هدایت شده از ماهیتنهایتنگ
اسمت را توی گروه سرچ میکنم. راستی گفتم اسمت، اسمت را اشتباه ذخیره کردم اینهمه مدت. هربار هم که پیام میدادی و اسمت میآمد بالا، میگفتم باید عوضش کنم. نکردم. اولین بار توی اینستاگرام شمارهات را دادی و گفتی رحمانی هستم و من فکر کردم یک هنرجوی دیگر. کنار اسمت نوشتم هنرجو. نمیدانم چند وقت بعدش فهمیدم تو همکارمی. رفیقم. میثاق جان.
پیامهایت توی گروه با خنده است. شوخی کردی. خندیدی. البته پیامهای بالایی؛ پیامهای اخیر همهاش ختم صلوات و دعا و قربانی برای دوباره داشتنت بود. دوباره نداریمت ولی. میثاق جان. خیلی وقت قبل توی کانالم با کرفس شوخی کرده بودم و تو پیام دادی و کلی باهم خندیدیم. تو را با خنده میشناسم دختر. چرا حالا نمیخندی؟ چرا میثاق جان؟ اصلا همین اسمت چقدر ذهنم را درگیر میکرد. میثاق؛ اسم پرتکراری نبود. انگار که هیچ چیز تو قرار نبود عادی باشد. چرا با رفتنت اینجوری همه گروه را بهم ریختی دختر؟ تو که به نظمت مشهور بودی. وسط ثبتنامهای شلوغ مدرسه، تو حواست بود هیچکس توی گروه اشتباهی نرود. ای بابا، دخترجان. کار همه را سخت کردی با رفتنت. حالا چجوری هربار ثبتنامها را بگذرانیم و اشکهایمان نریزد روی صفحه گوشی؟ چطوری میثاق جان؟
حالا تو رفتهای انگار و همهچیز برایت آشکار است. تو حالا همهچیز را میدانی. کاش دست ما را هم بگیری، برایمان دعا کنی. ما هنوز کوچکیم ولی تو بزرگ شدی، بال در آوردی، رفتی توی آسمانها و از بالا ما را میبینی. مطمئنم که میبینی. و خجالت میکشم که میبینی میثاق جان.
من اشک نمیریزم. اصلا باورم نشده انگار. مبهوتم. مگر میشود؟ ما دوست جان جانی نبودیم ولی تو عزیز بودی میثاق. تو عزیز ما بودی دختر. ما عزیز از دست دادیم. ما تو را از دست دادیم؟
عجیب بهم ریختی ما را...
#یادبعضینفراتدرگردشایام
#دنیا
هدایت شده از قهتاب(جیران مهدانیان)
.
بعضی چیزها خیلی عجیب است.
اینکه کسی را ندیده باشی و صدایش را نشنیده باشی اما بینتان علقه ایجاد شود عجیب است.
اولین باری که برای محفل مطلب داد گفتم یک عکس از خودت بفرست که بالای مطلبت بزنیم.
گفت: میشه من عکس نفرستم؟
گفتم: شدن که میشه ولی ترجیح اینه بفرستی.
نفرستاد و عذرخواهی کرد.
هیچوقت صوت هم نفرستاد. حتی همین دفعه آخر که یک پرسشنامه فرستادم و گفتم لطفا اینها را جواب بده، همه را تایپ کرد.
بعدها شنیدم میثاق هیچوقت برای کسی صوت نفرستاده و هیچکسی صورتش را ندیده تا همین چند روز پیش که بچههای تهران از پشت شیشه بیمارستان دیده بودنش.
راستش آنقدر صمیمی نبودیم که بدانم چرا تصویر و صوت نمیدهی. هیچوقت، نه توی جلسات آنلاین نه توی چت و نه حتی روی پروفایلت.
توی جلسات حضوری هم هیچوقت نیامدی، حتی جایزه داستان تهرانت را پدر و مادرت گرفتند.
حالا فهمیدهام این ییماری لعنتی نمیگذاشت باشی کنارمان.
من حالا حتی نمیدانم از دیشب برای چه صورت و صدایی اشک ریختهام و دم به دم بغض میکنم. هیچ تصویری توی ذهنم نقش نمیبندد.
