eitaa logo
مدرسه مهارت آموزی مبنا
18.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
371 ویدیو
62 فایل
کانال رسمی «مدرسه مهارت آموزی مبنا» ✨ ما توی این مدرسه، مهارت‌های بنیادی رو آموزش می‌دیم. دوره‌های ما فعلا در دو دپارتمان زیر برگزار می‌شه: 🔸دپارتمان نویسندگی 🔸دپارتمان روایت انسان خانم میم هستم، ادمین مبنا.☺️ بیاین باهم گپ بزنیم: 🆔 @adm_mabna
مشاهده در ایتا
دانلود
مدرسه مهارت آموزی مبنا
📖آغاز دومین جلسه «مثنوی و داستان» 🔻پخش مستقیم از طریق لینک زیر: 📎 http://meet.google.com/ycb-xgfi-
در صورت عدم اتصال به جلسه از طریق لینک بالا، لینک جلسه را کپی کنید و در نرم‌افزار google meet یا مرورگر chrome، جایگذاری کنید. | @mabnaschoole |
روایت یک میلاد - <unknown>.mp3
16.11M
💢بعضی‌ها خیال می‌کنند هر پیامبری آمده، دین خودش را داشته و حتی اگر همه به یک خدا مومن بودند، مسئولیت‌های متفاوتی داشتند اما نه! 🌱ما اهالی روایت انسان خوب می‌دانیم که از حضرت آدم تا خاتم(ص) همه برای تحقق یک پروژه واحد تلاش کردند! ما با هر کدام از پیامبران الهی در پیچ و تاب‌های تاریخ همراه شدیم و علاقه‌یمان به این مربی‌های دلسوز الهی بیشتر و بیشتر شد و تا رسیدن به تحقق پروژه خدا روز به روز مشتاق‌تر شدیم! ✨حالا نوبت به مسیح (ع) رسیده! پیامبری که هنوز در فصل ۶ به دنیا نیامده اما جوری دلمان را برده و مهرش را کاشته که آنقدر به استاد اصرار کردیم تا این صوت را برای ولادت ایشان به ما دادند! 📢بشنوید و برای همه ارسال کنید! می‌دانید که این‌ها را هیچ جا به کسی نمی‌گویند، شما به گوش همه برسانید و بگویید مگر می‌شود پیامبری بیاید که مسلمان نباشد؟! 🆔 @Revayate_ensan_home
🔸 صدای ظالم! ▫️آن لمات |@mabnaschoole |
🔸 ناگفته‌های درون! ▫️مایا آنجلو |@mabnaschoole |
45.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢روایت یک میلاد ❗️اصلی‌ترین تحریف ولادت حضرت مسیح (ع) چیست؟ نخل یابسه کجاست؟ چه ارتباطی بین حضرت عیسی(ع) و حضرت رسول و اهل بیت ایشان وجود دارد؟ پاسخ به تمام این سوال‌ها با برشی از روایت میلاد حضرت مسیح که برای اولین بار می‌شنوید! 🆔 @Revayate_ensan_home
🔸 اثر رهایی! ▫️ادگار آلن پو |@mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّٰهُمَّ إِنَّا لَانَعْلَمُ مِنْهم إِلّا خَیْراً اللّٰهُمَّ إِنَّا لَانَعْلَمُ مِنْهم إِلّا خَیْراً اللّٰهُمَّ إِنَّا لَانَعْلَمُ مِنْهم إِلّا خَیْراً | @mabnaschoole |
از زائرانت هم هراس دارند... إنا لله وإنا إليه راجعون | @mabnaschoole |
هدایت شده از  محمدامین نخعی
و بعد از او.mp3
7.45M
انسان ها با رویاهایشان زندگی می کنند. بهترین رویا برای یک مؤمن، روشن کردنِ هرچه بیشترِ مسیر هدایت است! به این رویا می گوییم شهادت طلبی!! https://eitaa.com/joinchat/995557609Cbefd88e171
