eitaa logo
ملت امام حسین ع
28 دنبال‌کننده
625 عکس
450 ویدیو
10 فایل
﷽ بہش گفتم: چند ۅقتیھ بھ خآطࢪاعتقآداتم مسخࢪم میڪنن.... بھم‌گفـٺ: براۍ اونایـی‌ڪھ اعتقاداتتون‌ࢪو‌مسخـره ‌میڪنن‌ ، دعآ ڪنین‌خدآبھ عشق 'حـسیـن' دچاࢪشون‌ڪنھ ◇کپی با ذکر صلوات(: آمدن شما به این کانال اتفاقی نیست...😊 الَلِھمُ عَجل لَولِیك الَفࢪجَ...🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 اربعینے کہ مقصدش مهدے‌ست 🍃  گفت: «شنیده بودم جاذبه‌ی عشق حسین، امّا دیدنِ این جاذبه که چطور میلیون‌ها نفر را از سراسر جهان به سوی خود کشانده است؛ حال و هوای عجیبی دارد. کاش تو هم همسفرمان بودی و می‌دیدی که چگونه همه در کنار هم، راهیِ راهی شده‌اند که مقصدشان حسین است». کاش بودم و می‌دیدم! کاش بودم و می‌دیدم که چطور قدم به قدم، موکب به موکب می‌روند تا زیرِ لوایِ حسین علیه‌السلام، با ندای ، ؛ قیامِ حسینی را به ظهورِ مهدوی متصل کنند. در میان سیل جمعیتی که روانه شده‌اند به سوی حسین، زمزمه‌ی ظهور شنیده می‌شود؛ راست می‌گفت: 🔰 خبرے در راه است... 🆔 @maarefhoseyni
مهمان خاص😍 🔹 واقعا اربعین‌ نرفتن خیلی سخت است. حدود ۹ سال به لطف خدا زائر اربعین بودم، آن هم تنهایی؛ از آن موقعی که کسی اربعین را نمی‌شناخت و زائران ایرانی‌ حدود ۲۰ هزار نفر بودند، تا سال گذشته که سه میلیون ایرانی زائر اربعین بودند. هر سفری هم دوبار پیاده می‌رفتم، یک بار از نجف‌ تا کربلا و یک بار هم از حله یا از بغداد به کربلا. 🔸چیزهای مختلفی دیدم. از دوبار بمب‌گذاری در چند متری خودم تا شفا گرفتن بیماران. از همراهی و دوستی با مردم کشورهای دیگر تا میزبانی عراقی‌ها و دوستی با آنان. از سیاستمداران وبزرگان تا ادیان و مذاهب دیگر که هر کدام خاطره و حرف‌هایی نانوشته است. این اواخر خودمان موکب سیار داشتیم و موکب‌داری می‌کردیم و مسئولیت پیداکردم. 🔸بهترین خاطره‌ام از اربعین مربوط به سفر اولم است. تنها بودم. تقریبا ایرانی‌ها خیلی کم بودند و جایی برای اسکان نداشتم. خیلی می‌ترسیدم. خانواده‌ام از اینکه تنها به سفر می‌روم خیلی نگران بودند. بطور معجزه‌آسایی با کوله‌پشتی وارد حرم شدم و سه روز در حرم و روبروی ضریح مهمان خود امام حسین‌علیه‌السلام بودم و حتی شبها روبروی ضریح نشسته می‌خوابیدم. هیچ‌کس هم مُتعرض کیف بزرگ من و خودم نبود. سه روز مهمان خاص حضرت بودم. 🔹آن روز که خودم را محتاج‌تر دیدم و هیچ‌ امیدی نداشتم و مادرم با ترس من را به اولین سفر فرستاد و هیچ تجربه‌ای هم نداشتم و خودم را سپردم به آقا، بهترین سفر من شد. سالهای دیگر که باتجربه ام و همراهی مردم و مساعدت دولت‌ها بود دیگر این خاطرات رخ نداد... 🔸خاطره از آقای سید محمدرسول موسوی 🆔 @maarefhoseyni
تجدید خاطرات کنیم بلکه دلمون آروم شه... 🆔 @maarefhoseyni
