eitaa logo
مدرسه مهارت آموزی مبنا
18.3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
377 ویدیو
62 فایل
کانال رسمی «مدرسه مهارت آموزی مبنا» ✨ ما توی این مدرسه، مهارت‌های بنیادی رو آموزش می‌دیم. دوره‌های ما فعلا در دو دپارتمان زیر برگزار می‌شه: 🔸دپارتمان نویسندگی 🔸دپارتمان روایت انسان ☺️ خانم میم هستم، بیاین باهم گپ بزنیم: 🆔 @adm_mabna
مشاهده در ایتا
دانلود
ما آدم‌های معمولی، مختلفی رو در زندگی‌مون تجربه می‌کنیم. ترس از دست دادن آبرو؛ ترس از دست دادن مال؛ ترس از دست دادن عزیزان؛ ترس از اینکه جان‌مون به خطر بیفته؛ ترس از اینکه بقیه ضعف‌هامون رو بفهمند. این ترس مربوط به آدم‌های ضعیف، یا آدم‌های با ایمان و اراده ضعیف نیست. حتی بهترین بندگان خدا هم ترس را تجربه می‌کنند. اما به نظرم، ارزش و قدر هرکس متناسب با ترس‌های اون آدمه. ترس موسی(ع)، از رودررویی با طاغوت بزرگ زمانش هست، شما بزرگترین زندگی‌تون چیه؟ اینجا @adm_mabna با هم گفتگو کنیم. | @mabnaschooole |
بعضی از ترس‌ها منفی هستند و بعضی از ترس‌ها مقدس هستند... | @mabnaschooole |
ما انسان هستیم؛ و انسان یعنی اختیار! یعنی می‌تونیم انتخاب کنیم؛ بین گزینه‌های مختلف؛ بین راه‌های مختلف؛ و به همین خاطر از اینکه اشتباه انتخاب کنیم. | @mabnaschoole |
انگار که ماموریت مهمی را از یک شخصیت بزرگ دریافت کرده باشی؛ و بترسی از اینکه به این ماموریت درست عمل نکنی... ترسی برآمده از شناخت وظیفه | @mabnaschoole |
جادوگرها پرسیدند: «موسی، تو چوب‌دستی‌ات را می‌اندازی یا اول ما وسایلمان را بیندازیم؟» جواب داد: «اول شما بیندازید.» با این جادویشان، موسی ناگهان خیال کرد طناب‌ها و چوب‌دستی‌هایشان می‌خزند! تهِ دلش ترسی افتاد که نکند مردم گول بخورند. گفتیم: «نترس! پیروز میدان فقط تویی.» 🌱 نشانه ۶۸ - طه | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
جادوگرها پرسیدند: «موسی، تو چوب‌دستی‌ات را می‌اندازی یا اول ما وسایلمان را بیندازیم؟» جواب داد:
. من تصور می‌کنم ترس موسی(ع) از سر ضعف نیست. نگرانی از بابت مسئولیت بزرگی است که روی شانه‌هایش احــــــساس می‌کند. نگرانی از فریب خوردن مردم در راه ایمان به خدا قدر و اندازه ما، به اندازه ترس‌هایمان است. ترس‌هامان به خاطر کوچکی همت‌مان است؟ یا بزرگی مسئولیت روی دوش‌مان؟ | @mabnaschoole |
بعضی از ترس‌ها هم هستند که نه تنها نباید ازش فرار کرد، اتفاقا مامور هستیم به ترسیدن! | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
بعضی از ترس‌ها هم هستند که نه تنها نباید ازش فرار کرد، اتفاقا مامور هستیم به ترسیدن! #مَهَراس #روا
. از روزی که به‌سوی خدا برِتان می‌گردانند! بعد، در عدالت محض، کارهای هرکس را کامل به او پس می‌دهند. 🌱 نشانه ۲۸۱ - بقره | @mabnaschoole |
(و هود(ع) گفت:) «آیا از سرِ هواوهوس، بر هر مکان بلندی، ویلایی بنا می‌کنید؟! و به خیال عمری جاویدان، برج‌هایی مستحکم می‌سازید؟! و هنگام تنبیهِ زیردستان، با بی‌رحمیِ تمام رفتار می‌کنید؟! از مخالفت با خدا و پیرو من باشید. از مخالفت با کسی که کمکتان کرده با آنچه می‌دانید: کمکتان کرده است با چهارپایان و بچه‌هایتان و باغ‌هایی خوش‌سایبان و چشــــــمه‌سارهایی روان. من گرفتار عذابِ روزی هولناک شوید!» خواص بی‌دین در جواب هود گفتند: «چه پند و اندرزمان بدهی چه ندهی، فرقی به حالمان ندارد!» 🌱 نشانه‌های ۱۲۸ تا ۱۳۶ - شعراء | @mabnaschoole |
ابزار مهم طاغوت‌هاست. دستان طاغوت خالی است. فقر و غنا به دست خداست؛ جنگ و صلح به دست خداست؛ تمام امور عالم به دست خداست؛ پس طاغوت فقط می‌تواند ما را حالا چه مکر ساحران باشد، چه تهدید به جنگ و تحریم و قعطنامه... ابزارها شاید تغییر کرده باشند؛ اما بازی عوض نشده: «طاغوت‌ها، دستان خالی‌شان را پشت مردم، پنهان می‌کنند.» | @mabnaschoole |
▪️دیگر از چیزی 📚از کتاب «دیگر از چیزی نمی‌ترسیدم» ✍️زندگی‌نامه خود نوشت حاج قاسم دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که درآن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته‌ام کرد. بدون توجه به عواقب آن تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه که جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله‌های هتل پایین آمدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفت‌وگو با هم شدند. برق آسا به آن‌ها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی‌هایش فوران زد. پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود. دو پاسبان به سمت ما دویدند با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت‌ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه‌جا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد از هتل خارج شدم و به سمت خانه‌مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی‌ترسیدم. حالا دیگر از چیزی | @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
▪️دیگر از چیزی #نمی‌ترسیدم 📚از کتاب «دیگر از چیزی نمی‌ترسیدم» ✍️زندگی‌نامه خود نوشت حاج قاسم دختر
انگار که این یک قاعده باشد: اینکه طاغوت ترسناک است، اما به محض اینکه عصا بیندازی، تـمـام تـرس‌هـا بـلـعـیـده مـی‌شـود؛ حالا تو عصا انداختن را به سیلی‌زدن به گوش یک پاسبان تعبیر کن یا پرتاب موشک به سرزمین‌های غصب شده | @mabnaschoole |