✨روایت مادری که از قضا استادیار هم هست...
🔻هر سه ماه یکبار این فرایند تکرار میشود. ترککردن گروه هنرجوها.
آنهایی که مثل خودم توی صوتهایشان پر از صدای بازیکردن بچههاست یا صدای نق و نوقشان. مامانهایی که تمرینهایشان اغلب ساعتهای گذشته از نیمه شب می رسد.
آنهایی که وسط دوره یکهویی غیبشان میزند مثل همانی که بیماری برایش پیش آمد، یا آن یکی که عزیزی از دست داد و دل و دماغش را باخت. یا آنی که توی دبیری قبول شد و رفت پی کارش...
#روایت_استادیار
#قسمت_اول
| @mabnaschoole |
✨هدف ما خیلی بزرگتر از بهونههامونه!
🔻روایت یک حرفهای
▫️یه چیزی اومدم از زبان هنرجوهای حرفه ای مبنا بگم و برم.
با اجازه.
ما توی مبنا فقط نویسندگی رو یاد نمیگیریم، ما یاد میگیریم منظم باشیم، متعهد باشیم، هدف ما خیلی خیلی بزرگتر از بهونه هامونه و توی هر شرایطی میتونیم ادامه بدیم.
ما یاد میگیریم که به زبان قرآن که زبان داستان و روایته با دیگران حرف بزنیم، توی دینداری و اعتقاداتمون قوی بشیم تا بتونیم اثر ارزشمند معنوی تولید بکنیم.
ما یاد میگیریم...
#قسمت_اول
#نمیتونی_نویسنده_نشی
| @mabnaschoole |
🔰کنار زیست گیاهی و ترجمه و سفر و تفسیر قرآن
نویسندگی را ادامه داد 😄
🔻مهدیه یونسی - استادیار مبنا
✍️بعضیها انگار هر روزشان ۲۵ ساعت است؛ حالا یا یک ساعت زودتر از خواب بلند میشوند یا اینکه یک نفر سفت برایشان دعا کرده که: «خدا به وقتت برکت بده دختر!»
مثل خانم مهدیه یونسی...
#قسمت_اول
#بانویسندگی_زندگی_کن
| @mabnaschoole |
✨ وقتی خرابکاری کردی و گردن استاد جوان میاندازی 😁😂
🔹توی نویسندگی خلاق یاد میگیریم به همه چیز متفاوت نگاه کنیم😎
🔻پیامهای بعدی رو از دست نده✌️
🎁 لینک ثبتنام در نویسندگی خلاق:
🆔http://B2n.ir/k45970
🆔http://B2n.ir/k45970
#قسمت_اول
#نمیتونی_نویسنده_نشی
#نویسندگی_خلاق
| @mabnaschoole |
🔖
کم پیش می آید کسی مرا به اسم کاملم صدا بزند؛
نمی دانم در آن شهریور سال ۶۱ ابتکار کدام یک بود؟ مامان فاطی یا پدرم که نام مرا بگذارند حمیدرضا از این اسم تهرانیا به قول بچه قمیها. برای زمان خودش و مادر و پدرم خیلی متفاوت بوده و این را اسامی دیگر خواهر و برادرانم گواهی میدهد که انگاری قطار به ریل اصلی برگشته و همان اسامی مالوف تکرار شدند؛ محمدهادی محمدحسین، زینبسادات. گویی نامم رویای یک دختر دبیرستانی متولد دهه چهل بود که با خودش گفته اگر روزی شوهر رفتم و پسردار شدم اسمش را می گذارم حمیدرضا و در هیجده سالگی شد. مامان فاطی، حالا فقط خواهرم مرا به اسم کاملم صدا میزند وقتهایی که میخواهد پسرک فسقلیاش را بدهد ببرم گردش تا کمی آسوده استراحت کند یا وقتهایی که با همان جیغ و تشر مادرانه خواهرانه میراث ابدی همگی مادران برای دخترانشان میگویدم که سفره انداختیم حمیدرضا سرد شد.
و می روی و میبینی هنوز سفره هم نینداخته.
حالا اینها را دارم به شما میگویم چرا؟
#قسمت_اول
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🌱 گلدون!
من خبرنگارم، خبرنگار مجموعهای که با آقای رئیسی زاویه داره. من البته آقای رئیسی رو قبول داشتم و با افتخار بهش رای دادم. شبی که تا صبح بیدار بودم و خبرها رو میفرستادم و امیدوار بودم هر لحظه خبر سلامت آقای رئیس جمهور رو ارسال کنم، فهمیدم چهقدر دوسش دارم، از اشکهایی که بند نمیومد و نمیآد...
#قسمت_اول
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
پدربزرگم، همهی عمر آرام بود. با یک خنده دائمی کمرنگ در عمق چشمهایش. بزرگ فامیل بود اما یاد ندارم صدای بلندی شنیده باشم ازش. تا وقتی تمام موهایش سفید شد و قلبش نتوانست ادامه بدهد. پدربزرگم آرام رفت. بیصدا. توی رختخواب خودش. همه میدانستند قلبش مریض است، او بیتوقع بود از همه. گفتن این چیزها سخت است. اما، شکل رفتن پدربزرگ، مامان را دلخوش میکند. بدن سرد پدر توی اتاق زیبا بوده و بلند بالا و تر و تمیز. دل مامان قرص میشود که جایگاه آن مرد حالا خوب است.
