eitaa logo
مدرسه مهارت آموزی مبنا
18.3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
377 ویدیو
62 فایل
کانال رسمی «مدرسه مهارت آموزی مبنا» ✨ ما توی این مدرسه، مهارت‌های بنیادی رو آموزش می‌دیم. دوره‌های ما فعلا در دو دپارتمان زیر برگزار می‌شه: 🔸دپارتمان نویسندگی 🔸دپارتمان روایت انسان ☺️ خانم میم هستم، بیاین باهم گپ بزنیم: 🆔 @adm_mabna
مشاهده در ایتا
دانلود
تو شنونده این روایت نیستی؛ تو نقش اصلی این روایت هستی... ⏳ ۲ روز تا آغاز ثبت‌نام روایت انسان ⏰ شنبه ۸ اردیبهشت - ساعت ۲۰ در این فرصت باقی مانده می‌تونید سوالات خودتون رو از دوره روایت انسان اینجا @adm_mabna مطرح کنید. | @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 سستى انسان در انجام كارهايى كه بر عهده اوست، و پافشارى در كارى كه از مسؤوليّت او خارج است، نشانه ناتوانى آشكار، و انديشه ويرانگر است. 📚نامه ۶۱/ نهج‌البلاغه ✨امیرالمؤمنین علی(ع) 📝 @nevisandegi_mabna
مدرسه مهارت آموزی مبنا
تو شنونده این روایت نیستی؛ تو نقش اصلی این روایت هستی... ⏳ ۲ روز تا آغاز ثبت‌نام روایت انسان ⏰ شنب
🗒 ثبت‌نام رزرو روایت انسان سلام. صبح جمعه‌تون بخیر باشه. همونطور که احتمالا در جریان هستید، از شنبه ثبت‌نام روایت انسان با ۲۵٪ هدیه آغاز خواهد شد. فرصت ثبت‌نام ویژه محدود خواهد بود. اگه می‌خواهید از ثبت‌نام در این بازه جا نمونید، در فرم‌ رزرو روایت انسان، ثبت‌نام کنید تا به محض شروع ثبت‌نام، لینک به صورت پیامک براتون ارسال بشه. 🖌 ثبت‌نام رزرو روایت انسان: 🆔https://formafzar.com/form/bcacf | @mabnaschoole |
فردا؛ آغاز ثبت‌نام روایت انسان 🔻 روایت تقابل ۷۵۰۰ ساله جبهه حق و باطل روایت انسان یک قصه نیست! ما با هر روایت همراه می‌شیم؛ طوری که خودمون رو وسط این تقابل احساس می‌کنیم؛ و هر انتخاب زندگی‌مون انگار به قرارگیری در این دو جبهه گره می‌خوره.... ⏰ شنبه | ۸ اردیبهشت | ساعت ۲۰ | @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 أَزْرَى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَعَ وَ رَضِيَ بِالذُّلِّ مَنْ كَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ وَ هَانَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ مَنْ أَمَّرَ عَلَيْهَا لِسَانَهُ.🍃 ✨آن كه جان را با طمع‌ورزى بپوشاند خود را پست كرده، و آن كه راز سختى‌هاى خود را آشكار سازد خود را خوار كرده، و آن كه زبان را بر خود حاكم كند خود را بى‌ارزش كرده‌است. 📚نهج البلاغه - حکمت ٢ 📝 @nevisandegi_mabna
⏰ ۱۰ ساعت تا آغاز ثبت‌نام ویژه روایت انسان با چهارپایان سفر کنیم یا با هواپیما... با دود برای هم پیام ارسال کنیم یا موبایل‌های پیشرفته... تفاوتی نمی‌کند؛ چون: همه ما در یک حقیقت مشترک هستیم؛ یعنی همه ما «انسان» هستیم؛ به یک شیوه عاشق می‌شویم؛ به یک شیوه حسادت می‌ورزیم؛ و «روایت انسان» داستان مشترک همه ماست؛ داستانی که ما، «نقش اصلی» آن هستیم! | @mabnaschoole |
هرچقدر چهار جوان اصرار کردند که ما در این شهر غریب هستیم، مرد حاضر نمی‌شد که آن‌ها را در خانه‌اش مهمان کند و از آن‌ها پذیرایی کند. مرد از آن‌ها می‌خواست که به شهری دیگر بروند. ولی آن وقت شب؟ در این سیاهی که چشم چشم را نمی‌بیند؟ مرد گفت پس امشب را در بیابان‌های اطراف شهر بخوابید. که یک‌مرتبه باران شدیدی گرفت؛ انگار خدا بازی‌اش گرفته باشد؛ مرد چاره دیگری نداشت. با اکراه تمام، چهار جوان را همراه خود به خانه برد؛ در حالی که مراقب بود، کسی از همشهریانش متوجه آن‌ها نشود. | @mabnaschoole |
مرد می‌خواست مهمانانش را از همسرش پنهان کند؛ ولی کار از کار گذشته بود؛ مگر می‌شد چهار مرد غریبه وارد خانه شوند و زن خانه متوجه نشود؟ مرد از همسرش خواهش کرد که: «یک امشب را؛ فقط همین امشب، با من مدارا کن.» زن به همسرش اطمینان داد؛ اما چند لحظه بعد، خودش را به پشت‌بام خانه رساند... آتشی را روشن کرد؛ دود آتش که بلند شد، همه شهر متوجه شدند که داستان از چه قرار است... | @mabnaschoole |
یکی یکی مردهای شهر، از خانه‌شان بیرون آمدند؛ در آن تاریکی شب، حتی با چشم بسته هم می‌توانستند خانه مرد را پیدا کنند. هرکس تلاش می‌کرد از دیگری سبقت بگیرد؛ بعضی‌ها از شدت هجوم مردم، توی دست و پا می‌افتادند و دوباره از جا بلند می‌شدند. چیزی نگذشت که همه مردان شهر، خودشان را به در خانه مرد رسانده بودند. عرق شرم، روی پیشانی مرد نشست. | @mabnaschoole |
نبض رگ‌های گردن مرد، در آن سیاهی شب نیز به چشم می‌آمد. ملتمسانه از همشهریانش خواهش کرد: «دست از این کار بردارید...» مکث کرد؛ گفتن این جمله برایش سخت بود؛ دخترانش، پاره‌های قلبش بودند که بیرون از تنش می‌تپیدند؛ اما لب باز کرد و گفت: «اصلا بیایید به خواستگاری دختران من؛ جواب من هم از الان روشن است.» مردها اما، بی‌حیا داخل خانه سرک می‌کشیدند؛ «این حرف‌ها رو بی‌خیال؛ واسه خواستگاری دخترات حالا وقت زیاده؛ بگو ببینم! حالا این مهمونای عزیزت کجان؟» «ما به حق خودمون قانعیم؛ تو هم قانع باش! یکیش واسه تو، سه تای دیگه مال ما. خوبه؟» مرد نگران بود که این حرف‌ها به گوش مهمانانش برسد؛ که یک مرتبه احساس کرد، اهالی شهر قصد ورود به خانه را دارند... | @mabnaschoole |