eitaa logo
مدرسه مهارت آموزی مبنا
17.1هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
340 ویدیو
60 فایل
💫 کانال رسمی «مدرسه مهارت آموزی مبنا» 💫 ✅ توی این مدرسه، مهارت‌های بنیادی رو آموزش می‌دیم. + ارتباط با ادمین: 🆔 @adm_mabna
مشاهده در ایتا
دانلود
تقویم دوره تربیت بنیادی.pdf
725.8K
📅 تقویم کارگاه تربیت بنیادی 🎁۱۰۰ هزارتومان تخیف با کدmabna با ورود به دنیای تربیت بنیادی، ۴‌ ماه پر از آموزش و یادگیری پیش‌روی شماست. ما برای این ۴ ماه، برنامه‌ریزی دقیقی برای شما انجام دادیم، تا بهترین نتیجه در تربیت براتون رقم بخوره. 🎁ثبت‌نام تربیت بنیادی با ۲۵٪ تخفیف👇🏻 http://B2n.ir/h32263 http://B2n.ir/h32263 | @mabnaschoole |
. إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ عزادار شدیم. عزادار کسی که تا به حال ندیده‌ایم. اما همکار ما بود؛ هم‌خانواده ما بود؛ و هم رؤیای ما بود... ما برای اینکه پایان قصه‌مان خوش باشد خیلی دست‌هایمان را به آسمان بردیم؛ اما نویسنده اصلی عالم، انگار طرح قصه دیگری برای شما رقم زده بود. مهمان حضرت جواد(ع) باشید خانم فاطمه رحمانی... دعا کنید برای قلب‌های ما؛ دعا کنید برای قلب مادرش.... | @mabnaschoole |
هدایت شده از /زعتر/
ـــــــــــــ اولین‌بار است که دیدَمَت. آن هم از پشت پنجرهٔ icu. دستم بهت نرسید. حتی صدای هق‌هقم را نشنیدی. صدای زیارت عاشورایی که مادرت خواست برایت بخوانیم. قرارمان نبود. دوست نداشتی با حالِ بد، ببینمَت. قرار بود حالت خوب شود و خبرم کنی. بیایم یک دل سیر بغلت کنم. به اندازهٔ همهٔ این سه سالی که فقط پیام بینمان رد‌وبدل شد. می‌خواستم پیام همکاران و هنرجوها را برایت بخوانم. همه حرف‌هایم را پشت پنجره گفتم. می‌دانم شنیده‌ای. راستی چقدر چهره‌ات معصوم بود. معصوم‌تر از تک‌عکسی که برایم فرستاده بودی‌. کم‌سن‌تر از آنکه حالا روی تخت icu ببینمت. کوچک‌تر از آنکه حالا برای بودنت، برای خوب شدنت، برای ماندنت، پیش خدا دست‌وپا بزنم. @zaatar
بسم الله الرحمن الرحیم من دوستی داشتم که وصیت کرد روی سنگ قبرش بنویسند: «مرگ پوسیدن نیست، از پوست در آمدن است.» خانم رحمانی! حالا که دست شما بازتر است، حالا که رنج زندگی برای‌تان تمام شده است، حالا که چشم تان تیزتر می‌بیند و واقعیت‌های دنیا پیش چشم‌تان روشن است، برای ما دعا کنید. ما این روزها زیاد به یاد شما بودیم، نذر کردیم، صلوات فرستادیم، قربانی کردیم، از دوستان و آشنایان‌مان برای شما دعا طلب کردیم اما تقدیر خدا چیزی بود متفاوت از آرزوی ما. من به صفای شما و تلاش بی‌وقفه شما و سلامت انگیزه شما شهادت می‌دهم. خاطره‌های شما از بین ما نمی‌رود و یاد شما را فراموش نمی‌کنیم. شما شریک همیشگی مبنا هستید و در هر خیر و نیکی که ساخته‌ایم و خواهیم ساخت، سهم دارید. مهمان اباعبدالله باشید ان‌شاءالله، هم‌نشین دختر پیغمبر باشید ان‌شاءالله، خدا مهربانی و مغفرت و لطفش را روزی‌تان کند، ان‌شاءالله. . پی‌نوشت. ما امروز یکی از همکاران خوب‌مان را در مبنا از دست دادیم. لطف می‌کنید اگر به دعا و صلواتی و فاتحه‌ای مهمانش کنید. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ سلام صبح‌‌تون بخیر باشه 🔖 قصد داریم برای هدیه به روح "خانم رحمانی" که همکار ما در مجموعه مبنا بودن، ختم قرآن انجام بدیم. 🔖اگر توانایی این رو دارید که وقت بذارین و یک صفحه‌ از قرآن رو برای ایشون تلاوت کنید، لطفا یک پیام به شناسه زیر بدید تا صفحه‌ای رو که باید بخونید، براتون بفرستیم. 📮@adm_mabna ▫️پیشاپیش ممنونیم از لطفتون💐 | @mabnaschoole |
