«پیامبر درونی»
بغضِ تا بیخ گلو آمدهام را قورت میدهم. اشکهای داغ و سوزانم را پاک میکنم. اینبار نمیخواهم ابتلایم را با کسی شریک شوم. نمیخواهم استوریهای جگرسوز منتشر کنم.
دلم خون است، باشد. کارهای روی زمین مانده زیادست. نشستن و از پای افتادن به درد این شرایط نمیخورد.
آدم ترسیده و مضطرب کار را بیشتر خراب میکند.
آدم مضطر اما خوب است. کسی که تنها مقابل خدایش ایستاده. هیچ تکیهگاهی ندارد. همان که آداب بندگی را خوب بلد است و در خلوتش فریاد میزند:
_ اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ؛ یا [کیست] آنکه درمانده را هنگامی که وى را میخواند، اجابت کند و گرفتارى را برطرف گرداند؟
آن وقت دست به زانویش میگیرد و مثال پیامبری در میان قومش، شهادتین را در کلام و در عمل اقامه میکند.
✍ ملیحه براتی
#روایت
| @mabnaschoole |
«کفِ پُفکردهٔ روی سیلاب»
«رادیو ارتش صهیونیستی: برای ترور نصرالله از ۸۵ تُن بمب استفاده شد.»
چند بار جملهٔ خبریِ بالا را خوانده باشم خوب است؟! فهم و درکش از صبرم بیرون میزند. ٨۵ تُن بمب...
تیر سهشعبهای را به مهلکترین سمها آغشته کردند و بعد با شمشیر و نیزه و سنگ و نعلِ تازهٔ اسب و حتی عصا و چوبدستی، فقط یکنفر را هدف گرفتند. چرا هی این تصویر توی ذهنم جان میگیرد؟ زبانم لال، بلا تشبیه ٨۵ تُن بمب، به این نمیخورد؟ کفر، بارِ اولش نیست که همهٔ زورش را سرِ یکنفر خالی میکند. بار اولش نیست که ترس و وحشتش را از یکنفر و یک مکتب، اینجور جار میزند و مُشتش را پیش همهٔ دنیا باز میکند و تف و لعنت برای خودش میخرد. شمر همان شمرِ کتابهای مَقتَل است. انگشتمان را که روی دکمهٔ قرمز کنترل فشار دهیم، ادامهٔ آلزیاد و آلمروان و ابنِ مرجانه را میبینیم.
اما خوبیِ ماجرا به این است که ظلم نمیماند. بهقول خدا ظلم، «زَبَداً رابیّاً» است. کفِ پُفکردهٔ روی سیلاب است. کَف کنار میرود. متلاشی میشود.
من میگویم نباید به اشکها رو بدهیم. شانههای افتاده و زانوهای شُل، راستِ کارمان نیست. همهٔ اندوهمان باید بشود غیظ و غضب برای روزی که خیلی نزدیک است.
✍ سیمین پورمحمود
#روایت
| @mabnaschoole |
«شما چگونهاید؟»
ما مردم عشیره ای هستیم که به وقت خطر نمازمان را به امامت جوانی هشتاد و پنج ساله زیر آسمانی که زمینش محراب شهادت است می خوانیم.
شما که پیر قبیله تان دوان دوان و با نفس های به شماره افتاده سوراخهای جان پناهتان را گز می کرد چگونه اید؟
در کلام حکیمان عالمآمده «الناس على دین ملوکهم»...
✍ طیبه فرید
#روایت
#نماز_جمعه
| @mabnaschoole |
«لالایی ققنوسها»
برای ما که اینجا شکمهایمان سیر بود و جای خوابمان نرم یک سال گذشت، ولی برای مادران غزه خدا میداند. شاید به شماره گیس های سیاهشان که یکی یکی سفید شد.
آن روز که بیمارستان المعمدانی غزه را زدند، آتش بمب ها را دیدیم ولی آتش جگر مادرانی که کودکان شیرخوارهشان در میان آتش خاکستر شدند را نه!
آن روز که نوزادان در بیمارستان از کمبود اکسیژن نفسشان به شماره افتاد را دیدیم ولی خفگی مادرانشان را نه!
آن روز که ماشین آرد را زدند و کودکان قابلمه به دست پودر شدند را دیدیم ولی خون گریههای مادرانشان را نه!
جنگ انگار بین اسرائیل بود و مادران غزه. کودک را میزدند تا مادر بیفتد. به کدامین کینه؟ نمیدانم!
شاید این مادران تقاص لالایی های شبانهای را دادهاند که در گوش بچه هایشان میخواندند.
تقاص آن زنده باد فلسطین ها و مرده باد اسرائیل ها را. همان لالایی هایی که روح بچه هایشان را بیدار میکرد و جسمشان را خواب.
«میوه اگر افتاد سر درخت سلامت.»
خدایی که موسی را به مادرش بازگرداند فلسطین را هم به این مادران باز میگرداند.
این خاک تشنهی صدای کِل کشیدن این مادرها در روز فتح است، باذن الله....
✍ علی اسماعیلی
#روایت
| @mabnaschoole |
«کتاب برایم خواهری است که ندارم...»
با لبخند کجی میگوید: " خب ببینم حالا با یه نوزاد چطور فرت و فرت کتاب میخونی! "
لبپایینیام را گاز میگیرم تا خندهام مثل توپ به بیرون شوت نشود. میفهمد انگار.
_ چیه؟
ابروهایم را بالا میدهم و چشمهایم را جمع میکنم.
_ شروع کردم! میخونم متاسفانه! داشتم جون میدادم!
تیرم درست توی دایرهی زردرنگِ سیبل فرو میرود. خندهام از ضایع شدنش نیست! درکش از من و امثال من غلط است. فکر میکند از روی بیکاری و شکمسیری کتابی دستمان میگیریم و میخوانیم. میخواهیم ادای روشنفکرها را درآوریم. نمیداند خواندن برای من مثل خوردن غذا و نوشیدن آب واجب است. بدون کتابها سرگردانم. ناامیدم و خالیام. توی روزهای سختم طنابیست که از لب پرتگاه نجاتم میدهد. اینکه انتظار دارند وقتی برایش باز نکنم و در باتلاق زندگی فرو بروم، برایم عجیب است! من برای خواندن وقت خلق میکنم. ۲۴ ساعت را ۲۵ ساعته میکنم. متنفرم از این جمله که " چطور میرسی؟". آدمها چطور میرسند غذا بخورند و بخوابند؟ قضیه همینقدر برایم مهم و حیاتی است. دزیره را وقتی خواندم که ممکن بود چند ساعت بعدش کرونا کارم را بسازد. دایی جان ناپلئون میخواندم در حالی که پسرکم را روی تخت بیمارستان بغل کرده بودم. آخرین حرفهایم با بهترین رفیقم راجع به کتابهایی بود که خوانده بودیم و متنی که نوشته بودم. داشت از درد میمُرد ولی میگفت متنت و لیست کتابها را بفرست که بعدا بخوانم.
کتاب برایم خواهریست که ندارم. مادر و پدریست که ازشان دورم. مکانهاییست که نرفتهام. زمانهاییست که خاطره نساختهام. رفیقهاییست که نداشتهام. قرصهای افسردگیایست که نخوردهام. حتی دعاهاییست که اسمشان را نشنیدهام و طبق نظر بعضی دوستان احتمالا بابتش راهی جهنم بشوم! من محتاج کتابهایم. وقتی زانوهایم روی سنگ سفید بیمارستان تا شدند، دورم را گرفتهاند. وقتی داغ دیدم، اشکهایم را توی خودشان پنهان کردهاند. رفیقم بودهاند. سالها! همه چیزم بودهاند. سالها! گچ سفید بودهاند روی تخته سیاهم. سالها! اینقدر نپرسید چرا و چطور! یخچالمان خالی باشد میخوانم. خانه کثیف باشد میخوانم. نوزادی داشته باشم که خواب و خوراک را از من گرفته باشد میخوانم. سرشلوغیها و اتفاقات بیخ گلویم را گرفته باشند میخوانم. حتی یک جمله! حتی اگر سهمم یک جمله از یک کتاب در کل روز باشد. همان را تا روز بعدی زیر زبانم نگه میدارم که زنده بمانم. میخواهم فخر بفروشم؟ نه! میخواهم بگویم قضیه همینقدر برایم مهم و حیاتی است! غبطه و حسرت و ناله و نفرین و سرزنش ندارد! اولویتهای آدمها متفاوت است! این را بپذیریم و دست از سرشان برداریم!
القصه که هروقت بین من و کتابها جدایی افتاد بدانید که مُردهام!
✍ مبارکه اکبرنیا
#روایت
#هفته_کتابوکتابخوانی
| @mabnaschoole |
«دعوت»
«از زنی که دلش برای بچگی هایش تنگ شده باید ترسید.» این را همینطور که پیاز را توی روغن زیتون تفت میدهم زمزمه میکنم. دخترک دارد توی پذیرایی با فاطمه جون -عروسکش- بازی میکند. اشک سر میخورد روی چانه ام. چند وقتی میشود همه چیز گره خورده به هم. باز نمیشود. دلم برای بچگی هایم تنگ شده و وسط فاطمیه دوم ایستاده ام بدون اینکه بتوانم رزق سالیانه ام را از مادر، از پَر چادرش طلب کنم. زردچوبه را به پیاز اضافه میکنم. دستم را یواشکی، دور از چشم دخترک، با گوشه لباسم پاک میکنم. از قبل چندتا نماهنگ مهدی رسولی ریخته بودم روی فلش. فلش را چپاندم توی پورت و تلویزیون را روشن کردم. دخترک تعجب کرده. ما توی خانه مان تلویزیون روشن نمیکنیم. مگر بعضی روزها که دخترک تقاضای دیدن Five Little Monkey و Hello Goodby را بکند. مهدی رسولی دارد میخواند «پاشو اینجوری منو نده عذاب، کَلِمینی. بری از پیشم میشم خونه خراب، کَلِمینی» همه دارند اشک میریزند. «یه کمی حرف بزن علی نمیره. حرف رفتن نزن علی میمیره». همه دارند ضجه میزنند. دخترک زل زده به تلویزیون. میداند وقتی پرچمی باشد و لباس مشکی ای و دستها برود بالا و بخورد به سینه یعنی حسین حسین شده است و عجیب نیست که آدم ها گریه کنند. همه اینها را میداند اما باز هم میپرسد «مامان این آقاهه چرا گریه میکنه؟». دارد به مهدی رسولی اشاره میکند که دوربین زوم کرده است روی صورتش. با خودم میگویم کاش نماهنگ را نمیگذاشتم و همینطوری از گوشی پخشش میکردم. «ها؟» این طور موقع ها یک جواب بیشتر ندارم. همانی که توی محرم هم میگفتم. فقط اسامی را عوض میکنم و جواب همیشگی را تحویل میدهم. «دلش برای حضرت زهرا (س) تنگ شده مامان». نماهنگ رسیده است به سوختن در. «مامان اینجا آتیش گرفته». همیشه از قورت دادن بغض بدم می آید. کار سختی است. بغضم را قورت میدهم. «عه آره بیا فوتش کنیم». میرود سمت تلویزیون و فوت میکند. صحنه عوض میشود. خیالش راحت میشود که آتش در خانه زهرا (س) و علی (ع) را خاموش کرده. من هم توی خیالم انگار تاریخ را با همین چند فوت عوض کرده باشیم و دیگر پسری کتک خوردن مادرش را وسط کوچه نمیبیند، میروم سر وقت غذا. «مامان خب زهرا رو دعوت کنه خونه شون تا دیگه دلش تنگ نباشه». فکرش هنوز پی اشکهای مهدی رسولی است. «آره مامان باید حضرت زهرا (س) رو دعوت کنه خونه اش». به سادگی دخترک سه ساله ام میخندم. توی دنیای بچه ها چقدر راحت میشود ائمه را دعوت کرد و مهمانی گرفت و باهاشان حرف زد و بازی کرد! ذهنم میرود پی شهید مصطفی ردانی پور و کارت دعوت عروسی اش که برای حضرت زهرا (س) انداخته بوده توی ضریح حضرت معصومه (س). شبش هم همان خواب معروف را میبیند که حضرت آمده است عروسی اش. فکر که میکنم میبینم باید به سادگی خودم بخندم. «میخوای ما هم حضرت زهرا (س) رو دعوت کنیم خونه مون؟!» این را با هیجان میگویم. دخترک «آره» را میگوید و میرود چادر آستین دار گل آبی که تازه برایش خریده ام را سر میکند. اینکه چطور حدس میزند برای دعوت از حضرت زهرا (س) باید چادر سر کند و دعا بخواند را نمیدانم. هرچه هست سفره ترمه مادربرزگ را می آورد، عکس آقا سید علی و حاج قاسم و ابومهدی را می گذارد وسط و از من میخواهد روسری بپوشم و کتاب دعا را بیاورم. سفره دعای دو نفره مان آماده است اما رویم نمیشود از حضرت دعوت کنم. در نظرم این خانه و اهالی اش چیزی ندارند که زهرا (س) به آن دل خوش باشد و بخواهد سری بزند. «امتحانش که ضرر نداره» را یواش میگویم و حدیث کسا را شروع میکنم. به فراز آخر میرسم. همیشه دو فراز آخر آرامم میکند. آنجا که پیامبر (ص) به همه چیزهای مقدسش قسم میخورد که هرکس این دعا را بخواند اندوهش برطرف میشود و غمش میرود و حاجتش برآورده میشود. نماهنگ بعدی مهدی رسولی دارد پخش میشود: «ای نهضت بیداری، یا فاطمه الزهرا، در بطن زمان جاری، یا فاطمه الزهرا، هر چند به تنهایی، یا فاطمه الزهرا، تو امت مولایی، یا فاطمه الزهرا». از این صفت «در بطن زمان جاری» که به حضرت نسبت داده خوشم می آید. مخصوصا بعد از حدیث کسا. انگار حضرت زهرا (س) دست آن چهار نفر دیگر را گرفته باشد و 1400سال رنج را به چشم برهم زدنی طی کرده باشد و -به دعوت دختر جان- آمده باشد خانه مان.