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما ۸۴ شهید نامعلوم نیستید... شما معلوم آسمان‌ها هستید که انتخاب شدید... شاخه شاخه‌تان گلچین شدید... ما کارهای علمی بلد نیستیم که هویت شما را معلوم کنیم... اما داستان بلدیم؛ پرونده شخصیت بلدیم؛ می‌توانیم تصور کنیم هر کدام‌تان چطور زندگی کردید که انتخاب شدید؛ که گلچین شدید... | @mabnaschoole |
خانم شماره ۲۴! از تو فقط سن و سال باقی مانده! اما قصه‌ات چیست؟ آن روز با چه نیتی به زیارت آمده‌ای؟ بچه‌هایت همراهت بودند یا آن‌ها را خانه دوستی آشنایی گذاشتی؟ اصلا مادر بودی یا نه؟ هدیه روز زن را روز قبل از همسرت گرفته بودی یا قرار جشن روز مادر را گذاشته بودید برای بعد از مراسم سالگرد حاجی؟ | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
خانم شماره ۲۴! از تو فقط سن و سال باقی مانده! اما قصه‌ات چیست؟ آن روز با چه نیتی به زیارت آمده‌ای؟
آقای شماره ۱۷ نام: مهیار نام خانوادگی: رشیدی سن: ۲۰ محل سکونت: بوشهر قد: ۱۷۵ سانتی متر تحصیلات: دانشجوی رشته مهندسی مکانیک دانشگاه شیراز مجرد مهیار از وقتی که دانشگاه اومده بود، علاقه زیادی به دیدن فیلم و مستند پیدا کرده بود. همین علاقه‌ش باعث شد توی دوره‌ عکاسی و فیلمبرداری دانشگاه شرکت کنه و بعد از اون هر وقت معاونت فرهنگی یا بسیج دانشگاه برنامه داشت، صداش می‌زدن برای عکاسی و فیلم‌برداری‌. روز دوشنبه بعد از کلاس، وقتی اطلاعیه سفر سه روزه به کرمان رو دید، به شک افتاد‌، نمی دونست بره یا نه. شونزدهم امتحان میان‌ترم داشت، اما شیرینی سفر چهار سال پیش به کرمان هم هنوز زیر زبانش بود. از اون سال تا حالا هر وقت میخواست بره، یا کنکور داشت یا امتحان‌های ترم دانشگاه بود. شب توی سلف خوابگاه مشغول خوردن شام که بود، مجید اومد و کنارش نشست. مجید به مهیار پیشنهاد داد به‌عنوان عکاس باهاشون به کرمان بره. مهیار تا می‌تونست بهونه آورد تا نره، اما آخر راضی شد، که روز سه‌شنبه صبح همراه کاروان به کرمان بره. | @mabnaschoole |
خانم شماره ۳۷ نام: سمیه نام خانوادگی: مرزن‌آبادی سن: ۱۵ سال محل سکونت: کرمان قد: ۱۷۰ سانتی متر تحصیلات: دانش‌آموز کلاس یازدهم رشته کامپیوتر هنرستان مجرد سمیه شهريور‌ماه امسال برای زیارت اربعین با برادرش اول رفتن مرز شلمچه و از اونجا راهی نجف شدن. این اولین باری بود که سمیه می‌خواست بره کربلا. وقتی توی نجف اون همه موکب و خدمت مردم به زوّار رو دید، دلش می‌خواست اون هم یکی از خادمین زائرها باشه و بتونه بهشون کمک کنه. بعد از زیارت، توی مسیر که از کربلا برمی‌گشتن، یه فکری به ذهنش رسید. پیش خودش گفت، شاید نتونه توی مسیر کربلا توی موکب‌ها کار کنه، اما دی‌ماه که مردم میان کرمان برای زیارت قبر حاج قاسم، می‌تونه اون هم یه موکب توی مسیر داشته باشه. چهارماهی که تا دی‌ماه مونده بود، رو پشت‌سر‌هم و بدون خستگی کار کرد. روزهایی که مدرسه داشت، همین‌که زنگ می‌خورد، نمازش رو توی مدرسه می‌خوند و می‌رفت سراغ کار. روزهای اول توی خیاطی زنانه نزدیک به مدرسه‌شون کار می‌کرد؛ اما بعدش تونست چندتا پروژه دورکاری بگیره. دی‌ماه که رسید، رفت یه کلمن، چند‌تا صندلی، چند متر موکت و ... خرید. چند تا از دوستاش هم اومدن کمکش و حدود یه کیلومتری گلزار‌شهدا، موکب خودش رو راه انداخت. | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