هدایت شده از [ هُرنو ]
وصیت.mp3
10.78M
میان به ما تسلیت می‌گن... قبول داری که منطق نداره؟ ما خودمون باید بریم به پدر و مادرت تسلیت بگیم... من درک نمی‌کنم که چه شده. صبح سیداحمد نوشت که مصطفا من خیلی دعا کردم... گفتم سید من اصلا نمی‌فهمم چه‌مون شده؟ من آدم گریه‌کنی نیستم. توی جمع سخت گریه می‌کنم. توی روضه باید همهٔ عضله‌های صورتمو فشرده کنم تا پلک‌هام نم‌ناک بشه. من درک نمی‌کنم که چرا تا سرمو می‌چرخونم، اشکم درمیاد؟ من درک ندارم. چجوری تونستی اینجوری جیگرمونو بسوزونی خواهر من؟! پانوشت: نوشته بودی که ترس، برای آنهایی است که منتظر ندارند. من از اسمع افهم گفتن‌های تلقین‌خوانِ فردا می‌ترسم. برای خودم می‌ترسم. لطفا فردا منتظرمون باش. آدم‌هایی که تا حالا ندیده بودی‌شون دارن میان. منتظرمون باش که نترسیم. اگه دیدی داریم گریه می‌کنیم، واسه تو نیست. واسه خاطر خودِ مچاله‌شده‌مونه... این مداحی رو چندبار گوش داده باشم خوبه؟ ؟ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از /زعتر/
ــــــــــــــ زیر پلک‌هایم، قدً یک بادام، آمده بالا. خودم را سفت در آغوش کشیدم. ما اینجا بعد از مصیبت، آغوشی برای گریه نداریم. هرجا باشیم، خودمان را نمی‌رسانیم به خانه‌ٔ مصیبت‌زده. هرکداممان در یک شهریم. دل‌هایمان نزدیک و فاصله‌هایمان زیاد است. اینجا دستی نیست که بنشیند روی شانه‌هایمان. ما جمع نمی‌شویم. مجازی حرف‌هایمان را می‌زنیم. خبر را که می‌شنویم. استیکر گریه می‌فرستیم و بعد شانه‌هایمان تندتند بالا پایین می‌شود. خاطرات رفیقمان را مرور می‌کنیم. از نیمه‌های شب، سر روی بالشتی می‌گذاریم که دو طرفش نم دارد. خواب به چشممان نمی‌آید. گریه، چرا. ما بزرگتری نداریم بگوید وقتش سرآمده بود، بس کنید، راحت شد. خودمان باید تک‌وتنها بزنیم توی سرمان و خیال کنیم راحت شدی. فکر کنیم به خواسته‌ات رسیدی و رفتی پیش مارال. خواهری که پنج سال دوری‌اش را تحمل کردی و می‌گفتی هرشب می‌آید توی خواب‌هایت. دیگر کنار هم هستید فاطمه. لابد دست انداخته‌اید روی شانه هم. صدای خنده‌تان همه جا را پر کرده. دیگر لازم نیست راه‌به‌راه مسکن تزریق کنی. عفونتِ بدنت خوابیده. راحت نفس می‌کشی. دیگر نگران نیستی هنرجوهایت چه فکری می‌کنند که صوت نمی‌دهی. نیاز نیست توی جلسات بگویی من بعد از جلسه نکاتم را می‌نویسم. دیگر آرامی، آرام. ما هم توی همین گروه استادیاری خاطراتت را مرور می‌کنیم. حالا بزرگترمان هم آمده. صوتش را پلی می‌کنیم و تا می‌گوید إنا لله و إنا الیه راجعون، باز شانه‌هایمان بالا پایین می‌شود و بادامِ زیر چشممان، بزرگتر. @zaatar
اسمت را توی گروه سرچ می‌کنم. راستی گفتم اسمت، اسمت را اشتباه ذخیره کردم اینهمه مدت. هربار هم که پیام می‌دادی و اسمت می‌آمد بالا، می‌گفتم باید عوضش کنم. نکردم. اولین بار توی اینستاگرام شماره‌ات را دادی و گفتی رحمانی هستم و من فکر کردم یک هنرجوی دیگر. کنار اسمت نوشتم هنرجو. نمی‌دانم چند وقت بعدش فهمیدم تو همکارمی. رفیقم. میثاق جان. پیام‌هایت توی گروه با خنده است. شوخی کردی. خندیدی. البته پیام‌های بالایی؛ پیام‌های اخیر همه‌اش ختم صلوات و دعا و قربانی برای دوباره داشتنت بود. دوباره نداریمت ولی. میثاق جان. خیلی وقت قبل توی کانالم با کرفس شوخی کرده بودم و تو پیام دادی و کلی باهم خندیدیم. تو را با خنده می‌شناسم دختر. چرا حالا نمی‌خندی؟ چرا میثاق جان؟ اصلا همین اسمت چقدر ذهنم را درگیر می‌کرد. میثاق؛ اسم پرتکراری نبود. انگار که هیچ چیز تو قرار نبود عادی باشد. چرا با رفتنت اینجوری همه گروه را بهم ریختی دختر؟ تو که به نظمت مشهور بودی. وسط ثبت‌نام‌های شلوغ مدرسه، تو حواست بود هیچ‌کس توی گروه اشتباهی نرود. ای بابا، دخترجان. کار همه‌ را سخت کردی با رفتنت. حالا چجوری هربار ثبت‌نام‌ها را بگذرانیم و اشک‌هایمان نریزد روی صفحه گوشی؟ چطوری میثاق جان؟ حالا تو رفته‌ای انگار و همه‌چیز برایت آشکار است. تو حالا همه‌چیز را می‌دانی. کاش دست ما را هم بگیری، برایمان دعا کنی. ما هنوز کوچکیم ولی تو بزرگ شدی، بال در آوردی، رفتی توی آسمان‌ها و از بالا ما را می‌بینی. مطمئنم که می‌بینی. و خجالت می‌کشم که می‌بینی میثاق جان. من اشک‌ نمی‌ریزم. اصلا باورم نشده انگار. مبهوتم. مگر می‌شود؟ ما دوست جان جانی نبودیم ولی تو عزیز بودی میثاق. تو عزیز ما بودی دختر. ما عزیز از دست دادیم. ما تو را از دست دادیم؟ عجیب بهم ریختی ما را...
. بعضی چیزها خیلی عجیب است. این‌که کسی را ندیده باشی و صدایش را نشنیده باشی اما بین‌تان علقه ایجاد شود عجیب است. اولین باری که برای محفل مطلب داد گفتم یک عکس از خودت بفرست که بالای مطلبت بزنیم. گفت: میشه من عکس نفرستم؟ گفتم: شدن که میشه ولی ترجیح اینه بفرستی. نفرستاد و عذرخواهی کرد. هیچ‌وقت صوت هم نفرستاد. حتی همین دفعه آخر که یک پرسش‌نامه فرستادم و گفتم لطفا این‌ها را جواب بده، همه را تایپ کرد. بعدها شنیدم میثاق هیچ‌وقت برای کسی صوت نفرستاده و هیچ‌کسی صورتش را ندیده تا همین چند روز پیش که بچه‌های تهران از پشت شیشه بیمارستان دیده بودنش. راستش آن‌قدر صمیمی نبودیم که بدانم چرا تصویر و صوت نمی‌دهی. هیچ‌وقت، نه توی جلسات آنلاین نه توی چت و نه حتی روی پروفایلت. توی جلسات حضوری هم هیچ‌وقت نیامدی، حتی جایزه داستان تهرانت را پدر و مادرت گرفتند. حالا فهمیده‌ام این ییماری لعنتی نمی‌گذاشت باشی کنارمان. من حالا حتی نمی‌دانم از دیشب برای چه صورت و صدایی اشک ریخته‌ام و دم به دم بغض می‌کنم. هیچ تصویری توی ذهنم نقش نمی‌بندد. بدون هیچ تصوری از تصویرت مدام از جلوی چشمانم رد می‌شوی! عجیب است برای خودم هم. دیدار، آغوش، نگاه، صدا علقه ایجاد می‌کند، دلبستگی می‌آورد اما تو بدون همه این‌ها صاف نشستی توی قلب مبنایی‌ها که حالا چند روز است فکر و ذکرشان شده‌ای. ضمیرهایم‌ هم به هم ریخته، با سوم شخص شروع کردم و با دوم شخص تمام. برعکس ارتباط این روزهای‌مان با تو. دوم شخص بودی و‌حالا شده‌ای سوم شخص!