#روایت
#فاطمیه
| @mabnaschoole |
«مَرد و انتخاب»
دارم به حال مردی فکر میکنم که معلوم نیست کجاست. به آن لحظهای که شاید توی دفتر کارش بعد از یک جلسه سخت و پرفشار با مشاورهایش، ولو شده روی کاناپهی چرمی. گره کراوات را شل کرده. پا انداخته روی میز و رفته توی فکر. قهوهی تلخ توی دستش سرد شده اما مرد از فکر بیرون نیامده.
یا شاید زیر دوش آب، وقتی کل حمام را بخار برداشته خودش را نگاه کرده توی آینهی روبرویش. زل زده به دو تا دایرهی آبی غبارگرفتهی زیر ابروها و ترس را توی آنها دیده و رفته توی فکر.
فکر کرده به سالهایی که پشت سر گذاشته. به سختیها، اضطرابها، نگرانیها. به آنهایی که پشتش را خالی کرده بودند. آنهایی که گُر و گُر اسلحه میدادند دست دشمنهایش. به شبهایی که خواب دیده مردهایی با لباسهای سیاه و ریشهای بلند او را نشاندهاند جلوی دوربین و سر تفنگهایشان را فشار دادهاند روی پیشانی و سینه و گردنش. به روزهایی که مردهایی با لباسهای سبز و لبخندهای گرم دستش را فشردهاند و بهش اطمینان دادهاند که کمکش میکنند و فقط او باید جا نزند!
همین هم شد. جا نزد و کمکش کردند. مرد برایش مهم نبود که آنها نه بخاطر خودش، که بخاطر مردم و آزادگی کمکش کردند. تا آنجا که از لبهی پرتگاه رسید به زمینی امن و پهناور و دوباره باد به غبغب انداخت و گره کراواتش را سفت کرد و شاید یادش رفت برگردد و از آن مردهای سبزپوش که خیلیهایشان دیگر نبودند، قدردانی کند.
مرد روی کاناپه یا زیر دوش یا هر جای دیگری پشت کرده به گذشته و به آینده فکر کرده. ترسی که از کشته شدن هنیه و نصرالله و سنوار توی دلش افتاده بود، بال و پر گرفته. وعدههایی که این مدت اخیر توی گوشش خواندهاند و در باغ سبزی که نشانش دادهاند، لبخند ابلهانهای روی صورتش نشانده. اما شاید تصویر پیرمردی با ریش سفید و عمامهی سیاه راحتش نمیگذاشته. پیرمردی که نشسته روی یک مبل ساده، توی اتاقی که کفپوشش موکت است و جز یک پرچمِ سرخ و سفید و سبز و یک قاب عکس روی دیوار، هیچ زینتی ندارد. پیرمرد یک دستش را روی پا گذاشته و دست دیگرش را حین حرف زدن تکان میداده.
مرد فکر کرده به آخرين باری که پیرمرد را دیده. به اینکه چیزی توی چشمهای پیرمرد تغییر کرده بوده. مثل همیشه آرامش و امید و صلابت بوده، اما چیزی مثل هشدار هم بوده.
مرد به همهی اینها فکر کرده و رسیده به لحظهی تصمیم، به آنِ انتخاب. به دوراهی بزرگی که دو تا جادهاش تا آخر دنیا از هم جدا هستند و هیچ کجا به هم نمیرسند.
مرد، که نه مرد است و نه بشار است و نه اسد، عاقبت انتخابش را کرده. حالا دیگر موشصفتیاش را به یک دنیا نشان داده و به طمع گندم ری فلنگ را بسته. رفته که لابد به خیال خودش یک گوشه از دنیا، بدون ترس از بمب و موشک بخورد و بخوابد و تَن پروار کند، و خبرهای سرزمین و مردمش را توی خبرگزاریها دنبال کند.
