با کالسکه پسر کوچکم توی یکی از فرعیها ایستاده بودم. ماشين شهدا که از مقابلمان رد شد صدای هق هقی شنیدم.
پشت سرم را که نگاه کردم پسر نوجوانی را دیدم که تازه پشت لبش سبز شده بود. دستهایش به برادر کوچکترش بود که قلمدوشش بود. اشکهایش میریخت روی لباسش...
🖋 خانم محمدی
#شهید_خدمت
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |