سلام به همه🌷
به مادرها
مادر دوست ها
مادری دوست ها
اصلاً هرکسی که هر جوری به دنیای مادری ربط داره
یه ربط عاشقانه
یه ربط خوش قافیه 😍
اینجا
همه چیز مادرانه است
این کانال قراره پر باشه از دلنوشته های مادرانه (مادرانه نوشت ها)
یا نوشته ها و مطالبی برای مادرها 🥰
اینجا
یک کانال یک طرفه نیست
و
متعلق به مخاطبینه 🌻
دلنوشته های خودتون
و محتواهای مناسب #دنیای_مادری رو
برای اینجا منتشر شدن و به دست دیگر مادرها رسیدن
برای ما بفرستید.
اگر هم تا حالا ننوشتید، همین امروز دست به کار شید ☺️
حتماً همه حرف های مشترکی داریم
از دل احساسات صاف و پروانه ای مادرانه
و تجربیات بی نظیر مادری مون
که میتونه در جای خودش،
مفید و راهگشای خیلی از مادرهای دیگه باشه.👌
در سرزمین مادرانه نوشت ها
منتظر شما هستیم 🦋
(مطالب با نام خودتان منتشر خواهدشد✅)
همراه ما در مادرستان
https://eitaa.com/maadarestaan
1⃣ متن ها ممکن است ویرایش (غلط املایی و نگارشی) شوند
2⃣ تصرف و تلخیص متن فقط با اجازه و تأیید نویسنده انجام میشود
3⃣ ممکن است به متن هشتگ اضافه یا از آن کم شود
4⃣ متونی که نویسنده آنها مشخص نیست و یافت نمیشود با عنوان «گمنام» منتشر میشود
همراه ما در مادرستان
https://eitaa.com/maadarestaan
هدایت شده از جُفت جُملی
صدرا و حلما عشیره بودند؛شیر تو شیر.🙈
فقط تر و خشککردن و غذادادنشان کلی انرژی میخواست. 🥴
صادق که به دنیا آمد انتظار داشتم همان آش و کاسه بشود.😶
نشد. این یکی آرام بود و سربه راه.😍!
البته طولی نکشید تا کاشف به عمل آمد اوضاع از چه قرار است.
قرار بود شب مهمان مهمی داشته باشیم. دو تا وروجک را سپردم به مامان و با صادق آمدم خانه. از دقیقه صفر بازی بهانهگیری شروع شد.😬!
عین کنه چسبید بهم و وقتی چهار ساعت تمام همدیگر را کلافه کردیم زد زیر گریه و قهر. آنقدر پا کوبید و غلطید روی زمین تا خواب رفت. 😫😭😱!
بغض کرده بودم.😢 بچه عادت کرده بود به تماشاکردن آبجی و داداش و ظلم و شیطنتهایشان.
نگو، علت سربه راه بودن صادق، وجود صدرا و حلما بود.
زنگ زدم به مامان: "بچهها را آماده کنید بیام دنبالشون!"
همراه باشید... ✍️
#جفت_جملی
https://eitaa.com/joft_jomoli
#یک_برش_واقعی
از روزمرگی #من_مادر
آقای خونه رو بیدار میکنم و با لحن مظلومانه ای میگم
میتونید یه کم بگیریدش بتونم نماز بخونم؟
حتما حتما ای میشنوم و مشغول نماز میشم
سریع یه چیزی میخورم
دستگاه بخور رو خاموش میکنم و مطهره رو بغل میکنم و مشغول خوابوندنش میشم
تا مطهره میخوابه و میتونم کمرم رو صاف کنم ساعت 6 میشه
میدونم که نمیتونم برای صبحانه کنار همسرم باشم
نون رو از فریزر درمیارم و میذارم تو سفره
وسایل صبحانه رو هم سر سفره میذارم و سریع میام میخوابم
ساعت 8 و ده دقیقه با صدای مامان مامان گفتن همراه با بهانه گیری ریحانه از خواب بیدار میشم
حاضر نیستم چشمام رو باز کنم ولی وقتی بین خواب و بیداری میشنوم که جیش... مثل فنر از جا میپرم....