اصلا این مرد را بیخیال! خود من، آنِ انتخابم کجاست؟ کی میرسد؟ وقتی برسد، چکار میکنم؟ پشت پا میزنم به شعارهای دهنپرکنی که یک عمر دادهام؟ گربهی بیچشم و رویی میشوم و پا میگذارم روی آن همه خونی که ریخته شده تا من بمانم و یک گوشه از پرچمِ انسانِ آزاده بودن را دست بگیرم؟ رو میکنم به راحتی و امنیت خیالی و گند میزنم به همهی آن چه که تا حالا گذراندهام؟ حالا لابد به همهی این سوالها میگویم نه، اما وقتِ وقتش چکار میکنم؟
چه دلهرهآور است فکر کردن به آنِ انتخاب!
✍ زينب شاهسواری
#روایت
| @mabnaschoole |
مدرسه مهارت آموزی مبنا
.
«روایتهای مادرانه،
جنگهای مـــــــردانه»
اینجانب به عنوان یک مرد و به نمایندگی از تمام مردان کرهزمین و سایر کرات کهکشان راه شیری اعلام میکنم که ما مردها از آنچه که در آینه باشگاه میبینید ترسوتر هستیم! گول سینه ستبر و دور بازو و ژستمان موقع بازکردن در ترشی و خنده ژکوندمان هنگام کشتار سوسکها را نخورید! ما مردها بیش از تمام گونههای جانوری خلق شده توسط خداوند به «زندگی کردن» محتاجیم؛ و هر ابزاری که بخواهد این زندگی را از ما بگیرد ما را میترساند.
ما مردها توی میدان جنگ حتما و بدون شک جا میزنیم؛ اگر جنگ از زندگی خالی شود. شما زنها و مادرها اما میتوانید شیشۀ جنگ را از زندگی پر کنید؛ وقتی از خواب بلند میشوید و همانطور که صبحانه بچههایتان را آماده میکنید، آب داخل ظرف نخودها و لوبیاهایی که خیساندهاید را خالی میکنید تا برای بازارچه مقاومت محل آش بپزید؛ و نیم نگاهی هم به النگوی توی دستتان میاندازید و نیت میکنید آن را در راه نصر اهدا کنید. اصلا شما زنها و مادرها میتوانید جنگ را به سخره بگیرید؛ وقتی که سر پسرتان را پیش پای دشمن پرت میکنید و میگویید هدیه را پس نمیگیرم.
دشمن میخواهد جنگ را از زندگی خالی کند؛ میخواهد شما زنها و مادرها، عقبنشینی کنید؛ جنگ را تحریم کنید و حرف از جنگ را محوطه ممنوعه خانهتان اعلام کنید؛ و جنگی که از زندگی خالی باشد، برندهاش را سلاحها تعیین میکنند. اما شما زنها و شما مادرها میتوانید ورق جنگ را عوض کنید؛ جبهههای جنگ را بکشانید سمت جبهههای زندگی. ابزار جنگ را از تانک و پهپاد تغییر دهید به سرویس طلا و دیگ آش و لالاییهای حماسی؛ شما میتوانید معیار پیروزی جنگ را از تعداد خاکریز محاصره شده، تغییر دهید به تعداد قلبهای فتح شده.
روایت کنید، قصه بگویید؛ از زندگی در کنار جنگ، از جنگ در کنار زندگی. روایت های مادرانه، زندگی میبخشد به جنگ های مردانه؛ این روایت ها را ما مردها می شنویم؛ هرکجای دنیا که باشیم؛ توی گهواره باشیم یا توی کوچه و مشغول گل کوچک؛ سر کلاس درس باشیم یا توی پادگان آموزشی. از جنگ برایمان قصه بگویید؛ لالایی های زندگی را در سنگرهای جنگی نفوذ دهید؛ گفتم که! ما مردها ترسو هستیم؛ ترس ما را از جنگ بریزید؛ زندگی اگر دستش را توی دست جنگ بگذارد، پیروز این جنگ همه ما هستیم، نه بمبهای سنگرشکن!
✍ محمد اسدی
#جنگ_روایت_ها
#روایت
| @mabnaschoole |
اگر میخواهید سرباز جنگ روایتها باشید،
باید اول سلاح خود(روایت و روایت نویسی) را تقویت کنید...
