🔴 حکایتی شگفت از عالم ربانی مرحوم آیت الله العظمی علامه #سید_موسی_زرآبادی اعلی الله مقامه الشریف و نفعنا الله من برکات تربته
🔹آیة الله شیخ علی آزاد قزوینی رحمت الله علیه :
🔸پدرم زمانی صاحب املاک و گاو و گوسفند و چند قاطر بود. یکی از قاطرهای او چموش شده بود و خیلی او را اذیت می کرد. شنیده بود که آیة الله #سید_موسی_زرآبادی از زرآباد به قزوین آمده و دعای او اثرگذار است.
🔹می گفت: آن قاطر چموش را به قزوین بردم و به خدمت آیة الله #زرآبادی رسیدم.
🔸ایشان مشغول مطالعه بود و چند سبد انگور بی دانه قزوین بسیار درخشنده جلوی ایشان بود. تا نگاهم به آنها افتاد میل به خوردن پیدا کردم. به قدری توجه مرا به خود جذب کرده بود که دیگر توجهی به آقا نداشتم.
🔹آقا بعد از احوالپرسی فرمود: مؤمن! اول مشغول خوردن انگور بشو بعد مطلب خود را بگو.
🔸عرض کردم: آقا! من دهاتی هستم و شما شهری، خجالت می کشم تنهایی بخورم، شما هم با من میل بفرمایید.
🔹با تبسم فرمود: مؤمن! من هم مثل تو دهاتی و اهل زرآباد هستم، شما میل کنید اما من نمی خورم.
🔸عرض کردم چرا؟ فرمود: سه سال قبل مثل الآن یک مؤمنی از دهات آمده بود که از من دعا بگیرد. بعد از آن که دعا را گرفت و رفت متوجه شدم که چند سبد انگور نزد من بود و او نگاه می کرد و دلش می خواست از آن انگورها بخورد و من فراموش کردم به آن مؤمن تعارف کنم. به سرعت از خانه بیرون رفتم اما هرچه گشتم او را پیدا نکردم. با ناراحتی تمام به خانه برگشتم و با خدای خود عهد کردم تا چهار سال از انگور نخورم.
🔹الآن سال سوم است که فصل انگور چند سبد انگور جلوی خود می گذارم و نگاه به آنها می کنم و دلم می خواهد بخورم اما یادم به آن مؤمن می آید و نمی خورم.
🔸پدرم فرمود: من دانه دانه می خوردم فرمود: مؤمن! گمان کن در دهات در منزل خودت هستی، مشت مشت بخور . آنقدر بخور تا سیر بشوی وگرنه من راضی نمی شوم.
🔹من هم به قدری خوردم که سیر شدم بعد مطلب خود را عرض کردم . فرمود: مؤمن! برو گوش آن قاطر را بگیر و آهسته در گوشش بگو: #سید موسی زرآبادی می گوید رام شود، ان شاء الله خوب می شود!
🔸پدرم گفت: من این کار را انجام دادم ، به قدری رام شد که از بقیه هم بهتر شد.
📚عمرم چگونه گذشت ص 156 - 154.
کانال معرفتی "معارف الشیعه"
@maaret_shiaa