eitaa logo
مدرسه مهارت آموزی مبنا
19.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
440 ویدیو
72 فایل
کانال رسمی «مدرسه مهارت آموزی مبنا» ✨ ما توی این مدرسه، مهارت‌های بنیادی رو آموزش می‌دیم. دوره‌های ما فعلا در دو دپارتمان زیر برگزار می‌شه: 🔸دپارتمان نویسندگی 🔸دپارتمان روایت انسان ☺️ خانم میم هستم، بیاین باهم گپ بزنیم: 🆔 @adm_mabna
مشاهده در ایتا
دانلود
مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ جلال در نویسندگی خلاق!!! 🔸پنج دلیلی که شما رو برای شرکت توی دوره‌ نویسندگی خلاق قانع می‌کنه😇 🔻پی
وقتی خرابکاری کردی و گردن استاد جوان می‌اندازی 😁😂 🔹توی نویسندگی خلاق یاد می‌گیریم به همه چیز متفاوت نگاه کنیم😎 🔻پیام‌های بعدی رو از دست نده✌️ 🎁 لینک ثبت‌نام در نویسندگی خلاق: 🆔http://B2n.ir/k45970 🆔http://B2n.ir/k45970 | @mabnaschoole |
🔖 کم پیش می آید کسی مرا به اسم کاملم صدا بزند؛ نمی دانم در آن شهریور سال ۶۱ ابتکار کدام یک بود؟ مامان فاطی یا پدرم که نام مرا بگذارند حمیدرضا از این اسم تهرانیا به قول بچه قمی‌ها. برای زمان خودش و مادر و پدرم خیلی متفاوت بوده و این را اسامی دیگر خواهر و برادرانم گواهی می‌دهد که انگاری قطار به ریل اصلی برگشته و همان اسامی مالوف تکرار شدند؛ محمدهادی محمدحسین، زینب‌سادات. گویی نامم رویای یک دختر دبیرستانی متولد دهه چهل بود که با خودش گفته اگر روزی شوهر رفتم و پسردار شدم اسمش را می گذارم حمیدرضا و در هیجده سالگی شد. مامان فاطی، حالا فقط خواهرم مرا به اسم کاملم صدا میزند وقت‌هایی که می‌خواهد پسرک فسقلی‌اش را بدهد ببرم گردش تا کمی آسوده استراحت کند یا وقت‌هایی که با همان جیغ و تشر مادرانه خواهرانه میراث ابدی همگی مادران برای دخترانشان می‌گویدم که سفره انداختیم حمیدرضا سرد شد. و می روی و میبینی هنوز سفره هم نینداخته. حالا این‌ها را دارم به شما می‌گویم چرا؟ | @mabnaschoole |
🌱 گلدون! من خبرنگارم، خبرنگار مجموعه‌ای که با آقای رئیسی زاویه داره. من البته آقای رئیسی رو قبول داشتم و با افتخار بهش رای دادم. شبی که تا صبح بیدار بودم و خبرها رو می‌فرستادم و امیدوار بودم هر لحظه خبر سلامت آقای رئیس جمهور رو ارسال کنم، فهمیدم چه‌قدر دوسش دارم، از اشک‌هایی که بند نمیومد و نمی‌آد... | @mabnaschoole |
پدربزرگم، همه‌ی عمر آرام بود. با یک خنده دائمی کمرنگ در عمق چشم‌هایش. بزرگ فامیل بود اما یاد ندارم صدای بلندی شنیده باشم ازش. تا وقتی تمام موهایش سفید شد و قلبش نتوانست ادامه بدهد. پدربزرگم آرام رفت. بی‌صدا. توی رختخواب خودش. همه می‌دانستند قلبش مریض است، او بی‌توقع بود از همه. گفتن این چیزها سخت است. اما، شکل رفتن پدربزرگ، مامان را دلخوش می‌کند. بدن سرد پدر توی اتاق زیبا بوده و بلند بالا و تر و تمیز. دل مامان قرص می‌شود که جایگاه آن مرد حالا خوب است. مرگ بد هم دیده‌ام. مرگ آدم‌هایی که نمی‌دانم خوب بودند یا نه. می‌دانم مهربان نبودند. عارشان می‌آمد از خندیدن. شکل رفتن از این دنیا قابی است از خلاصه زندگی. | @mabnaschoole |
انگار خوشی به ما ایرانی‌ها نیامده. تا آمدیم یک ذره با آن شب بیاد ماندنی وعدهٔ صادق کیف کنیم، این بلا آمد سرمان. هرچه آن شب تا صبح بیدار ماندیم و دلمان غنج رفت برای پهپادها، پهپادها این‌بار قلب‌مان را آوردند توی دهان‌مان. یک‌شنبه‌شب هم مثل همان شب ول‌کن دعا نبودیم. چه‌کاری ازِمان بر می‌آمد جز دعا؟ کم پیش آمده بخواهم برای کسی یا چیزی یا کاری تا صبح بیدار بمانم... | @mabnaschoole |