بسته گوشت خورشتی و کرفس سرخ شده رو درمیارم
صبحانه ش رو آماده میکنم و با نونی که تو سفره باقی مونده بهش میدم
مشغول بازی میشه که من چشم ها رو هم میذارم و دراز میکشم چرت کوتاهی میزنم
انقدر صدام میزنه و انگشت ش رو توی چشمم میکنه که مامان نخواب چشماتو باز کن که ترجیح میدم بلند شم
پیاز داغ رو آماده میکنم و خورشت رو بار میذارم
ظرف های شسته شده رو جمع میکنم و سر جاشون رو میذارم
همزمان به سوالات ناتموم ریحانه که تو آشپزخونه دورم میچرخه جواب میدم
میرم از فروشگاهش خرید میکنم
دوتا شامپو فیروز و یک خمیر دندون میگیرم و کارت میکشم
پذیرایی رو جمع میکنم وسایل اضافه رو میذارم رو اپن
آشپزخونه رو مرتب میکنم میام اپن رو مرتب کنم مطهره بیدار میشه یکساعتی درگیر شیردادن و آروغ گیری و تعویض میشم
یک ثانیه هم نمیتونم بذارمش رو زمین و بیام از غذا سر بزنم
چون موقعی که داشتم پوشکش رو میبردم بندازم سطل آشغال و دستام رو بشورم ریحانه تلاش کرده بغلش کنه و انداختش زمین و گریه ش بلند شده
از ترس جونش یک ثانیه هم نمیتونم تنهاش بذارم
کلی رو پام تکونش میدم تا خوابش میبره میذارمش رو میز ناهارخوری و میچسبونمش به دیوار تا دست ریحانه بهش نرسه
یه کم فکر میکنم که اپن رو مرتب کنم یا برنج رو خیس کنم یا لباس های نم زده ی مطهره رو بشورم
که صدای ریحانه رشته ی افکارم رو پاره میکنه
مامان بدو جیش دارم
کارش رو که رفع و رجوع میکنم نگاهم به ساعت میفته الان برنامه تلویزیون بچهها شروع میشه
خوشحال میشم و سریع میرم سر وقت پیمانه کردن برنج
خورشت رو هم میزنم و تا میخوام برم سر وقت مرتب کردن اپن ضعف شدیدی میاد سراغم و سرم گیج میره
از تو یخچال شیشه ی سه شیره رو درمیارم و یک شربت درست میکنم و با یک کلوچه ی نارگیلی میگیرم دستم رو می شینم تا بخورم
ریحانه میاد سراغم که منم میخوام برام بریز
هنوز کمرم صاف نشده که دوباره بلند میشم
حوصله ندارم دوباره شربت درست کنم
یه کم از شربت خودم رو تو یک استکان کوچیک میریزم و میدم دستش
شربتم رو که میخورم همزمان گوشیم رو چک میکنم هنوز چند دقیقه نشده که صدای گریه مطهره میاد.............
ساعت سه میشه و خورشت جاافتاده
برنج دم کشیده
سالاد آب گوجه رو تو پیاله میریزم
تا صدای باز شدن در حیاط میاد ریحانه سریع میره سمت در برای استقبال پدرش من تازه فرصت میکنم یه نگاه به آینه بندازم و یادم میاد از صبح حتی فرصت نکردم موهام رو شونه بزنم
سریع موهام رو شونه میکنم و گیره میزنم
مطهره رو بغل میکنم و تا میرسم
و میرم جلوی در
دستم رو بین ابروهام میکشم و یک لبخند پهن روی صورتم میذارم و اون رو
به جای
همه ی خستگی ها، تحویل آقای خونه میدم....
راستی اپن رو دیگه وقت نشد مرتب کنم 😅
کانال👇
@dokoohebanoo
پایان نامه ارشدم را هرچند طولانی شد، اما چندماهیست دفاع کردهام👩🎓
در حیطهی درسم با یک موسسه پژوهشی همکاری میکنم...😊
برای دغدغههایم میجنگم...
ادمینی بلدم...
کتاب میخوانم...
مطلب مینویسم...
اما هر فرمی به من بدهند که نوشته باشد شغل:
کادر مقابل را با «مادر» پر میکنم...
راستش را بخواهی
من مصداق واقعیِ این جملهام:
اینهمه درس خوند که تهش کهنه بشوره!😉
من عاشق شستن تکههای کوچک لباسم
عاشق پهن کردنِ ۶۰-۷۰ تاش، وقتی یک دور ماشین، لباس شسته،
من از دنبال بچه دویدن برای یک لقمه غذا،
از هم زدن فرنیِ کمشیرین،
از توروخدا امشب ماکارونی درست کن،
لذت میبرم
خوشم میآید ببینم دور و برم شلوغ است
سر و صداها... بگیر و بکِشها...
کِیف میکنم وقتی بعد یکی دوساعت سینک ظرفشویی، پر شده؛
وقتِ سر خاراندن ندارم و کارها تلنبار شده...