تا کسی خودش نره، نمی‌تونه درک کنه. ان شاالله قسمت همههههه بشه.😍 سال اول دعوت خود آقا بودم، همسرم به شدت مخالف بودند؛ اما خود حضرت راضیشون کردند.☺️ مهمتر اینکه دفعه‌ی اولی که کربلا رفتم، اربعین بود. خیلی‌ها گفتند: دفعه‌ی اول اینجوری نرو، نمی‌تونی زیارت کنی… ولی من که هیچ برداشتی از اربعین نداشتم و فقط سختی‌هاش را شنیده بودم، نیت کردم و گفتم به یاد “حضرت زینب” که خیلی سختی کشیدند، منم میرم و اتفاقا خیلی خوب زیارت کردم و سختی نداشت؛ همه‌اش لذت بود.😇  بهترین خاطرم اینه که توی راه مدام به امام حسین‌ می‌گفتم: “من دوست دارم خادمی حرمتون را بکنم؛ یعنی میشه؟!” خیلی ازشون می‌خواستم. یک بار که رفتم زیارت، دیدم یه خادم داره پایین ضریح را تو اون شلوغی جارو می‌کنه. یهو به ذهنم رسید🤔 که کاش من می‌تونستم این کار را انجام بدم. رفتم و ازش خواهش کردم، اجازه بده منم جارو کنم. ولی قبول نمی‌کرد.😢 خیلی اصرار کردم… قبول نکرد؛ تا اینکه دیدم یه خادم دیگه اومد و فارسی باهام حرف زد.از خواسته‌ی من باخبر شد و رفت با همکارش صحبت کرد. اولش قبول نمی‌کرد. اون خادمِ ایرانی خیلی بهش اصرار کرد، اونم قبول کرد.😊 تو اون لحظه‌ای که دو تا خادم داشتند صحبت می‌کردند من یک نگرانی خاصی داشتم. نمی‌دونم؛ یه حس عجیبی بود که آخرش چی میشه؟ چشمم به چشماش بود تا ببینم چی میشه! وقتی با چشماش بهم اشاره کرد که بیا اجازه‌اش را گرفتم، انگار دیگه رو پاهای خودم راه نمی‌رفتم، سریع رفتم سمت ضریح؛ جارو را بهم دادند و منم شروع کردم پایین ضریح را جارو کردن…😍 اون لحظه از شدت هیجان و خوشحالی تمام بدنم داشت می‌لرزید و همزمان گریه و خنده‌ از روی خوشحالیم یکی شده بود…😁 چه لحظه‌ی خوبی بود. اصلا حس و حالی که داشتم قابل توصیف نیست. هر وقت یادش می‌اُفتم دوباره همون حس بهم دست میده.😍 خدا قسمت همه کنه، اربعین پای پیاده حرم… 🌺 🔸خاطره از خانم علی‌نقیان 🆔 @maarefhoseyni 🌐https://ghadamhayeasheghi.kowsarblog.ir/
من هر ساله از جامانده‌های اربعین بودم و از کربلا تنها دستم به ضریحش رسید. آن‌جا که خبر آوردند کاروانی عازم است که گوهرش ضریح حسین (ع) است.❤️ همهمه در شهر راه افتاد. لب‌ها خندان؛ چشم‌ها لبریز از اشک شوق و منتظر برای وصالِ یار.😍 کاروان منزل به منزل در راه بود و ما چشم انتظار. وِرد زبان همه شده بود حسین (ع). ”فما احلی اسمائکم“؛ حسین چه نام شیرینی.... روز موعود فرا رسید. هوا گرگ و میش بود ولی دل‌ها و چشم‌ها بیدار. همه در خیابان با اشک و لبخند. هر کسی به زبان خود مرثیه‌ای می‌خواند. موکب‌ها به راه. آن قسمت شهر شده بود شعبه‌ای از کربلا. دقایق گذشت؛ ساعت ها گذشت. خبری نیامد. انتظار یک واژه است؛ لیکن معنای آن هزاران واژه. همه در خوف و رجا. حسرتی کُشنده بود که دستمان به ضریح هم نرسد.