خانم شماره ۳۷ نام: سمیه نام خانوادگی: مرزن‌آبادی سن: ۱۵ سال محل سکونت: کرمان قد: ۱۷۰ سانتی متر تحصی
۸۴ پرونده شخصیت، روی میز مانده است. ۸۴ شهیدی که عدد و رقم نیستند؛ نا معلوم و ناشناخته نیستند... نیت کنید و پرونده شخصیت یک شهید را اینجا @adm_mabna برای ما روایت کنید. | @mabnaschoole |
خانم شماره ۱۱ نام: راضیه نام خانوادگی: غیاثی سن: ۳۷ محل سکونت: کرمان مادر دو پسر ۱۱ و ۸ ساله و یک دختر ۳ ساله خانه راضیه و همسرش نزدیک گلزار شهدای کرمان است؛ از چند روز مانده به مراسم سالگرد، جلوی خانه راضیه شلوغ شد و مسافران از شهرهای مختلف توی پارک نزدیک خانه‌شان چادر می‌زدند. راضیه هنگام برگشت به خانه، با یکی از این خانواده‌ها که از یزد خودشان را رسانده بودند سلام و علیک کرد و تعارف کرد که شب را در طبقه دوم خانه‌ آن‌ها استراحت کنند. خانواده یزدی شب مراسم حاجی، در خانه راضیه استراحت کردند. روز مراسم، راضیه به سرش می‌افتد که شاید مهمان‌هایشان بخواهند زودتر به خانه برگردند که سریعتر عازم شهرشان بشوند؛ و نکند که پشت در بمانند. راضیه با این فکر، کلید خانه را به دست می‌گیرد و دوان دوان به سمت خانه شروع به حرکت می‎کند. | @mabnaschoole |
خانم شماره ۵۱! نام :حدیث نام خانوادگی:حمیدی سن:۳۵ سال محل سکونت:قم مادر سه فرزند، یک دختر ۹ ساله، دو پسر ۵ و ۲ ساله همیشه دوست داشت یه کار اساسی بکنه و خودش رو دلداری می‌داد که مهمترین کار ممکن را داره انجام میده. به نیت تربیت یار واسه امام عصر برا بچه هاش وقت می‌ذاشت .گاهی هم خسته می‌شد. ولی باز سریع به خودش یادآوری می‌کرد که داره بزرگترین کار رو انجام می‌ده و اگه خودش وقت ظهور نباشه بچه‌هاش جز یاران امام باشن. این چند وقت خیلی دلش تنگ بود و می‌خواست مزار حاج قاسم رو زیارت کنه ولی به خاطر بچه ها، شرایطش رو نداشت که بره. تا اون روز که توی مسجد اعلام کردن برا سالگرد شهادت حاج قاسم به کرمان می‌برن. خواهرش که توی مسجد بود بهش اصرار کرد که بره و خودش بچه هاش رو برا این سه روز نگه می‌داره. اول قبول نکرد و خیلی دودل بود اما وقتی رضا (شوهرش) هم ازش خواست که بره، با شوق عجیبی قبول کرد و به همراه خانم های مسجد با اتوبوس به سمت کرمان راهی شدن. احساس عجیبی داشت که بالاخره می‌تونه به زیارت سردار دل‌ها بره. اما خبر نداشت که سردار اون رو اختصاصی دعوت کرده..... | @mabnaschoole |
