#عاشقانه_مذهبی
#امین_هانیه
#قسمت_71
بچہ ها با نگاہ مظلوم لب هاشون روے هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن.
قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ،فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد.
تڪہ اے نون سنگڪ برداشتم،با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روے نون.
گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین،گفتم:همسر!
همونطور ڪہ بہ مائدہ غذا مے داد گفت:همسرت اسم ندارہ؟
از اول قرار گذاشتیم توے جاهاے عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسرے،من خانمے!
توے جمع هاے خودمونے اون باشہ امیرحسین جان و من هانیہ جان!
نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم!
توے خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے!
و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہ ے محبت آمیز دیگہ!
لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم:امیرحسینم.
گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت:دخترا با من! من با تو!
همون لقمہ اے ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توے دهنم و گفتم:من با تو!
بعد از خوردن صبحانہ،بچہ ها رو گذاشتم توے پذیرایے چهار دست و پا برن.
سہ تایے دنبال هم مے دویدن و صدا در مے آوردن.
عبا و ڪتاب هاے امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم.
هم زمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم.
آروم قدم میزد،مشغول خوندن چندتا برگہ بود.
بچہ ها دنبالش مے افتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازے میڪنہ!
چیزے نمیگفت ولے میدونستم تمرڪزش بهم میخورہ!
ڪتاب ها رو گذاشتم توے ڪتابخونہ،عباش رو مرتب داخل ڪمد دیوارے گذاشتم.
هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم.
بچہ ها دور امیرحسین جمع شدہ بودن.
ڪفش ها و شنل هاے سفیدشون رو برداشتم
بہ سمتشون رفتم و گفتم:ڪے میاد بریم َدر َدر؟
توجهشون بهم جلب شد،با عجلہ بہ سمتم اومدن.
نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن،پاهاے تپل فاطمہ رو بین دست هام گرفتم و گفتم:دخترامو ببرم َدر
َدر!
مائدہ و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهاے فاطمہ!
لپشون رو ڪشیدم و گفتم:حسودے موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ!
مائدہ چهار دست و پا بہ سمتم اومد،دستش رو گذاشت روے رون پام و لرزون ایستاد.
دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روے ڪتفم.
با لبخند گفتم:آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ.
با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روے لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و
گفتم:میشینے تا پاپاناے آجے رو بپوشونم؟
نشست روے پام.
ڪفش هاے فاطمہ رو پاش ڪردم.
چندسال قبل فڪر میڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار!
حاال ڪہ خودم مادر شدہ بودم،میفهمیدم چطور دوستمون دارہ.
من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت!
ڪے اون هانیہ ے شونزدہ سالہ فڪر مے ڪرد همسر یڪ طلبہ و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟!
دخترهاے هشت ماهہ م واقعا فرشتہ بودن!
فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حاال قدرت نمایے میڪرد!
بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم.
مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد.
سپیدہ ے شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہ
ے فجر اومد.
نگاهم رو بردم سمت امیرحسین،همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہ ش برگہ ها رو
جلوے صورتش گرفتہ بود،تڪیہ ش رو دادہ بود بہ دیوار.
استاد سهیلے چندسال پیش و مر د زندگیم
نویسنده: لیلی سلطانی
@maajar_ir