😔 بالاخره آمد. محشری به پا شد. ضریح چنان در آغوش تمام شهر گرفته شد که گویی نقطه اتکای شهر به ضریح است و اگر جدا شود، فرو می‌پاشد. هوا تاریک شد و ضریح مثل خورشید می‌درخشید. خبر دادند که وقت تمام است! عاشق که به معشوق رسد، مگر وقت‌شناس است؟! باران، شلاقی می‌بارید. گاهی هم تگرگ می‌آمد، آن هم تگرگی که معروف است به سرشکن! اما هیچکس از ضریح دست نشُست. دست به دامان بزرگ شهر شدند. بزرگ شهر هم دلداده و شیدا؛ لب گشود و گفت: ”اینجا مشهدِ شُهداست؛ خون شهدا می‌جوشد؛ بگذارید ضریح امشبی در این خاک بماند“. ماند و شد یک شب به یاد ماندنی در حافظه‌ی تاریخ شهر.🌺 🔸خاطره از خانم جعفری 🆔 @maarefhoseyni https://ghadamhayeasheghi.kowsarblog.ir/خاطرات-ضریح
ما به کربلا رفته بودیم. بابا جانِ من، برایِ من یک پرچم خریده بود.🚩 من پرچم را به بابا جانم دادم و رفتم پیشِ مامان اینا. یک‌دفعه من گم شدم. 😢 ما سر عمود ۲۰۲ وعده کرده بودیم. من رفتم تا به یک موکبِ کبابی رسیدم. 🍢 یک عدد کباب خوردم و بعد دوباره راه افتادم تا به عمود ۲۰۲ رسیدم. همه آنجا بودند.😊 🔸خاطره از آقا مهدی ۸ ساله 🆔 @maarefhoseyni https://ghadamhayeasheghi.kowsarblog.ir/
چقدر خسته بودیم و گرسنه! یک آدرس داشتیم اما از هر کس با زبان فارسی و عربی می‌پرسیدیم نمی‌توانستند، راهنمایی کنند. 😬 گوشی‌ها هم خط نمی‌داد! قرار بود وقتی به نجف رسیدیم، به منزل یکی از دوستان برویم تا حسابی از ما پذیرایی کنند و خستگیِ راه را از تنمان بیرون کنیم. اما نمی‌رسیدیم که نمی‌رسیدیم.😥 انگار قرار نبود همه چیز طبق برنامه‌ی ما‌ پیش برود. (امام علی‌علیه‌السلام می‌فرمایند: “خدا را زمانی دیدم که تمام برنامه‌هایم را به هم ریخت.) خلاصه این رفتن‌ها و نرسیدن‌ها و سرگردانی‌ها بیشتر خسته و کلافه‌مان می‌کرد… تقریبا هیچ‌کس در کوچه‌های اطرافمان نبود. تصمیم گرفتیم هر جا که شد استراحت کنیم و قیدِ منزل و غذای آماده را بزنیم. به یک استراحتگاه رسیدیم. دو پسر جوان جلو آمدند و گفتند: “همه خوابند؛ ولی برای شما توی این ساختمان جا هست".😃 رفتیم داخل… عالی نبود. راستش را بخواهید، خوب هم نبود.😕 خستگی و گرسنگی اَمان همه‌مان را بریده بود. قبول کردیم شب را آنجا بمانیم. سریع پتوها رو پهن کردیم و مستقر شدیم، اما حرفی از شام نبود، چون ساعت، ۲ نیمه شب بود! کمی خشکبار برای خوردن، همراه‌مان بود؛ همه از فرطِ خستگی خورده و نخورده بی‌هوش شدیم.😴 صبح با صدای همراهان بیدار شدیم، تازه فهمیدیم که کجا خوابیدیم. تا حرم امیرالمومنین علی‌علیه‌السلام یک کوچه بیشتر فاصله نداشتیم. یعنی شب را زیر سایه پدر مهربانمان سپری کرده بودیم.😍 سریع وضو گرفتیم و راهی حرم شدیم… داشتم فکر می‌کردم برای همین آنقدر راحت در یک مکان ناراحت، استراحت کردیم. در راه برگشت به استراحتگاه، تو همین افکار قشنگ غرق بودم که ناگهان با صدای شکمم فهمیدم چقدر گرسنه‌ام.