#روایت
#جنگ_روایت_ها
| @mabnaschoole |
«تسویه حساب»
مدلم است؛ تا تهش را ندانم، پایم از چهارچوبش رد نمی شود. مغزم ابرو بالا می دهد و با چشمان ریز کرده، هدف را ورانداز می کند. ذره بین دست می گیرد و دنبال نتیجه می گردد. نویسندگی برایم تولد بود که هرلحظه در جهان رخ می دهد و شمارشش ته ندارد. رویایی که برخلاف تحصیلات دانشگاهی، زمان و مدرک نمی شناسد. باید نخش را بگیری و همینجور بروی جلو. قد کشیدنت هم به پینه انگشتان و قرمزی چشم هایت بستگی دارد. ترسیدم. راستش را بخواهید جا زدم. دو سه سالی را هم را کشیدم و رفتم پی کارم. قلم نداشته ام را خشکاندم و رویایش را بقچه کردم و چپاندم توی گنجه ی سرم؛ اما او مثل بچه تخس ها، گاهی گردن دراز می کرد. وسط آبکشی برنج، ترجمه آیات، پتوی کشیده تا فرق سر، آلارم می زد و اعلام وجود می کرد. انگشتم که روی صورتی قرمز اینستا می رفت، ناله می کرد و برای جستجوی مدرسه مبنا نق میزد. گرمای تابستان، لباس را به تن خیس می کرد که دل به دریا زدم. خودم را میان چت های حلقه کتاب در صفحه آبی سفید تلگرام دیدم. غرق لذت کتابخوانی بودم و هاج و واج از پیام های فرمی که هیچ ازش نمی فهمیدم. محبت آدم های آن اتاقک شماره سه کار دستم داد. وسط زن زندگی آزادی ها، نشستم به دو دوتا چهارتای زندگی ام. "خب که چی؟ تهش میفهمم من آدم این راه نیستم دیگه. بهتر از اینه تو شصت سالگی بدهکار دلم باشم. اصلا شاید همین راه من باشه ها؟".
پاییز بود و خزان و آشفتگی. مبنا در آن روزهای ناامن، خانه امن من شده بود. چشمم پی تقویم باد صبا و عقربه ها میگشت برای رسیدن جلسات اسکای روم. قرار دندان پزشکی و چه و چه کنسل می شد و خلاق می آمد بالای لیست پلنر صورتی ام. ۹ صبح سه شنبه ها، استادیارم پیام" ... من اینجا هستم توی اتاق گفتگو و منتظر شما..." را نفرستاده، سلامم تیک می خورد. بغض دلبستگی و خداحافظی را قورت نداده، شیرینی هم صحبتی با استادیار مقدماتی و بعدش پیشرفته نشست در جانم. به خودم که آمدم، داستان کوتاهم را در قاب اسکرین شیر استاد جوان وسط حرفه ای دیدم.
یکسال در خوشی و ناخوشی دویده و توی دنیای کلمات سرک کشیده بودم.
روز آخری، استاد در جواب همکلاسی ام گفت "از نگاه من کسی که تکنیک و فرم یاد گرفته نویسنده محسوب میشه". شادی بدو بدو کرد توی سلول هایم که خدای من، من یک نونویسنده به حساب می آیم؟ قبل ورود به باشگاه ، با مغزم اتمام حجت کردم: " هرجا دنبال نتیجه و غذای زودپزی هستی باش، اینجا ولی حق نداری". راهم طولانی ست، به طولانیِ کوتاهی عمرم. من اما تمام قد، انگشت اشاره ام را توی هوا تاب می دهم که ببین دل جان! فعلا که تسویه حسابیم و بهت بدهکار نیستم.
✍ زهرا حسنلو
#روایت
| @mabnaschoole |
سهراب را که آتش از دهانش زبانه میکشید و قفل فرمان توی ماشین نداشت و لنگه کفشش را در آورده بود و لنگ لنگان به سمت ماشین عقبی میرفت که کفش را بکوبد توی صورت راننده ناشی ، توی ذهنم نگه داشتم و لنگه کفش علی را از پشت یخچال درآوردم.
دو سه تا لقمه فرو کردم توی لپ بچهها که با چشم های بسته داشتند دکمه های روپوش مدرسهشان را بالا و پایین میبستند. در را که پشت سرشان بستم آخیش بلندی گفتم، برای خودم چایی دم کردم و ولو شدم روی مبل.
راننده عقبی که ولو شده بود روی صندلی سرش را از ماشین بیرون کشید و با لبهای غنچه و چشمهای اشکبار به سهراب نگاه کرد.
