✨ حتی این هم قبوله!
بشقاب خالی و کاسه سالاد را در سینک گذاشت. جلوی آبریز یخچال ایستاد. یک لیوان آب خورد. داشت لیوان دوم را پر میکرد که یادش آمد روزه بوده.
🖋 سایه عباسی
#شهر_خدا
| @mabnaschoole |
✨روزه سوخته!
دعای «ربّنا» که توی خانه پیچید، در خانه باز شد. بچهها دویدند سمت در. پدر را دیدند و بنا کردند از پاهایش بالا رفتن. « آروم آروم. وایسین برسم آخه...».
کیسه پر از شیر توی دستانش لق لقی کرد و بعد افتاد و ترکید.
صدایش بلندتر از همیشه شد: «ببین چی شد؟ چقد تو دست و پای آدم میپلکید آخه؟»
بچهها مات و دمق از پدر دور شدند.
الله اکبر اذان را که شنید، به حال روزه سوختهاش به گریه افتاد.
🖋 راضیه لاهوتیان
#شهر_خدا
| @mabnaschoole |
✨ سرباز وظیفه!
▫️حوله، آبِ وضو را از ریشهای جوگندمِی مرد، کامل نگرفت. نگاهی به سفره انداخت. سه بشقاب، سه قاشق، سه لیوان؛ حوله را روی پشتیِ صندلی انداخت و گفت: «باز که سه تا ظرف گذاشتی؟»
زن خودش را به ریختن خورشت مشغول کرد تا شوهر، نمِ چشمانش را نبیند.
«خدا رو چه دیدی! شاید به پسرم مرخصی دادن و سحری اومد خونه!...»
مرد کفگیر را در دیس تکاند. صدای رعشهدار زن را شنید: «هزاربار گفتم! حوله خیسِت رو، اینور و اونور ننداز!»
مرد لا اله الا اللهی گفت و تنها تکۀ گوشت را به ظرف خورشت برگرداند. پیش خودش گفت: «خدا رو چه دیدی! شاید پسرم برای سحری اومد!»
🖋محمدرجاء صاحبدل
#شهر_خدا
| @mabnaschoole |
✨استخوان دندهها!
لازانیا را از توی فر بیرون آورد. روی رنگینک پودر نارگیل پاشید. پیالههای شلهزرد را توی سینی گذاشت. تقاطع دو خط دارچین را خلال پسته ریخت. ترِ حلوا را توی دیس بیضی چید. زولبیاها را وسط پیشدستی گذاشت و بامیهها را ریخت دورشان. سه مشت پر، مغز گردو ریخت توی پیاله سفالی. قالب پنیر لاکتیکی را دو نیم کرد و توی پیشدستیهای گل سرخی گذاشت.
تُربچهها را حلقهای قاچ زد و روی سبزی خوردنهای تازه شسته شده چید.
پدر و دختری ظرفها را از روی اپن برداشتند و توی سفره چیدند. تلویزیون روی اخبار غزه روشن شد. قبل از آنکه شبکه را عوض کنند نگاهشان ماند روی تن نوزادهایی که استخوان دندههایشان زیر پوستی زرد شده نمایان بود. به جز یکی از بشقابهای پنیر و چندتایی رنگینک بقیه سفره برگشت توی آشپزخانه.
🖋 مارال جوانبخت
#شهر_خدا
| @mabnaschoole |
✨روزههای بیافطار!
بچهها بشقابهای خالی را دست گرفته بودند و اشک میریختند. طاقت نیاورد. دست به زانو گرفت و بلند شد. از بین ویرانههای خانه خودش را رساند به درخت زیتون گوشهی حیاط و نشست روی سنگی که از آوار دیوار بیرون زده بود. تکیه داد به تنهی قطور درخت و چشمانش را بست. قطره اشکی از گوشهی چشمش غلتید روی صورت به غبار نشستهاش.
از کنار لبهای ترک خورده اش گذشت و روی ریشهی بیرون زدهی درخت افتاد. نسیمی وزید لای برگهای درخت و تکانشان داد. زن چشمانش را باز کرد و لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست. زیر لب الحمدالله گفت و بلند شد. دست کرد لابهلای شاخهها و برگهایشان را چید. صدا زد:
" آیه مادر، بشقابهاتون رو بیارید. امشب افطار مهمان درخت زیتونیم."
🖋 سیده زینب نعمت اللهی
| @mabnaschoole |
هدایت شده از 🏡 خانه اهالی روایت انسان
خداحافظ!🌙
ای که پیش از آمدنت
در آرزوی تو بودیم،
و پیش از رفتنت
به اندوه جدایی دچار شدیم...
🔸وداع با ماه مبارک در دعای پنجم صحیفه سجادیه
#بهارجانها
🆔 @Revayate_ensan_home
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🎊 عید سعید فطر،
عید بندگی بر همهی شما
مبارک باشه 🎊
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#عید_فطر
| @mabnaschoole |