چه کنم...
برایم شیرینتر است منتسب به اینها باشم، تا صاحب چند عنوان مقاله و کتاب!
تا پژوهشگر نمونهی سال!
تا دانشجوی دکترای فلان...
من مقاله مینویسم
پژوهش میکنم
یک بار هم رتبهی خوبی در آزمون دکترا آوردم (که نرفتم)
اما
لیاقتم بیش از این است که در همین حد بمانم...
من به قلهای میاندیشم که در دامنهاش ایستادهام...
به صدها سال بعد...
وقتی اثری از پژوهشها نیست، کتابها کهنه شده، دانشگاهها تخریب شده...
اما از نسل من، صدها و هزاران نفر در عالم هستی نفس میکشند...❤️
فکر میکنم به هر یک باری که میگویند «لاالهالاالله»
و فرشتهها میگویند باز هم از نسل تو برایت حسنه فرستادند...
من در این مُلکِ فانی
دنبال باقیترین اتفاقم...
من مــــــادرم....
✍ ز. حکیمی (نویسنده متن ایشان هستند و هر نام و کانال دیگری نادرست است)
همراه ما در مادرستان
https://eitaa.com/maadarestaan
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸باید تداخل وظایف و تکالیف را پذیرفت🔸
رسول اکرم (ص) نماز میخواند؛ در حالیکه در بغل او فرزند دخترش امامه بود. وقتی می ایستاد، بچه را بغل می گرفت و وقتی به سجده می رفت، بچه را زمین می گذاشت و نماز جماعتش را با بچهداری تمام می کرد!
این معنایش این است که مسائل و وظایف، گاهی با هم تداخل میکند. انسان بایستی وظائفی که به عهدهاش هست را انجام بدهد. ما اگر بخواهیم بچهها را حذف کنیم، باید ازدواج نکنیم و اگر بخواهید ازداواج نکنید باید بپذیرید که نسلی که رفت، نسل دیگری نباشد که جای آنها را بگیرد، جای سوختهها را چیزی نباشد که سبز کند. اگر آن را نمیپذیری باید همسر بگزینی؛ اگر همسر را میگزینی باید قسمتی از بچهداری را تحمل کنی. یعنی سهم داری.
من حتی با بچۀ اولم که کوچک بود، یک بازجویی مفصل در ساواک رشت پس دادم. من گفتم: الآن نوبت بچهداری من است. اگر میخواهید بازجویی کنید، من با این بچه هستم.
@haerishirazi
سلام
امروز رفته بودم استخر، وسط آب بودم، از مربی و ناجی کنار استخر پرسیدم
در مورد ورزش در آب و وزن کم کردن و...
بعد رسیدم به اینکه
تا چند ماهگی بارداری میشه شنا کرد،
گفت : بارداری؟
گفتم : نه قصد بارداری دارم
گفت : مگه چند سالته؟
گفتم :31سالم (متولد 71)
به همکارش گفت زود نیست الان تو این سن 🤕🥴
(فکر میکردند برای اولین فرزند دارم میپرسم 😂)
رو کرد از خودم سوالش رو تکرار کرد...
منم با لبخند گفتم
برای بچه چهارم میخوام اقدام کنم😊(نگفتم دیگه، شکم اولم هم سقط شده، حساب کنی، تو فکر
بچه ی پنجمم هستم.)
خانمه ناجی برگشت گفت
مذهبی هستید؟
با افتخار گفتم بله😊
بعد خانم ناجی و همکار همدیگرو اینطوری نگاه کردند. 🤯😲😳
از سن بچه هام پرسید و گفتم 10 ساله و 6 ساله و 5 ساله دارم.
بعد گفتم الان خانواده ی 5 نفرمون
دوست دارند، بچه چهارم بیاد تو خانوادمون
چند تا نکته میخواستم بگم،
✔️زود ازدواج کردن آدم رو شکسته نمیکنه
✔️زود و زیاد بچه آوردن، سن آدم رو بالا نمیبره
فقط مادر باید
حواسش به سلامتی روح و جسمش باشه... 👌
✍ س. قاسمی
دوم خرداد 1402
همراه ما در مادرستان
https://eitaa.com/maadarestaan
آیدی ادمین اصلاح شد🙏
عرض پوزش
منتظر متنهای مادرانه شما هستیم 😍
با کلماتتان،
نور بپاشید به قلب دیگران ☺️
همراه ما در مادرستان
https://eitaa.com/maadarestaan