار مرقد مطهّرت مشرّف شوم. از تپّه بالا رفت و من حيرت زده و مدهوش بودم، گویى زنجير فكر و اختيار از كفم بيرون رفته بود. به بالاى تپّه رفتم، ديدم به پشت خوابيده و پا رو به قبله دراز كرده و با لبخند جان داده است؛ گویى هزار سال است كه مرده است. از تپّه پائين آمدم و به سراغ حضرت آقا سيّد هاشم و سائر رفقا رفتم و داستان را گفتم. خيلى تأسّف خوردند و از من مؤاخذه كردند چرا به ما نگفتى و از اين وقايع ما را مطّلع ننمودى؟ گفتم: خودش دستور داده بود، و اگر می دانستم كه بعد از مردنش نيز راضى نيست، حالا هم نمی گفتم. راننده ماشين و شاگرد و حضرت آقا و سائر همراهان همه تأسّف خوردند، و همه با هم به بالاى تپّه آمديم و جنازه او را پائين آورده و در داخل ماشين قرار داديم و به سمت مشهد رهسپار شديم. حضرت آقا می فرمود: حقا اين مرد يكى از اولياى خدا بود كه خدا شرف صحبتش را نصيب تو كرد، و بايد جنازه‏ اش به احترام دفن شود. وارد مشهد مقدّس شديم. حضرت آقا يكسره به نزد يكى از علماى آنجا رفت و او را از اين واقعه مطّلع كرد. او با جماعت بسيارى آمدند براى تجهيز و تكفين؛ غسل داده و كفن نموده و بر او نماز خواندند و در گوشه‏ اى از صحن مطهّر دفن كردند، و من مخارج را از دستمال می دادم. چون از دفن فارغ شديم، پول دستمال نيز تمام شد. ✍️حکایت های ناب 🔻@maad_shenasy
🌿محل اختیار🌿 ✨دنيا است. پروردگار متعال، انسان را مختار خلق فرموده و عواطف و نیروی عقل و گرايش‏ هاى مادّى و معنوى عنايت فرموده، 💫تا انسان به اختيار خود اين راه را طىّ كند. 🔻@maad_shenasy
♦️بهره برداری ♦️ 🔸اگر مقصود انسان از زندگى روى زمين، و غلبه بر عقل باشد و حقوق دیگران را پایمال نمايد، نتيجه‏ اش فقط بهره های دنیوی موقّت و زودگذر خواهد بود و بس؛ 🔸و اما اگر روش خود را بر اساس منطق معيّن كرده و پيوسته با آن احساسات خود را معتدل نمود و از آنها به قدر لازم و در جای خود بهره بردارى كند، نتيجه‏ اش نيز در نزد خداوند محفوظ خواهد بود و بر طبق آن پاداش خواهد دید. 🔻@maad_shenasy
🌹آمادگی مومن برای مرگ🌹 مرحوم حکیم هیدجی از علمای عارف مسلک بودند. ایشان در وصیت نامه خود می‌نویسد: از رفقا تقاضا دارم وقتى مُردم ؛ هاى و هوى نکنند، براى مجلس ختم من موى دماغ كسى نشوند زيرا كه عمر من ختم شده است و عمل من خاتمه يافته است. 💌دوستان من خوش باشند زيرا من از زندان طبيعت خلاص و به سوى مطلوب خود مي‌روم و عمر جاودان می‌یابم. و اگر دوستان از مفارقت ناراحتند إن شاء الله خواهند آمد و همديگر را در آنجا زيارت مى‏كنيم. دوست داشتم پولى داشتم و به رفقا مى‏دادم كه در شب رحلت من مجلس سورى تهيّه كرده و سرورى فراهم آورند، زيرا كه آن شب، شب وصال من است. 🔖طلّاب مدرسه منيريّه مي‌گفته‏اند كه: مرحوم هيدجى هنگام شب همه طلّاب را جمع می‌كرد و نصيحت و اندرز مى‏داد و به اخلاق دعوت مى‏نمود، و بسيار شوخى و خنده مى‏نمود، و ما در تعجّب بوديم كه اين مرد كه شب‌ها پيوسته در عبادت بود چرا امشب اين قدر مزاح مى‏كند و به عبارات نصيحت، ما را مشغول مي‌دارد؛ و ابداً از حقيقت امر خبر نداشتيم. 📌هيدجى نماز صبح خود را در اوّل فجر صادق خواند و سپس در حجره خود آرميد. پس از ساعتى حجره را باز كردند ديدند رو به قبله خوابيده و رحلت نموده است. رحمة الله عليه. 🔻@maad_shenasy
🌱علت ناگواربودن مرگ🌱 🔸مردى از أبو ذر غِفارى سؤال كرد: چرا مردن براى ما ناپسند است؟ 🔹أبو ذر در پاسخ گفت: به علّت آنكه شما خود را نموده و خود را كرده‏ ايد؛ و البتّه بر شما ناگوار خواهد بود كه از محلّ آباد به محلّ خراب و ويران كوچ كنيد. 🔻@maad_shenasy