می‌شد یکی از همان روزهایی که حالت، مثلا عادی بود، بروی. یکی از همان روزهای روتین معمولی‌ات با آن ماسک اکسیژن لعنتی‌ و احتمالا هزار درد ریز و درشت گوشه‌های جانت. مثل همیشه و هر روزت‌. می‌شد یکی از همان روزهای صبوری و خنده و شوخی، یک‌هو دیگر نباشی. اما نه... حساب و کتاب خدا با تو خیلی فرق داشت‌. آن‌قدر پیش خدا سپرده داشتی که قبل رفتن بهت برشان گرداند. خدا دوستت داشت. همان وقت‌ها هم بهت می‌گفتم. وقت‌هایی که می‌سپردم دعایم کنی. آن‌قدر دوستت داشت که همه آن‌هایی را که برایشان عزیز بودی، برایت به‌خط کرد. حدیث کساء پشت در آی‌سی‌یو، قربانی یس و صلوات و قرآن دعای جمعی هم‌زمانمان از کربلا، قم، مشهد و حتی مدینه جمع شدیم و به آسمان‌ صدا بلند کردیم برای برگشتنت. قرآن و صلوات و دعا ریخت روی زبان و فکرمان. چرا؟ چون تو نباید می‌مردی. باید می‌ماندی. روح تو باید روی بال و پر فرشته‌های حافظِ این همه کلمه نورانی، پرواز می‌کرد. تنهایی که نمی‌شد بروی. باید روی فرشی از دعا و نور، اسکورت می‌شدی تا آغوش خدا. تو باید توی این روزها، این همه کلام شفاف و تروتمیز با خودت همراه می‌کردی. باید مسیر سختت با نورانی‌ترین کلمه‌ها هموار می‌شد. تو نباید می‌مردی. باید می‌ماندی و حالا مانده‌ای. لابه‌لای صفحه‌ چتمان توی آن قطره اشک خشک‌شده روی ورق قرآن و مفاتیحمان توی گروه استادیاری توی قلب تک‌تک‌مان... عکس: صفحه چتمان، یکی از دفعاتی که بهش التماس دعا گفتم و گفتم که چقدر به دعاهایش اعتقاد دارم. پ.ن: جمله دومش کاملا شوخی‌است. اصلا اهلش نبود. پ.ت: هرطور بلدید، دعا کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️بخوانیم تا برایمان بخوانند. ✨ امشب، شب اول قبر "خانم میثاق رحمانی فرزند مهدی" هست، منت می‌ذارید اگر امشب برای ایشون نماز لیله الدفن رو بخونید. | @mabnaschoole |
هدایت شده از گاه گدار
هدایت شده از گاه گدار
چالشی گذاشته بودم برای پذیرش استادیار در مدرسه نویسندگی مبنا. بهترین هنرجوها تویش شرکت کرده بودند و من باید تعداد کمی را انتخاب می‌کردم. چالش چهار مرحله داشت، یک مرحله‌اش فرستادن یک صوت بود. باید یکی از تکنیک‌های نویسندگی را درس می‌دادند تا ارزیابی کنم بلد هستند نکته‌ای را آموزش بدهند یا نه. میثاق رحمانی پیام داد که نمی‌تواند صوت بفرستد. گفتم بدون صوت تدریس نمی‌شود توی چالش شرکت کرد. پرسیدم چرا نمی‌خواهد صوت بفرستد؟ گفت نمی‌تواند حرف بزند، گفت همیشه ماسک اکسیژن روی صورتش هست و صدایش جوهر ندارد. فکر این‌جایش را نکرده بودم. پرسید راهی ندارد؟ پرسید می‌شود تدریسش را تایپ کند؟ جوابم معلوم بود، نه. استادیار باید با هنرجوهایش حرف می‌زد و تعامل می‌کرد. متن‌ها به اندازه صوت‌ها جان نداشتند. راستش را بخواهید ترسیدم بگویم نه، چیزی توی ذهنم می‌گفت اجازه نداری به خاطر بیماری فرصت شرکت در چالش را از کسی دریغ کنی. قبول کردم اما همان وقت گفتم که متن باید به اندازه تدریس صوتی خوب باشد و هنرجو را توجیه کند، گفتم کار سختی است ولی اشکال ندارد، شما متن بفرستید. من توی چالش استادیاری بی‌تعارف هستم، سخت‌گیر می‌شوم