eitaa logo
معجر (رسانه خواهران هیات بیت المهدی عج)
812 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
معجر رسانه واحد خواهران هیأت کربلای بیت المهدی(عج) 🌐صفحه اینستاگرام معجر http://www.instagram.com/maajar_ir خادم پاسخگوی کانال: @ghoghnoos_133
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم تاآخرشب خیلی سبک شده بودم هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم انقدر خسته بودم‌که همچیو سپردم‌به خودش وگفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه. زمان برگشتمون ندیدمش گذاشتم پای حکمت خدا همینکه امشب تونستم یه بار ۵ ببینمش هم ‌خیلی بود تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگام‌میکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد ____ محمد: رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم. معلوم نیست تا کجا با خودش برده...! دوییدم تا آشپزخونه. میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه: +آقای دهقان فرد! عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم. برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود. قدش تقریبا تا شونم میرسید. چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه. خیلی جدی گفت +ریحانه دستش بند بود داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. این کی بود. سرمو آوردم بالا عه این همون دوستِ ریحانس که. اینجا چیکار میکنه‌. چرا این ریختی شده. داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم. با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم. این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم. خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم. رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم. همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده‌ . شاید ازدواج کرده بود شایدم.... شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود .. ولی حالا هر چی.‌.. خیلی خانوم‌شده بود. حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن. کاش میتونستم باهاش صحبت کنم... کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره. مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم. رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو . پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات. که روح الله ریکوردر و از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم. +بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن‌ بزار کانال‌ . _برو بابا من‌خودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز‌ . +عه محمد من باید برم کار دارم. _کجا؟ +خالمو برسونم. _عهههه خالتم مگه اومده؟ +اینجوریاس دیگه آقا محمد؟ باید اسم خالمو بیارم ...؟ اره؟ _باشه حالا! برو !خداحافظ +خداحافظ دادا. خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو . سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره! برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد. از جام پا شدم. نگاش به من نبود. داشت با روح الله حرف میزد. +‌کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون. چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب. اروم سلام کرد. منم سلام کردم . نگامو از روش برداشتم ونشستم. دوباره مشغول کار خودم شدم بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو : +چیشددد؟؟؟موش شدی برادر خانم گرام؟ اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون. منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم. که محسن گفت +بله بله؟چیشده اقا محمد!!! جریان چیه؟ عاشق شدی؟ به ما نمیگی دیگه نه !!! باشه آقا باشه‌ . _هنوز چیزی نشده ک میگم برات. اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون. .منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم @maajar_ir
✍هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد اما بدجور ترسیده بود توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم توی ذوق و حال جوانی پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ... عبداللهی ، افسر پرونده خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ... سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ... - مهران اگه درگیری بشه چی؟ تیراندازی بشه چی؟ به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی از یه طرف، این طوری رنگت می پره ... قرار شد ... سعید واسطه بشه و یکی از سربازهای کلانتری به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد منم باهاشون رفتم پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن سعید مثل فشنگ در رفت ... آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود و تعارف تکه پاره می کرد کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ... من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم آخر خنده اش ترکید و زد روی شونه سعید خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون دیگه از این کارها نکن قدر داداشت رو هم بدون از ما که دور شد خنده منم ترکید - تیکه آخرش از همه مهمتر بود قدر داداشت رو بدون ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد - روانی ... یه سوسک رو درخته به اونم بخند خسته از دانشگاه برگشته بودم در رو که باز کردم یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد آقا مهران برگشتم سمتش انسیه خانم بود با حالت بهم ریخته و آشفته - مادرت خونه نیست؟ نه ... دادگاه داشتن بیشتر از قبل بهم ریخت چی شده؟ کمکی از دست من برمیاد؟ سرش رو انداخت پایین هیچی و رفت متعجب ... چند لحظه ایستادم شاید پشیمون بشه برگرده و حرفش رو بزنه اما بی توقف دور شد رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود . داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... - چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم خیلی بهم ریخته بود چیزی نگفت و رفت نگرانش شدم با حالت خاصی زل زد بهم ... تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون حقشه بلایی که سرش اومده با اون مازیار جونش ... - برای مازیار اتفاقی افتاده؟ نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری فیلش یاد هندستون کرده ... و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد چشم هاش برق می زد - دختره هم سن و سال توئه از اون شارلاتان هاست دست مریم رو از پشت بسته ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی @maajar_ir