مرگ بد هم دیدهام. مرگ آدمهایی که نمیدانم خوب بودند یا نه. میدانم مهربان نبودند. عارشان میآمد از خندیدن. شکل رفتن از این دنیا قابی است از خلاصه زندگی.
#قسمت_اول
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
انگار خوشی به ما ایرانیها نیامده. تا آمدیم یک ذره با آن شب بیاد ماندنی وعدهٔ صادق کیف کنیم، این بلا آمد سرمان. هرچه آن شب تا صبح بیدار ماندیم و دلمان غنج رفت برای پهپادها، پهپادها اینبار قلبمان را آوردند توی دهانمان. یکشنبهشب هم مثل همان شب ولکن دعا نبودیم. چهکاری ازِمان بر میآمد جز دعا؟
کم پیش آمده بخواهم برای کسی یا چیزی یا کاری تا صبح بیدار بمانم...
#قسمت_اول
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
خبر گم شدن بالگرد را که شنیدم، همهجا می گفتند دعا کنید برای اینکه سالم باشند. همان شب من رفتم به خاطرات سال ۶٨. اواسط امتحاناتمان بود. کلاس دوم دبستان بودم. شب بود. بابا آماده باش. چون امام خمینی حالش خوب نبود.
#قسمت_اول
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
✨جواب بچهها را چه بدهم؟
راستش را بخواهید علیرغم میل باطنیام دیروز بچهها را نبردم.
بر خلاف راهپیماییهای روز قدس و ۲۲ بهمن که بادکنک و پرچم میگیریم و چفیه پیچشان میکنیم و دل را میزنیم به صف جمعیت گریزانِ به سمت حرم. توی دلم ولولهای به پا شده بود.
بالاخره اینها هم باید مراسم تشییع رییسجمهورشان را میدیدند، چهار روز دیگر بزرگتر میشدند و آنوقت پیرترها که ما بودیم جمعیت تشییع را به رخشان میکشیدیم و از ماشین حمل تابوت رییس جمهورمان میگفتیم که از جلوی چشممان رد شد و مردم پارچههایشان را تبرک میکردند و بعد بچهها با دلخوری رو ترش میکردند که چرا ما را نبردید.
داشتم در محکمه درونم حق را به بچهها میدادم و دلم طبق معمول افسار به دست گرفته بود و داشت پیروز میدان میشد که ناگهان وکیلالرعایا حکم نهایی را صادر کرد
«آنجا، جای بچهها نیست جیران، اذیت میشن. مگه تشییع حاج قاسم رو یادت رفته؟»
#قسمت_اول
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
صبح سهشنبه ۴ اردیبهشت، از حیدرآباد به سمت کراچی راهی شدیم. ساعت ۹/۵ به کراچی رسیدیم. بعد از عبور از قسمتهای فقرزده و آشفته شهر، در خیابان فیصَل، خیابان اصلی مسیر فرودگاه به مرکز شهر، با صحنههای جالبی مواجه شدیم.
شهرِ هميشه شلوغ کراچی، تعطیل و خلوت بود. رفتگران مشغول نظافت خیابانها بودند. پلاکاردهایی درباره دوستی ایران و پاکستان و بنرهایی از تصاویر رئیس جمهور ایران و نخست وزیر پاکستان، در و دیوار شهر را متفاوت کردهبود.
#قسمت_اول
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
🔖 آغازِ تلخ
با صدای فریاد یکی از دانشجویان همه توجهها از استاد تاریخ که درس و بحث زمان پیامبر را تازه آغاز کرده بود، به صدای فریادی جلب شد و همان نیمبندِ نازکی که بیانیهی رهبری بر قلبمان زده بود هم پاره شد. نمیدانم به پایِ خوش خیالیمان بگذارم اما همهی ما فکر میکردیم خبرگزاریها با تیتر یک "بلا دفع و خطر رفع" قضیه را تمام میکنند و آن نفس راحتی که از شب گذشته، آرزویش را داشتیم خواهیم کشید اما دریغ که ورق، باز هم برای ما برنگشت.
#قسمت_اول
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
📌دست ننهام درد نکند!
📚بریدهای از کتاب «پشت شیشههای مات»
🔹پیرزن تعریف کرد یکی از دفعاتی که از قم به اصفهان آمد، گفت:« مادر، آقایان توی قم اصرار دارند که من ازدواج کنم. میگویند اگر از قم زن بگیری، کمتر میتوانی به اصفهان بروی. حالا آمدهام که آستینی برایم بالا بزنید؛ شاید اینطوری بتوانم بیشتر به اصفهان بیایم. شما هر دختری را بپسندی، من با همان دختر ازدواج میکنم.»
#قسمت_اول
#مثبت_حلقه
#روایت_جمهور
| @mabnaschoole |
غدیر قسمت اول.mp3
4.32M
🎙روایتی از غدیر که تا به حال نشنیده اید!!
#قسمت_اول
📩شما هم مبلّغ پیام مهم غدیر باشید!
https://eitaa.com/joinchat/995557609Cbefd88e171
ماجرای غدیر 1.pdf
2.67M
📎متن خلاصه فایل صوتی
ماجرای غدیر
#قسمت_اول
فایل pdf قابل چاپ 🖨
https://eitaa.com/joinchat/995557609Cbefd88e171