خبر گم شدن بالگرد را که شنیدم، همه‌جا می گفتند دعا کنید برای این‌که سالم باشند. همان شب من رفتم به خاطرات سال ۶٨. اواسط امتحاناتمان بود. کلاس دوم دبستان بودم. شب بود. بابا آماده باش. چون امام خمینی حالش خوب نبود. | @mabnaschoole |
جواب بچه‌ها را چه بدهم؟ راستش را بخواهید علی‌رغم میل باطنی‌ام دیروز بچه‌ها را نبردم. بر خلاف راه‌پیمایی‌های روز قدس و ۲۲ بهمن که بادکنک و پرچم می‌گیریم و چفیه پیچ‌شان می‌کنیم و‌ دل را می‌زنیم به صف جمعیت گریزانِ به سمت حرم. توی دلم ولوله‌ای به پا شده بود. بالاخره این‌ها هم باید مراسم تشییع رییس‌جمهورشان را می‌دیدند، چهار روز دیگر بزرگ‌تر می‌شدند و آن‌وقت پیرترها که ما بودیم جمعیت تشییع را به رخ‌شان می‌کشیدیم و از ماشین حمل تابوت رییس جمهورمان می‌گفتیم که از جلوی چشم‌مان رد شد و مردم پارچه‌هایشان را تبرک می‌کردند و بعد بچه‌ها با دل‌خوری رو ترش می‌کردند که چرا ما را نبردید. داشتم در محکمه درونم حق را به بچه‌ها می‌دادم و دلم طبق معمول افسار به دست گرفته بود و داشت پیروز میدان می‌شد که ناگهان وکیل‌الرعایا حکم نهایی را صادر کرد «آن‌جا، جای بچه‌ها نیست جیران، اذیت می‌شن. مگه تشییع حاج قاسم رو یادت رفته؟» | @mabnaschoole |
صبح سه‌شنبه ۴ اردیبهشت، از حیدرآباد به سمت کراچی راهی شدیم. ساعت ۹/۵ به کراچی رسیدیم. بعد از عبور از قسمت‌های فقرزده و آشفته شهر، در خیابان فیصَل، خیابان اصلی مسیر فرودگاه به مرکز شهر، با صحنه‌های جالبی مواجه شدیم. شهرِ هميشه شلوغ کراچی، تعطیل و خلوت بود. رفتگران مشغول نظافت خیابان‌ها بودند. پلاکاردهایی درباره دوستی ایران و پاکستان و بنرهایی از تصاویر رئیس جمهور ایران و نخست وزیر پاکستان، در و دیوار شهر را متفاوت کرده‌بود. | @mabnaschoole |
🔖 آغازِ تلخ با صدای فریاد یکی از دانشجویان همه توجه‌ها از استاد تاریخ که درس و بحث زمان پیامبر را تازه آغاز کرده بود، به صدای فریادی جلب شد و همان نیم‌بندِ نازکی که بیانیه‌ی رهبری بر قلب‌مان زده بود هم پاره شد. نمی‌دانم به پایِ خوش خیالی‌مان بگذارم اما همه‌ی ما فکر می‌کردیم خبرگزاری‌ها با تیتر یک "بلا دفع و خطر رفع" قضیه را تمام می‌کنند و آن نفس راحتی که از شب گذشته، آرزویش را داشتیم خواهیم کشید اما دریغ که ورق، باز هم برای ما برنگشت. | @mabnaschoole |
📌دست ننه‌ام درد نکند! 📚بریده‌ای از کتاب «پشت شیشه‌های مات» 🔹پیرزن تعریف کرد یکی از دفعاتی که از قم به اصفهان آمد، گفت:« مادر، آقایان توی قم اصرار دارند که من ازدواج کنم. می‌گویند اگر از قم زن بگیری، کمتر می‌توانی به اصفهان بروی. حالا آمده‌ام که آستینی برایم بالا بزنید؛ شاید این‌طوری بتوانم بیشتر به اصفهان بیایم. شما هر دختری را بپسندی، من با همان دختر ازدواج می‌کنم.» | @mabnaschoole |
غدیر قسمت اول.mp3
زمان: حجم: 4.32M
🎙روایتی از غدیر که تا به حال نشنیده اید!! 📩شما هم مبلّغ پیام مهم غدیر باشید! https://eitaa.com/joinchat/995557609Cbefd88e171
ماجرای غدیر 1.pdf
حجم: 2.67M
📎متن خلاصه فایل صوتی ماجرای غدیر فایل pdf قابل چاپ 🖨 https://eitaa.com/joinchat/995557609Cbefd88e171