🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوپانزده #فصل_هجدهم آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشا
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوشانزده
#فصل_هجدهم
زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم.
اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک روبه روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم.
یک دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه ام بستم و گفتم برادر جان! مقاومت کن تا نیروها برسند.آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود. دست هایم سوخته بود.»
دست هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود. قبلاً هم آن ها را دیده بودم، اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم.
گفت: «برایم چای بریز.» صدای شرشر آب از حمام می آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند، بهت زده به بابایشان نگاه می کردند. چای را گذاشتم پیشش ، گفتم: «بعد چی شد؟!»
گفت: «عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم.
صورتش را بوسیدم و گفتم’ برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند، طاقت بیاور.’
دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند، یا به اسارت درمی آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است.
نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: ’طاقت بیاور، با خودم برمی گردانمت.’
یکی از بچه ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی ها.
موقعی که می خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت حاجی! مرا تنها می گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه سختی بود. خیلی سخت. نمی دانستم باید چه کار کنم.»
صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده بودم توی دوراهی. نمی دانستم باید چه کار کنم.
آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
#سلام_امام_زمانم♥️
🍃💌↫خـــــیٰالِ سِیـــــر جَمٰـــــالَت،
↫ طَـــــواف حُســـــنِ خُــᰔـــدٰاســـــت...
↫ نَـــــدیـــــدِه هَـــــم، مَہ رویـَــــت،
↫چــِـــرٰاغ دیـــــدهِ مـــــآست...
↫ قَسم بِہ صُبـــــح ظُهـــــور و
↫ بِہ لَـــــحظہ فَـــــرجـَــــت...
↫کِہ طـــــولِ غِـــــیبتَت أز ،
↫﴿شُــــــــــوقِ۔۔ 𔘓﴾مٰـــــا
↫نَخـــــوٰاهـــد کٰاســـــت..✿
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
اینو باور داشته باش...!
با شروع یه روز جدید از زندگیت
در حقیقت خدا بهت یه فرصت دیگه میده تا رویا هایی که با ذهن قشنگت خلق کردی رو به واقعیت تبدیل کنی...
پس بجنگ،
برای خودت، رویاهات، زندگیت!
زندگی رویایی رو برای خودت بساز
چقدر خدا قشنگ تو قرآن میگه:
«قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ کُلَّهُ لِلَّهِ»
وقتی همه کارهات دست منه، غصهی چی رو میخوری...؟
🍃🌺@@mabareshohada🌺🌺
⚘ حسین جان
تولدت چنان مبارک بود که
فطرس ملک،
نخستین دخیل «سفینة النجاة» ات شد؛
اما افسوس که غصه قصه کربلا،
پیش از تولدت
به گوش مادرت زهرا سلام الله علیها رسیده بود....
⚘ پس خدا #مهدی را در #نسل تو قرار داد و
داستان عاقبت بخیری انسان توسط او را در گوش مادرت زمزمه کرد،
تا قلبش آرام بگیرد و
شادی اش از تولد تو
رنگ غم نگیرد....
⚘ سلام بر تو در روزی که متولد شدی و در روزی که با ظهور فرزندت مهدی،
باز خواهی گشت.......
#ماه_شعبان
💐ولادت باسعادت #امام_حسین علیه السلام و روز پاسدار مبارک💐
🍃🌸🍃─┅─
╮【به ما بپیوندید 】↷
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
╰─┅─🍃🌸🍃─┅
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوشانزده #فصل_هجدهم زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خارد
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوهفده
#فصل_هجدهم
با آن حالش گفت مواظب دخترهایم باش.
گفتم چیزی نمی خواهی؟!
گفت تشنه ام.
قمقمه ام را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.»
صمد این را که گفت، استکان چایش را توی سفره گذاشت و گفت: «قدم جان! بعد از من این ها را برای پدرم بگو،می دانم الان طاقت شنیدنش را ندارد، اما باید واقعیت را بداند.»
گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟!»
گفت: «نه... داشتم با او خداحافظی می کردم، صورتش را بوسیدم که عراقی ها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند.
همان وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد، توی سنگر، سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب.
بچه ها می گویند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقی ها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند.»
بعد بلند شد و ایستاد.
گفتم: «بیا صبحانه ات را بخور.»
گفت: «میل ندارم. بعد از شهادتم، این ها را موبه مو برای پدر و مادرم تعریف کن، از آن ها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.»
چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شده.
در را که باز کردم، دیدم پشت در است.
پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «دسته کلیدم را جا گذاشتم.»
رفتم برایش آوردم، توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم، صورتش را جلو آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت: «قدم! حلالم کن ، این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.»
تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر.
دلم گرفته بود، به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط، پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم. سنگین بود، هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن.
هوا سرد بود، برف های توی حیاط یخ زده بود، دمپایی پایم بود، می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند، پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند.
از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود.
می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.»
نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم، دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
📚 #رمان_خوب