و رودربایستی‌ها را می‌گذارم کنار. میثاق رحمانی توی چالش استادیاری ۸۵ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز گرفت که امتیازی واقعا بالا بود و وارد مصاحبه شد. مصاحبه ما هم به صورت متنی پیش رفت و بالاخره در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ عضو گروه استادیاری مبنا شد. حالا در ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ایستادم روبه‌روی تابوت میثاق رحمانی و برایش نماز خواندم، رفتم پای قبرش و برایش تلقین خواندم، دست توی خاک‌های قبرش فرو بردم و فاتحه خواندم. من فکر این‌جایش را نمی‌کردم. در همه این روزهای همکاری که کار توقف و تعطیلی و مرخصی نداشته، میثاق رحمانی یکی از همراه‌ترین‌ها با مبنا بود. میثاق رحمانی کار خودش را کرد، آجرهایی در ساختمان مبنا گذاشت و رفت. حالا من مانده‌ام با جمع خوبی از دوستان و همکارانم که باید راه را ادامه بدهیم. قله‌های بزرگی هست که باید فتحش کنیم و آن بالا در روز افتخار جای دوستان از دست داده‌مان را خالی کنیم و باز راه بسازیم تا قله‌هایی بلندتر. من به خدا خوش‌بینم، می‌دانم هر چه برای ما و دوستان‌مان رقم می‌زند، خیر است. خیری که گاهی البته تلخ است و‌ گاهی شیرین. ما خدای خوبی داریم، این را حالا عیان‌تر از هر وقت دیگر و هر کس دیگر، میثاق رحمانی می‌فهمد و حتما شهادت می‌دهد، ما ولی صدایش را نمی‌شنویم، مثل روزهایی که این‌جا بود، با ما بود ولی صدایش را نداشتیم. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨سلام عصرتون بخیر باشه اگه یادتون باشه ثبت‌نام حلقه کتاب به آخرین روزهای خودش رسیده بود ولی به خاطر اتفاقاتی که افتاد، نتونستیم اون رو براتون اطلاع رسانی کنیم. | @mabnaschoole |
امروز یکی از آخرین برنامه‌های حلقه هشتم که دیدار با مترجم کتاب "بندها" هست قراره به صورت حضوری انجام بشه. اما امکانی فراهم شده که شما هم می‌تونید توی این نشست همراهمون باشید تا بیشتر با روال کاری حلقه آشنا بشید... | @mabnaschoole |
✨ دیدار و گفت‌و‌گو با مترجم کتاب "بندها" آقای امیرمهدی حقیقتامروز ساعت ۱۸ 🔖 پیوند حضور در نشست: http://meet.google.com/dnp-fceb-hez 🔻توی نشست منتظرتیم... | @mabnaschoole |
✨هم‌اکنون دیدار با مترجم کتاب "بندها" 🔖 آقای حقیقت 🔻پیوند ورود به نشست: http://meet.google.com/dnp-fceb-hez | @mabnaschoole |
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سال‌ها بعد به آن برمی‌گردیم و می‌گوییم: یادش بخیر! سه‌شنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ @modaam_magazine
. ترکیب کتاب‌های حلقه نهم، فوق‌العاده است: یک داستان مبتنی بر واقعیت از احمد محمود، یک سفرنامه از منصور ضابطیان، یک تجربه‌نگاری خوش‌خوان از مهدی قزلی و یک اثر ضدجنگ از اریش ماریا رمارک روزهای آخر ثبت‌نام حلقه رو دریابید 😊 لینک ثبت‌نام اینجاست👇 http://B2n.ir/a92820 http://B2n.ir/a92820 😎 | @mabnaschoole |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨برای من جبهه مانند گردابی اسرارآمیز است‌. هر چند از مرکز آن بسیار دورم، احساس می‌کنم چرخش این ورطه آرام و بی‌اختیار مرا به سوی خود می‌کشد و راه گریزی هم نیست. از آسمان و زمین و به خصوص از زمین، نیروهای حیاتی به سوی‌مان جریان دارد. زمین برای هیچ‌کس به اندازه‌ی سرباز... 📚برشی از "در جبهه غرب خبری نیست" 🔻پیوند ورود به جمع اهالی حلقه: 🆔 http://B2n.ir/a92820 🆔 http://B2n.ir/a92820 دو روز تا پایان ثبت‌نام حلقه... |@mabnaschoole |