😁 رو کردم به آقا و گفتم: “آقا جان دیشب به قصد منزلِ از پیش رزرو شده آمدیم؛ ولی در مکانی جا گرفتیم که شما برایمان انتخاب کرده بودید. الان هم یک صبحانه می‌خواهم. صبحانه‌ای که خودتان خیلی دوست دارید".😇 حرفم تمام نشده بود که خودم را مقابل میز موکبی دیدم. تا به خودم بیایم تو دستام … تو دستام یک تکه نان عراقی بود و یک لیوان شیرِ داغ. هنوز متعجب بودم و ناخودآگاه نجوا می‌کردم: “قربان آن آقایی که وقتی شبِ آخرِ عمرشان، بر سرِ سفره، نان و شیر دیدند به دخترشان دستور دادند شیر را بردار". آقای مهربان ما از خانواده‌ی کرم هستند و اهل کرامت و مهمان‌نواز. هنوز که هنوز است طعم آن شیر و نان زیر دندانم است.😊 الهی روز قیامت به دست مبارکشان از آبِ چشمه کوثر سیراب شویم.❤️ 🔸خاطره از سرکار خانم زهرا واهبی 🆔 @maarefhoseyni 🌐https://ghadamhayeasheghi.kowsarblog.ir/
من همیشه آرزو داشتم به این سفر فوق‌العاده بروم😍 و تنها وصف آن را از اربعین‌‌رفته‌ها شنیده بودم اما هر سال از طرف خانواده ممنوع‌السفر می‌شدم. به نظرم زیباترین جلو‌ه‌های این سفر کودکانی هستند که با پاهای کوچک خود، همراهانِ این سفرِ سخت می‌شوند و تو را به یاد کودکان خردسال امام حسین‌علیه‌السلام می‌اندازد.😭 آنهایی که رفتند خاطرات رهایشان نمی‌کند. ما که تاکنون توفیق زیارت اربعین را نداشته‌ایم. امسال هم به خاطر شیوع کرونا بایستی همچنان حسرت به دل در انتظار بمانیم.❤️ این نوشته را به جامانده‌ها و حسرت به دل‌ها که شوق رفتن دارند ولی پای رفتن ندارند تقدیم می‌کنم.🙂 🍃"اللهم الرزقنا زیارت الربعین"🍃 🔸خاطره از خانم مهری دهقان 🆔 @maarefhoseyni   🌐https://ghadamhayeasheghi.kowsarblog.ir/
هنگامی‌که دسته‌دسته زائران اربعینی را می‌بینی که فرشته‌سان در حال پرواز بہ حریم آل‌رسول هستند و تو در حسرت، مثلِ پرنده‌ای در قفس ذوق‌زده به پرندگانِ مسافر چشم می‌دوزی و آرام با خودت می‌گویی: ”هر که گوید کربلا نرفتن سخت است و کربلا رفتن سخت‌تر؛ راست گفته“؛ چرا که تا نرفته‌ای شوق رفتن داری و هنگامی‌که رفتی شوق مُردن. کربلا رفته‌ها می‌دانند بعد از کربلا، روضه‌ی حسین حکمِ زهر دارد برایِ دل اوراق شده‌ی زائر! آخر اینجا دیگر عباس نیست تا آرام شوی در حریم اَمنش! کاش می‌شد به سالی برگردم که در تب و تاب رفتن به سرزمین عشق بودیم.😭 سالی که می‌خواستم با همسرم همراه شوم و همسفرمان یک فرد سالخورده‌ای بود که توان راه رفتن نداشت. من عشق کربلا و پیاده‌روی اربعین را تا یک سال در دل داشتم. کاش می‌شد به سالی عقب‌تر از آن برگردم که فقط به نذرِ اربعین، باز این رَه عشق را با خانواده رفتیم. روزی که من و خواهرم راه را گم کردیم و خود آقا یک جوانِ عرب زبان را سر راهمان قرار داد و ما را تا خود حسینیه همراهی کرد. چه خوش میزبانی است صاحب این سرزمین.