بدون هیچ تصوری از تصویرت مدام از جلوی چشمانم رد میشوی!
عجیب است برای خودم هم.
دیدار، آغوش، نگاه، صدا علقه ایجاد میکند، دلبستگی میآورد
اما تو بدون همه اینها صاف نشستی توی قلب مبناییها که حالا چند روز است فکر و ذکرشان شدهای.
ضمیرهایم هم به هم ریخته، با سوم شخص شروع کردم و با دوم شخص تمام. برعکس ارتباط این روزهایمان با تو. دوم شخص بودی وحالا شدهای سوم شخص!
#اللهم_انا_لا_نعلم_منها_الا_خیرا
#هم_رویا
میشد یکی از همان روزهایی که حالت، مثلا عادی بود، بروی.
یکی از همان روزهای روتین معمولیات با آن ماسک اکسیژن لعنتی و احتمالا هزار درد ریز و درشت گوشههای جانت. مثل همیشه و هر روزت.
میشد یکی از همان روزهای صبوری و خنده و شوخی، یکهو دیگر نباشی.
اما نه...
حساب و کتاب خدا با تو خیلی فرق داشت. آنقدر پیش خدا سپرده داشتی که قبل رفتن بهت برشان گرداند.
خدا دوستت داشت. همان وقتها هم بهت میگفتم. وقتهایی که میسپردم دعایم کنی.
آنقدر دوستت داشت که همه آنهایی را که برایشان عزیز بودی، برایت بهخط کرد.
حدیث کساء پشت در آیسییو،
قربانی
یس و صلوات و قرآن
دعای جمعی همزمانمان از کربلا، قم، مشهد و حتی مدینه
جمع شدیم و به آسمان صدا بلند کردیم برای برگشتنت. قرآن و صلوات و دعا ریخت روی زبان و فکرمان.
چرا؟
چون تو نباید میمردی. باید میماندی.
روح تو باید روی بال و پر فرشتههای حافظِ این همه کلمه نورانی، پرواز میکرد.
تنهایی که نمیشد بروی.
باید روی فرشی از دعا و نور، اسکورت میشدی تا آغوش خدا.
تو باید توی این روزها، این همه کلام شفاف و تروتمیز با خودت همراه میکردی. باید مسیر سختت با نورانیترین کلمهها هموار میشد.
تو نباید میمردی.
باید میماندی و حالا ماندهای.
لابهلای صفحه چتمان
توی آن قطره اشک خشکشده روی ورق قرآن و مفاتیحمان
توی گروه استادیاری
توی قلب تکتکمان...
عکس: صفحه چتمان، یکی از دفعاتی که بهش التماس دعا گفتم و گفتم که چقدر به دعاهایش اعتقاد دارم.
پ.ن: جمله دومش کاملا شوخیاست. اصلا اهلش نبود.
پ.ت: هرطور بلدید، دعا کنید.
▫️بخوانیم تا برایمان بخوانند.
✨ امشب، شب اول قبر
"خانم میثاق رحمانی فرزند مهدی"
هست، منت میذارید اگر امشب برای ایشون نماز لیله الدفن رو بخونید.
#شب_اول_قبر
| @mabnaschoole |
هدایت شده از گاه گدار
چالشی گذاشته بودم برای پذیرش استادیار در مدرسه نویسندگی مبنا. بهترین هنرجوها تویش شرکت کرده بودند و من باید تعداد کمی را انتخاب میکردم.
چالش چهار مرحله داشت، یک مرحلهاش فرستادن یک صوت بود. باید یکی از تکنیکهای نویسندگی را درس میدادند تا ارزیابی کنم بلد هستند نکتهای را آموزش بدهند یا نه.
میثاق رحمانی پیام داد که نمیتواند صوت بفرستد. گفتم بدون صوت تدریس نمیشود توی چالش شرکت کرد. پرسیدم چرا نمیخواهد صوت بفرستد؟ گفت نمیتواند حرف بزند، گفت همیشه ماسک اکسیژن روی صورتش هست و صدایش جوهر ندارد.