آقای شماره ۱۳ نام : قاسم نام خانوادگی: اسدی سن:۴ سال محل سکونت: هرمزگان درست شب شهادت حاج قاسم به دنیا آمد. پدر و مادر قاسم، اول نام او را حمید گذاشته بودند؛ اما وقتی پدر با بغض خبر شهادت حاجی را به همسرش داد، همان‌جا با هم تصمیم می‌گیرند نام پسرشان را قاسم بگذارند. قاسم گرمایی است؛ نیمه‌شب‌ها پتو را از خودش کنار می‌زند؛ مادرش نیمه‌شب‌ها که از خواب بلند می‌شود دوباره پتو را روی او می‌اندازد. اما صبح که از خواب بلند می‌شود، باز می‌بیند که پتو گوشه‌ای افتاده است. فیلم خواندن سرود شلام فرمانده از قاسم، با آن زبان شیرینش که همه «سین‌» ها را «شین» تلفظ می‌کند تا قبل از اینکه توسط اینستاگرام حذف شود، ۱۰ هزار لایک گرفته بود. روز مراسم، مادر قاسم حریفش نشد که کاپشن به تن کند؛ می‌گفت گرمم می‌شه مامان. قاسم کاپشن نپوشید؛ اما گرمش شد؛ سوخت... | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
آقای شماره ۱۳ نام : قاسم نام خانوادگی: اسدی سن:۴ سال محل سکونت: هرمزگان درست شب شهادت حاج قاسم به
خیلی‌ها سوال پرسیدید که «این اطلاعات واقعیت دارد؟» نه عزیزان؛ ما اینجا گاهی با یک عکس، شروع می‌کنیم توی ذهنمان شخصیتی را برای این شهید نامعلوم ترسیم می‌کنیم؛ برایش اسم می‌گذاریم؛ برایش سن و سالی متصور می‌شویم و برگی از شخصیتش را مرور می‌کنیم. این تلاش کوچکی است برای اینکه قلب‌هایمان را به این ۸۴ پروانه نزدیک کنیم... | @mabnaschoole |
پرونده شخصیت آقای ۶۶ را شما برایمان @adm_mabna بنویسید. آقای احتمالا امیرعلی افضلی! | @mabnaschoole |
خانم شماره ۵۳! نام: ریحانه نام خانوادگی: صادقی سن: ۱۸ محل سکونت: قشم قد: ۱۶۸ تحصیلات: کنکوری رشته انسانی وضعیت تاهل: نامزد ریحانه از چند روز قبل برنامه سفر به کرمان را چیده بود . قرار بود با خانواده خواهرش سمانه امسال برای مراسم شهادت حاجی بروند کرمان . بخاطر اینکه کنکور داشت کل این یکسال پایش را از جزیره بیرون نگذاشته بود . وقتی بلاخره توانست پدرش و خانم مشاور را برای این سفر راضی کند از خوشحالی بال درآورده بود. ریحانه وقتی برای اولین بار پارسال با اردوی بسیج مسجد آمده بود کرمان دلش را پیش حاجی گذاشته بود. قرار بود وقتی به کرمان می آید نامزدش مهدی هم که همان جا سرباز بود مرخصی بگیرد و هم دیگر را ببینند. ریحانه منتظر مهدی قبل از ورودی اصلی ایستاده بود . قرار گذاشتند آنجا هم را ببینند چون آنجا نسبت به مسیر گلزار خلوت‌تر بود... | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
پرونده شخصیت آقای ۶۶ را شما برایمان @adm_mabna بنویسید. آقای احتمالا امیرعلی افضلی! #پرونده_شخصیت
آقای شماره ۶۶! نام: امیر علی نام خانوادگی: افضلی سن :۸ محل سکونت: کرمان پسرم عاشق توپ بازی بود،چه گل کوچیک سر کوچه، چه فوتبال مدرسه، چه فیفا ۱۱ دستگاه بازی. چند روزی بود از حاج قاسم می‌پرسید. می‌گفت آقایی که موقع نماز گل را از آن پسر کوچولو گرفت، کیست؟ هرچقدر هم برایش حرف می‌زدیم راضی نمی‌شد‌. یک روز توپ بزرگی که کادوی تولدش بود را آورد. توپ از نویی برق میزد در این سه ماه که برایش توپ را خریده بودیم، این قدر توپ را دوست داشت که ازش استفاده نمی‌کرد. صدایم زد. سرم را که برگرداندم ایستاد جلویم. در دل قربان صدقه‌اش رفتم. _جانم مامان _بیا بریم پیش حاج قاسم، می‌خوام بهش توپمو بدم. _چرا مامان جان؟؟ -الان تلویزیون نشون داد. می‌خوام برم توپمو بدم بهش شاید منم بغل کنه. اشک به چشمم نیش زد. فردا سالگرد حاج‌قاسم بود. قولش را که به امیرعلی دادم، با وسواس دنبال کاغذ کادو برای توپش گشت.... | @mabnaschoole |