هدایت شده از  محمدامین نخعی
من نگرانم... از رواج نوعی ادبیات تکفیری مخصوصا بین بچه های انقلابی نگرانم! نگرانی ام الزاما به این خاطر نیست که در نهایت کاندیدای مد نظر من یا آن‌ها رأی نیاورد؛ بیشتر نگران این هستم که این دوستان عزیزم قرار است با آن کم حجاب یا آن جوانکی که شبهات اعتقادی دارد یا آن آقا و خانمی که فریب خورده و قدری بی دینی می‌کند، چطور برخورد کنند⁉️ 😞 ما به درستی مدعی هستیم که ادبیات انقلاب اسلامی، یک «ادبیات تمدنی» است. ادبیات تمدنی در حداقل خودش باید «قدرت تفاهم و انحلال طیف گسترده ای از مخاطبین» را داشته باشد تا بتواند از آن‌ها یک «امت» بسازد. ‼️ آیا ما با این رویکرد تکفیری‌مان که علیه همدیگر داریم میتوانم این ماموریت امت سازی را انجام دهیم؟؟ این مسأله یکی از مهمترین امتحانات تمدنی ماست. 📌 ما در این مرحله نیازمند توجه به یک الگوی پیامبرانه هستیم: 1⃣ به رفتار تربیتی حضرت موسی در مصر توجه کنید که چطور با سعه صدر و تحمل بالا از بنی اسرائیلِ متفرق یک امت ساخت. 2⃣ به رفتار تربیتی حضرت مسیح که مجددا به یک بنی اسرائیلِ در هم ریخته تر از دوران مصر، روح حیات و زندگی بخشید. 3⃣ به رسول الله که در متن یک جامعه مشرک و چند پاره ظهور کرد. به خدا قسم معاصرین پیامبر هم بی حجاب بودند، هم شارب خمر بودند و هم بت می پرستیدند و... رفتار تربیتی رحمة للعالمین از آن‌ها یک امت ساخت پر از بزرگ مردانی چون سلمان و ابوذر و مقداد... در این برهه از انقلاب اسلامی و برای آنکه خدای متعال فرصت جهانی شدن را روزی ما کند، قدری به تجربه پیامبران فکر کنید و درس بگیرید. 🔰و اما نکته پایانی: برای اینکه تحمل کردن رقیب، برایتان سهل شود به رویای بزرگی که پیش روی ما قرار دارد فکر کنید. ما قرار است مقدمه ساز آقایی باشیم که یملاء الارض قسطا و عدلا ما این رویا را دور نمی‌بینیم؛ انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا این رویا که در بیانیه گام دوم با عبارت تمدن نوین اسلامی نام برده شده، آنقدر هیجان برانگیز است که برای رسیدن به آن می توانی همه آنها که با تو کمی زاویه دارند را تحمل کنی. رویای بزرگ سینه آدم را فراخ می‌کند و شرح صدر می‌دهد. فهم این برادر کوچک شما می‌گوید پروردگار به آدم‌هایی که شرح صدر اندکی دارند و حتی با برادران دینی خودشان کنار نمی آیند، ماموریت های بزرگ و جهانی نمی‌دهد. خواهشاً قدری فتیله «احساس تکلیف های بیجا و تخریب رقبا» را پایین بکشید. خدا «شهید رییسی» را رحمت کند که واجد همه این صفات حمیده و تمدنی بود. چقدر جای این سیّد شهید خالی است.😔 📝کوچک همه شما: محمد امین نخعی https://eitaa.com/joinchat/995557609Cbefd88e171