فکر اینجایش را نکرده بودم. پرسید راهی ندارد؟ پرسید میشود تدریسش را تایپ کند؟
جوابم معلوم بود، نه. استادیار باید با هنرجوهایش حرف میزد و تعامل میکرد. متنها به اندازه صوتها جان نداشتند.
راستش را بخواهید ترسیدم بگویم نه، چیزی توی ذهنم میگفت اجازه نداری به خاطر بیماری فرصت شرکت در چالش را از کسی دریغ کنی.
قبول کردم اما همان وقت گفتم که متن باید به اندازه تدریس صوتی خوب باشد و هنرجو را توجیه کند، گفتم کار سختی است ولی اشکال ندارد، شما متن بفرستید.
من توی چالش استادیاری بیتعارف هستم، سختگیر میشوم و رودربایستیها را میگذارم کنار.
میثاق رحمانی توی چالش استادیاری ۸۵ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز گرفت که امتیازی واقعا بالا بود و وارد مصاحبه شد. مصاحبه ما هم به صورت متنی پیش رفت و بالاخره در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ عضو گروه استادیاری مبنا شد.
حالا در ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ایستادم روبهروی تابوت میثاق رحمانی و برایش نماز خواندم، رفتم پای قبرش و برایش تلقین خواندم، دست توی خاکهای قبرش فرو بردم و فاتحه خواندم.
من فکر اینجایش را نمیکردم.
در همه این روزهای همکاری که کار توقف و تعطیلی و مرخصی نداشته، میثاق رحمانی یکی از همراهترینها با مبنا بود.
میثاق رحمانی کار خودش را کرد، آجرهایی در ساختمان مبنا گذاشت و رفت. حالا من ماندهام با جمع خوبی از دوستان و همکارانم که باید راه را ادامه بدهیم. قلههای بزرگی هست که باید فتحش کنیم و آن بالا در روز افتخار جای دوستان از دست دادهمان را خالی کنیم و باز راه بسازیم تا قلههایی بلندتر.
من به خدا خوشبینم، میدانم هر چه برای ما و دوستانمان رقم میزند، خیر است. خیری که گاهی البته تلخ است و گاهی شیرین. ما خدای خوبی داریم، این را حالا عیانتر از هر وقت دیگر و هر کس دیگر، میثاق رحمانی میفهمد و حتما شهادت میدهد، ما ولی صدایش را نمیشنویم، مثل روزهایی که اینجا بود، با ما بود ولی صدایش را نداشتیم.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
✨سلام عصرتون بخیر باشه
اگه یادتون باشه ثبتنام حلقه کتاب به آخرین روزهای خودش رسیده بود ولی به خاطر اتفاقاتی که افتاد، نتونستیم اون رو براتون اطلاع رسانی کنیم.
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨سلام عصرتون بخیر باشه اگه یادتون باشه ثبتنام حلقه کتاب به آخرین روزهای خودش رسیده بود ولی به خاط
✨
امروز یکی از آخرین برنامههای حلقه هشتم که دیدار با مترجم کتاب "بندها" هست قراره به صورت حضوری انجام بشه.
اما امکانی فراهم شده که شما هم میتونید توی این نشست همراهمون باشید تا بیشتر با روال کاری حلقه آشنا بشید...
#حلقه_کتاب
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ امروز یکی از آخرین برنامههای حلقه هشتم که دیدار با مترجم کتاب "بندها" هست قراره به صورت حضوری انج
✨ دیدار و گفتوگو با مترجم کتاب "بندها"
آقای امیرمهدی حقیقت
⏰ امروز ساعت ۱۸
🔖 پیوند حضور در نشست:
http://meet.google.com/dnp-fceb-hez
🔻توی نشست منتظرتیم...
#حلقه_کتاب
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ دیدار و گفتوگو با مترجم کتاب "بندها" آقای امیرمهدی حقیقت ⏰ امروز ساعت ۱۸ 🔖 پیوند حضور
✨هماکنون دیدار با مترجم کتاب "بندها"
🔖 آقای حقیقت
🔻پیوند ورود به نشست:
http://meet.google.com/dnp-fceb-hez
#حلقه_کتاب
| @mabnaschoole |