❤️ سرزمینی که مردمانش در مهمان‌نوازی بی‌نظیرترین مردمان هستند. وقتی که می‌بینی کرور کرور آدم با یک کوله بر دوش در یک کشور غریب، بدون اینکه زبان هم را بفهمند یا با فرهنگ هم آشنا باشند با هم احساس نزدیکیِ قلبی می‌کنند بدون اینکه در کربلا جا و مکان درستی داشته باشند. این تصویری است که هرگز در هیچ کجای دیگر جهان نخواهم دید و حتی خودت هم تصور نمی‌کنی برای رسیدن به مکان دیگری این سختی و رنج را تحمل کنی. این معجزه‌ی عشق است در دلهای عاشقان. همانا که پیامبر اکرم‌صلوات‌الله‌علیه‌وآله در حدیثی فرمود: ”شهادت حسین‌علیه‌السلام حرارتی در دل‌ها ایجاد می‌کند که هرگز خاموش نمی شود.“🌺 بله این‌گونه چند سال با خاطرات اربعین سر کردم.🙂 🔸خاطره از خانم کلاهدوزان 🆔 @maarefhoseyni 🌐https://ghadamhayeasheghi.kowsarblog.ir/
عمودها را یک به یک جلو آمده بودیم و حالا که نزدیک غروب شده بود به دنبال موکبی برای استراحت بودیم. موکب کوچکی که به نام ”قاسم‌بن‌الحسن“ مزین شده بود، نظر همراهان را جلب کرد. وارد موکب شدیم. شمایلی از عکس امام حسین روی دیوار بود. همان عکسی که علی‌اصغرشان را روی دست گرفتند. کوله‌ها را از دوشمان پایین گذاشتیم. نمازهایمان را خواندیم و در حال مرهم گذاشتن روی پاهای تاول زده‌ی همدیگر بودیم. ناگهان درب موکب باز شد. خانمی به همراه یک دختر ۷ یا ۸ ساله و کودک کوچکی که در آغوش داشت، با کالسکه و ساک و وسایل اضافی وارد شد و با بی حوصلگی پرسید: ”اینجا برای ما جاهست؟!“ دلتنگیِ من، برای دخترم که هم سن و سال دخترش بود، سبب شد تا کنار خودم جایی به آن‌ها بدهم. وارد موکب شدند انگار دوست نداشت با کسی حرف بزند.😶 کودکش را خواباند و به دخترش سفارشات لازم را کرد و رفت… عده‌ای از همسفری‌ها از بیرون برایمان ساندویچ فلافل آورده بودند.😋 من اشتها نداشتم، ساندویچ را بهانه کردم و رفتم پیش دخترک. دختر خونگرمی به نظر می‌رسید. همینکه کنارش نشستم، متوجه شدم که آرام‌آرام اشک می‌ریزه!😢 وایِ من!!! سه روز می‌شد که دخترکم را ندیده بودم. بغلش کردم. به همراهش گریه کردم و گفتم: ”چی شده عزیزم؟!“😭 نمی‌توانست، جواب بدهد. کم کم آرام شد و اسمش را به من گفت… حالا دیگه زینب با من دوست شده بود و حتی وقتی داداش حسینش بیدار شد، اجازه داد بغلش کنم. تو همین حال و هوا یک دفعه مادر زینب وارد شد، بی‌حوصله‌تر از قبل… بچه را از دست من گرفت و تشکر کرد. شروع کرد به شیر دادن بچه… دو دل بودم که علت ناراحتی و گریه زینب را بپرسم یا نه؟ یک نفر از دوستان ساندویچی آورد و به او تعارف کرد. در حین شیر دادن چند لقمه‌ای خورد… انگار حالش بهتر شده بود، اما هنوز حوصله‌ی شیرین‌کاری‌های حسین را نداشت. بالاخره به خودم جرات دادم و پرسیدم از کجا آمدید؟ جواب داد: ”از بهبهان“. خلاصه آرام‌آرام لب به سخن باز کرد و گفت: ”ساعت ۷ صبح همراه شوهرم و دخترم و دو پسرم که دوقلو هستند از مسجد سهله راه افتادیم. نیم ساعتی بیشتر پیاده نیامده بودیم که زینب گفت دلم درد میکنه. ابوالفضل (یکی از دوقلوها و برادرِ حسین) را که کمی بیرون‌روی هم داشت، گذاشتم تو بغل پدرش و نشستم تا از ساکِ زیر کالسکه دارو در بیارم تا بدم به زینب. وقتی بلند شدم نه شوهرم را دیدم و نه ابوالفضل را. گوشی‌ها هم خط نمی‌داد. سریع راه افتادیم و فقط چشمم به اطراف بود که ببینمشون و تا الان که شب شده، نتونستم باهاشون تماس بگیرم“. شروع کرد به گریه و گفت: ”می‌دونم ابوالفضلم حتما تا الان مرده! آخه حالش خوب نبود. بچه‌ی شش ماهه، مدام شیر می‌خواد. پوشک می‌خواد“.😭 یادم به عکس تو موکب و شش ماهه‌ی ابی‌عبدلله افتاد. به خواهرم گفتم: ”روضه علی‌اصغر بخون تا متوسل بشیم به شش ماهه‌ی امام حسین“.❤️ موکبمان، خیمه‌ی حسینی شد… همه اهل موکب با گوشی‌هایشان به نوبت با شوهر این خانم تماس می‌گرفتند شاید موفق به تماس شوند؛ اما بی‌فایده بود. یک دفعه ازش پرسیدم: ”نکنه خط شوهرتون اعتباریه؟“ گفت: ”بله“. بله درست حدس زده بودم. شارژشان تمام شده بود و تماس امکان‌پذیر نبود. سریع برایشان شارژ فرستادم. به دقیقه نکشیده بود که زنگ زدند… شادی موکب را فرا گرفت. 😊 صدای صلوات بود که در فضا پیچیده بود. آن‌ها درست دو تا موکب عقب‌تر از ما درحال استراحت بودند. مادر زینب سریع رفت و باز هم صدای گریه و صلوات در هم پیچیده بود… بعد از مدتی وارد موکب شد، در حالیکه ابوالفضل کوچولو تو بغلش بود. صورتش خیسِ اشک بود. انگار پاهاش توان حرکت نداشت. در جا نشست. حالا زینب بود که از خوشحالی دیدار برادر، نمی‌دونست بخنده یا گریه کنه! ماجرا از این قرار بود که پدر بچه‌ها وقتی از پیدا کردن زن و بچه‌اش نااُمید می‌شود، راه را به سمت کربلا ادامه می‌دهد. در مسیر به خانواده‌ای برمی‌خورد که طفل شیرخواره داشتند. ماجرا را برایشان بازگو می‌کند. مادر خانواده می‌پذیرد تا پیدا شدنِ مادر ابوالفضل به امورات کودک رسیدگی کند. حالا ابوالفضلی که دم صبح ناخوش بود با سلامت کامل تو آغوش مادرش جای داشت. آخ! که چقدر روضه‌ی عطش و طفل شیرخوار و مادرش رباب، توی سرم رژه می‌رفت. آه! از آن ساعتی که رباب با هزار امید کودک تشنه لبش رابه دست پدر سپرد تا سیراب برگردد؛ اما… شاید غم و غصه‌ای که بانو رباب، در دوریِ از طفلش به دل داشت و‌ دارد، اجازه نداد دوباره مادری دوری فرزندش را تحمل کند.❤️ درست است که آن شب بخاطر صدای شادی بچه‌هایی که بعد از ساعتها دوری و دل‌نگرانی همدیگر را دیده بودند خوابمان نبرد، اما مطمئنم به ایمان و اعتقاد تک‌تک حاضرین در موکب از پیر تا جوان افزوده شد.☺️ 🔸خاطره از خانم واهبی 🆔 @maarefhoseyni 🌐https://ghadamhayeasheghi.kowsarblog.ir/