وقتی داشتیم میآمدیم، جهان خالی بود، برهوت.
بذر ریختند توی جیبهایمان و توی گوشمان گفتند: زمین منتظرِ بذر است، منتظرِ سبز شدن.
بذرهایمان شبیهِ هم نبود اما جیبِ تماممان پُر بود. حواسمان رفت به جیبِ دیگران، به بذرِ توی جیبِ این و آن.
آدمها بذر میپاشیدند روی زمین، گل میشد، گیاه میشد، سبزه میشد.
محوِ تماشای گلهای بقیه شدیم، یادمان رفت جهان محتاجِ بذرهای ما هم هست. مشتاقِ خلقِ گلها و سبزههای ما، منتظرِ جوانه زدن بذری که فقط توی جیبِ ماست.
جیبهایت را بگرد شاید بذری جا مانده باشد.
#کوچک_های_بزرگ
@maae_maein
تهِ دریا بودم. در سایشِ تاریکیِ عمیق. پیچیده در هفت پرده سیاهی، در هزار تویِ ظلمت. تو بگو محبوسِ شکمِ نهنگی تهِ اقیانوس آرام.
کلمه آمد روی زبانم؛ کلمههای روشنِ یونس* در دلِ سیاهی.
آسمان پایین آمد. نور، راه پیدا کرد به غلظتِ عمیقِ ظلمانی. مهربانیِ خدا جلوتر از هزار صفتِ دیگر، دوید و رسید به من.
خدایِ حواسجمعِ مهربان، خدای در دسترسِ کاربلد، هزار هزار سالِ پیش، نور را کلمه کردی و گذاشتی در دهانِ پیامبرت که نشسته بود در بطنِ ماهی بزرگ. بعد نجات فرستادی، قرار و امان فرستادی برایش. بعد خواستی کلمهها زنده بمانند، مندرس نشوند، برسند به ما؛ تا غرق نشویم. بلعیدهی سیاهی نشویم.
* لا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَک إِنِّی کنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ
#ذکر_یونسیه
#کوچک_های_بزرگ
@maae_maein