خانم شماره ۵! نام: زهرا نام خانوادگی: معینی سن: ۳ محل سکونت: کرمان بعد از ده سال چشم انتظاری با هزار نذر و چله گرفتن در فاطمیه، حاجت‌شان را گرفتند. از همان موقعی که زهرا توی شکم مادرش لگد می‌زد، مریم دعا و روضه می‌رفت و می‌گفت تربیت دخترم را دست فاطمه‌ی‌زهرا داده‌ام. من هیچ کاره‌ام. نذر خودتان است و خودتان هم آن‌طور که دوست دارید بزرگش کنید. از همان سال اول نیت کردند هرسال به‌جای جشن تولد، میلاد حضرت زهرا در خانه شان جشن بگیرند. مادرجون یک جفت کفش قرمز برای زهرا کادو آورده بود که وقتی راه می‌رفت صدا می‌داد. زهرا روی دوش پدر نشسته بود. از آن بالا با بقیه دست می‌داد و شیرین‌زبانی می‌کرد. مردی نان به دست داشت از کنار ما رد می‌شد. مرد احتمالا برای موکب نان خریده بود. عطر تازگی نان زهرا را به حرف آورد. -ایخوام... ایخوام مرد تکه ای نان کند. مصطفی، زهرا را از قلمدوشش پایین آورد و روی زمین گذاشت. از پشت شکل خرگوشی بود که دو گوش بزرگ سفید دارد و یک جفت کفش قرمز توی پاهایش جیک جیک می‌کند. چشمش به بادکنک های موکب افتاد. سرعتش را بیشتر کرد. مصطفی از عقب مراقبش بود اما دخالت نکرد. زهرا چند قدم که رفت بابا را کنارش ندید. سرش را به عقب چرخاند. با دیدن مصطفی لبخند بزرگی روی لب هایش نشست و با سرعت بیشتری به طرف بادکنک ها رفت. یکدفعه صدایی بین‌شان فاصله انداخت. تکه نان خونی شد. | @mabnaschoole |
نور چشمی‌های مادر... هر سال قبل از روز مادر، توی دل آدم ولوله میفته که چه کادویی برای مادرم ببرم؟ کلی آدم فکر می‌کنه و آخرش نمی‌تونه اون چیزی که لایق مادرش هست رو براش بگیره. برای شما هم پیش اومده که هدیه‌ای برای مادرتون برده باشین و اون بگه: "قربونت برم‌. دستت درد نکنه. همین که خودت اینجایی از صدتا هدیه برام بالاتره." آره واقعا، بهترین هدیه برای مادرمون وجود خودمون هست. اگه آدم این رو بدونه غبطه می‌خوره به حال آدم‌هایی که دیروز توی کرمان شهید شدن و جونشون رو توی روز مادر، توی راه مادرمون حضرت زهرا (س) به درگاه ایشون هدیه کردن. شهدای دیروز کرمان، نورِ چشمی‌های مادر هستن... | @mabnaschoole |
خانم شماره ۹! اسم : سمیه نام خانوادگی: رستمی سن: ۳۶ محل سکونت :شیراز قد : ۱۶۳ متاهل و دارای دو فرزند سمیه خانم خانه‌دار بود و مربی حلقه صالحین. سال قبل همراه بچه‌های حلقه‌ به کرمان رفت. اما امسال قصد داشت مانند سال اول، دوباره خانوادگی به کرمان سفر کند. بچه‌هایش علی و نازنین برای این سفر یکی از دیگری مشتاق‌تر بودند. سمیه‌خانم به مدرسه برای گرفتن مرخصی دو روزه بچه‌ها زنگ زد. اما چون در روزهای امتحان بود، اجازه ندادند و سفر به کرمان کنسل شد. بیشتر از همه سمیه‌خانم ناراحت شد. برای همین پدر و بچه‌ها تصمیم گرفتند به عنوان هدیه‌ی روز مادر، سمیه خانم را هر طور شده به کرمان بفرستند. سمیه خانم با خانواده خواهرشوهرش به کرمان رفت. از یک طرف خوشحال بود و از طرف دیگر برای نبود بچه ها و همسرش ناراحت. ولی خب این سفر، کادوی روز مادر بود. از سفر باید بهترین استفاده را می‌برد. سمیه‌خانم همین که داشت قدم می‌زد و با شور و شوق به سمت گلزار می‌رفت هدیه اصلی‌اش را در مسیر گلزار از صاحبش گرفت. | @mabnaschoole |