سهراب لنگه کفش را انداخت زمین، طاقت دیدن گریه نداشت. صدای گریه پسرکم از اتاق آمد. همزمان که به پسرک فرنی میدادم توی گوشی دنبال شماره دکتر اطفال گشتم. شماره سهراب را دادم به راننده ناشی که اسمش گردآفرید بود و از گردآفرید شماره گرفتم برای سهراب.
سهراب را فرستادم تا اینستاگرام گردآفرید را چک کند و خودم پیامهای ایتا را چک کردم. وضعیت جوی پسرکم شاخص بالای آلودگی را نشان میداد. پوشکش را که عوض کردم دیگر پیاز داغ های ناهار آفریقایی شده بودند.
زیر پست اینستاگرام گردافرید نوشتم من و دایی هجیر، جنگلهای آفریقا، همین الان یهویی و خیال سهراب را راحت کردم. که برود و سپر و چراغ های شکسته ماشینش را درست کند. ظرف زردچوبه را که شکسته بود و فرش را زرد کرده بود از جلوی دست پسرک جمع میکردم که پیامک قطع برق چشمم را روشن کرد.
پیامک رئیس سهراب را نشانش دادم که اخراجش کرده بود. و حالا بی پول و درد به در و گرسنه میماند. برنج را دم کردم، پسرک را توی صندلی ماشین نشاندم تا بروم مدرسه دنبال بچه ها. پشت فرمان تصمیم گرفتم رئیس اداره، رستم باشد که نمیداند تهمینه پسردار شده و روی بازوی بچهشان پاندای کونگفو کار تتو کرده نه سرندیپیتی. بچهها تلویزیون را روشن کردند تا ماشیناسورها ببینند و ناهار بخورند. بساط مشق نوشتن هم همان وسط ولو شد. دیکته گفتم و سیبزمینیها را پوست کندم چاقو نامردی کرد و دستم را برید.
سهراب تیزی را گذاشته بود زیر لباسش و به رئیس نزدیک میشد. لباس ها را از توی ماشین لباسشویی بیرون کشیدم و پهن کردم.
وسط دعوا و گیس کشی بچه ها رستم و سهراب گلاویز شده بودند. سفره شام را که جمع کردم به همسرم زنگ زدم. ده بار. رد تماس میکرد. سهراب تیزی را گذاشته بود زیر گردن رستم و تماس های پشت هم گردآفرید را رد میکرد. بچه ها را فرستادم توی رختخواب و چندتا داستان گفتم و چند بار دعوایشان کردم تا بخوابند. خودم بیشتر خسته و خوابآلود بودم. رستم تیزی را برگردانده بود توی سینه سهراب و لباسش پاره شده بود. و نقش بازویش پیدا. رستم پسرش را بغل گرفت. من پسرک را روی پا تکان میدادم تا بخوابد. میخواستم از خستگی داد بزنم. رستم بر سر آبدارچی اداره فریاد زد و گفت افراسیاب زودتر زنگ بزن اورژانس. افراسیاب زنگ نزد. همسرم زنگ نزد. پسرک نخوابید صدای نفسش تند شد تب کرد. چسباندمش به سینه. رستم پسرش را به سینه چسبانده بود و از خیانت آبدارچی خبر نداشت. سهراب گوشی را به رستم نشان داد و گفت: اگه اخراجم نمیکردی و زنده میماندم با گردآفرید ازدواج میکردم.
رستم گفت راحت بخواب پسرم من هم زندهام هم رئیس اداره هستم، خودم باهاش ازدواج میکنم. آخه نوشدارو هم تحریم هستیم.
به پسرک دارو دادم یک ساعتی روی دوشم راه بردمش تا تبش پایین بیاد و بخوابد. نگران همسرم بودم و عصبانی که چرا خبر نمیدهد که شیفتشان طول کشیده. بچه بغل روی مبل میافتم و فقط فرصت میکنم سهراب را زنده نگه دارم تا خودش با گردآفرید ازدواج کند و تهمینه را خبر کند که اینستاگرام رستم را چک کند و حالش را بگیرد و بی هوش میشوم...
✍ مرضیه احمدی
#روایت
#بانویسندگی_مادری_کن
| @mabnaschoole |
«آرزوی های گُم نشده ننهی جهان»
پا گذاشته بود توی هفتادسالگی. زلف هاش عین دخترهای پانزده ساله هنوز مشکی بود. نه غالبا مشکی، نه جو گندمی. یکدست مشکی پر کلاغی!
