‹ مَبـهوت ›
-
به ما گفتی :
صبوری کن صبوری
صبوری چه خاکی برسروم کرد :)))))
من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی
میگویند که درد، آدم ها را به هم نزديک مىكند؛ به من بگو کداممان شاد هستيم که این همه از هم دور ماندهایم ؟
بیوفا با اینکه میداند دلم در گیرِ اوست
مثلِ یک بیگانه او از من جدایی میکند
صبر پرید از دلم، عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بیاَمانِ تو.
هدایت شده از - تَراوشاتِذهنِمَن -
مثل قاتل که سرِ صحنهیِ جُرمش برود
کاش میآمد و میدید که چه با ما کرده :)
محوِ چشمانِ تو بودم که به دام افتادم
صید را زنده گرفتی و به کشتن دادی :)
‹ مَبـهوت ›
-
اونجا که حبیب خراسانی میگه:
مرغِ دل ما را به کسی رام نگردد
آرام توئی،دام توئی،دانه توئی تو
اونجا که وصال شیرازی میگه:
گفتمش با غمِ هجران چه کنم؟ گفت بسوز!
گفتمش چارهی این سوز بگو؟ گفت: بساز...
پا به پا کردم و جان کندم و گفتم آخر
دوستت دارم و گفتی نظر لطف شماست :)
‹ مَبـهوت ›
-
± از این به بعد حوصلهی هیچی و ندارم
جز فکر کردن به تو :)
+ رنج واقعی؟
- دور افتادن از آدمی که نزدیکترین فاصله
رو باهاش داشتی .
آشـــوبِ جـهان و جنگِ دنیـا به کنـار
بُــحـران ندیدنِ تـو را مـن چه کـن؟ :)
هیچ میگویی اسیری داشتم حالش چه شد؟
خستهی من نیم جانی داشت احوالش چه شد؟