خانم شماره‌ی ۷۳! نام: فاطمه نام خانوادگی: سعیدی سن: ۱۸ محل سکونت: کرمان تحصیلات: کلاس دوازدهم رشته ریاضی مجرد مثل سال گذشته قرار بود با خواهرش و دامادشون توی پیاده‌روی سالروز شهادت سردار دل‌ها شرکت کنند، آماده شدند که حرکت کنند، تلفنش زنگ خورد. دوستش بود، گفت: - می‌خوایم عصر بریم زیارت، گلزار شهدا تو هم با ما میای؟ با خودش فکر کرد خیلی وقت هست با بچه ها جایی نرفته است. به دوستش گفت: -باشه میام. بعد برگشت به خواهرش گفت: -خیلی شرمندم شما برید دوتایی. من عصر با بچه ها مجردی میرم. عوضش زودتر میرم جای تو هم روز مادرو تبریک بگم به مامان. خواهرش که به تصمیمات لحظه‌ای فاطمه عادت داشت، خندید. بغلش کرد و رفت. فاطمه سریع رفت هدیه ی مادر را آماده کرد. با یه شاخه گل رفت توی آشپزخانه. مادر در حال آشپزی بود. بغلش کرد و هدیه را داد. -روزت مبارک مامان گلم. ان شالله از حضرت فاطمه عیدی بگیری‌ امروز. -ممنون دخترم. تو هم همین‌طور. تا ظهر به مامان کمک کرد. خواهرش خبر داد که همان‌جا می مانند و خانه نمی‌آیند. با بابا و مامان، سه نفری نهار را خوردند. دیگر دل توی دلش نبود که راهی مزار حاجی بشود. ساعت دو و نیم بود که حاضر شد. شوق عجیبی داشت. رفت پیش مامان بغلش کرد. -زود برمی‌گردم. میشه شام غذای مورد علاقمو درست کنی؟ مادر بوسیدش و گفت: - حتما، سلام منم به حاجی برسون. رسید به گلزار شهدا، همون اول مسیر که موکب ها شروع می‌شدند ایستاد با دوستانش تماس گرفت. هنوز نرسیده بودند. قرار شد همان‌جا منتظر باشد تا برسند. ایستاد رو به گنبد سبز قشنگی که انتهای مسیر بود. زیر‌ لب، به حالت زمزمه گفت: - خانم جان! یا زهرا تولدتون مبارک، شرمندم که داره ۱۸ سالم تموم میشه و هنوز تو این دنیام، میخواستم مثل صاحب اسمم تو همین سن شهید بشم... میدونم لیاقتشو ندارم ولی آرزو بر جوونا عیب نیست ان شالله قسمت ما هم بشه. راستی حاج‌قاسم مادرم بهتون... حرفش تمام نشده، صدای مهیبی آمد و... |@mabnaschoole |
جمعه‌ها روزنامه چاپ نمی‌شود؛ آخر اخبار رؤیایی را نمی‌توان در روزنامه‌ها جست؛ جمعه‌ها رؤیانامه چاپ می‌شود... منتظر باشید... | @mabnaschoole |
روز به روز بلا و مصیبت در جبهه ایمان بیشتر می‌شود؛ یکی از این مصیبت‌ها برای یک جامعه بی‌ایمان برای فرو رفتن در چاه افسردگی کافی است؛ اما در جبهه ایمان، هرچقدر مصیبت‌ها بیشتر می‌شود، همت و اراده‌مان بیشتر می‌شود. ما فکر می‌کنیم این اثر است؛ جامعه‌ای که رویا دارد، نیاز به هیچ مخدری ندارد... تا دقایقی دیگر، نخستین رؤیانامه روایت انسان به مناسبت سالروز میلاد حضرت زهرا(س) منتشر خواهد شد. | @mabnaschoole |