وسط کلهاش یک خط صاف بود عین جاده ابریشم که میرفت و توی افق روسری حریرش محو میشد. طرح همه بلوزهاش گل و بوته بود. خانم جان اگر این روزها بود می گفت «خجالت نمی کشی؟ آدم اسرار زن عفیفه رو جار نمی زنه!» اما حالا که خانم جان نیست. من هم که نگفتم میخواهم درباره ننهٔ جهان حرف بزنم. از اینها گذشته! همه زنها مو دارند یکی کوتاه تر و یکی بلندتر...
همه زن ها شبیه هماند. روی سرشان یک جاده ابریشم است و پیرهن تنشان گلزار و دشت. ننه جهان ننه ای بود، عین ننه همه آدم ها.
دهاتی ها می گفتند جوانیهاش وقتی رخت و لباسش را می شسته پهن نمیکرده توی ایوان بَرِ آفتاب. مبادا چشم عابرهای پیاده بیفتد به قد و بالای لباس هاش و ملتفت گل و مرغ روی پیرهن و اندازه دور کمر دامنش بشوند.
تنها عکس سه در چهار زندگیش را بعد انقلاب توی آتلیه خیابان شمس گرفته بود.با چادر مشکی دو گوزن که خط تاش از روی عکس هم پیدا بود.
پنج تا پسر داشت. بچه که بودم یادم هست سه تایشان را با بابای جهان راهی جبهه کرده بود. آن دوتایی هم که مانده بودند یکیشان تازه دست و پا درآورده بود و آن یکی هم اولک مدرسه رفتنش بود.
بزرگ که شدم وسط زندگی تکراری و روزمرگی هام می دیدمش. می دیدمش که زن است اما نه عین بقیه زن ها. بچه دارد اما نه مثل بقیه بچه دارها.
جنگ تمام شده بود بابای جهان و پسرهاش برگشته بودند. زلزله و سیل می آمد،مسجد و مدرسه ای در کنجی از شهر می خواست ساخته شود، ننه جهان هر چی طلا و وسایل قیمتی داشت همه را می داد. هر وقت پای حرف دلش می نشستم غصه می خورد که ما قابل نبودیم برای خدا و امام حسین خون بدهیم.
آخرین باری که تلفنی باهم حرف زدیم، چهارشنبه صبح بود.م من قم بودم و او روی تخت بیمارستان توی کُما. دکترها گفته بودند تا عصر دوام نمی آورد. زنگ زدم به گوشی ننه جهان. یکی از پسرهاش برداشت. گفتم «گوشی را می گذارید بغل گوشش؟» مرد اولش مکثی کرد. انگار به عقل من شک کرده بود اما بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت نزدیکش.
صدام داشت می لرزید، جدی جدی داشت می رفت با آرزوئی که به دلش مانده بود.
«سلام حاج خانوم....می گن عجله داری! انگار دیگه نمی بینمت. فقط می خواستم بگم ظاهر بعضی حسرتا اینه که به دل آدم میمونه. مطمئن باش پیش خدا گم نمیشه.»
صدای هق هق مردانه ای از آن طرف خط میآمد!
بعد از رفتن ننه جهان خاطراتش فراموشم شد. دو روز پیش یکی زنگزد. اولش نشناختمش. اما بعد فهمیدم برادر جهان است. همان که توی جنگ تازه دست و پا درآورده بود! فکر می کرد من آدم جایی هستم! مثلا ستاد بازسازی اولین قبله مسلمین! یا شهرداری غزه!!
با التماس می گفت «توروخدا اگه جایی میشناسی منو معرفی کن.من تو کار تأسیساتم تو فارس همه منو میشناسن. تو فقط به اینا که میرن بگو یکی اینجوری هس. ما که قابل نبودیم برای امام و انقلاب خون بدیم، در حد تأسیسات که کار ازمون بر میاد...»
بهش گفتم «برو با بچههای جهادی که میرن اونور حرف بزن...من نمی دونم کی به کیه!»
جوهر صداش برام آشنا بود!شبیه صدای کسی که هر وقت پای حرف دلش می نشستم می گفت «ما که قابل نبودیم ،ما که برای امام و انقلاب شهید ندادیم ما که.....»
ننه جهان خودش نبود اما اموال و أنفسش هنوز نگران انقلاب بود. نگران امام، لبنان و فلسطین...
آرزوهاش پیش خدا گم نشده بود...
✍ طیبه فرید
#روایت
#مقاومت
| @mabnaschoole |