#درددلطور
منصوره جان سلام
هیچ وقت منصوره صدایت نکرده بودم. اما امروز حس کردم به هم نزدیکتر شدیم. دیشب برنامه مهلایت را دیدم. چقدر به تو حس نزدیکی کردم. تمام حرفهایت به جانم نشست.
اما از صبح امروز توی گروه ها دارم از تو دفاع میکنم. در برابر هجمههایی که با بریدن حرفهایت علیه تو به راه انداختهاند. کسانی که ادعای دین میکنند ولی یک بار هم سوره نور نخواندهاند. نخواندهاند که خدا به بندههایش گفته وقتی چیزی پشت سر کسی شنیدید، آن را پخش نکنید، نشوید آتش زیر خاکستر که میگیرد به زندگی کسی و همه چیز را آتش میزند.
خیلی ها امروز با پخش کلیپی از بریدههای حرفهایت، فریاد وا اسلاما سر دادهاند. من و برخی دیگر داریم مینویسیم، صوت میگذاریم، تلاش میکنیم به این آدمها بگوییم بابا به خدا او این چیزی که میگویید را نگفته، قبلش این را گفت، در جواب فلان سوال آن را گفت. بروید همه حرفها را بشنوید بعد نظر بدهید.
الان در مجلس امام حسینم. شهید گمنام آوردهاند. اشک در چشم خواندم که عکست را کنار مریم رجوی گذاشته اند و به تو زخم زبان میزنند. دلم شکست. من تو را چندبار از نزدیک دیدهام. بچههایم را پای پرده خوانی عاشورایت آورده ام. کتابهایت را برایشان خواندهام. کارگاههایت راشرکت کردهام. دیدهام چه حرصی میخوری بخاطر دین. دلم شکست وقتی آن پیام را خواندم. دیدم دیگر نمیتوانم چیزی نگویم. باید به تو بگویم اشکهای امشبم را هدیه کردم به تو، که برای هدیه تولد دخترت که روز تاسوعا افتاده بود، اشک بر امام حسین به او هدیه دادی. هجمههای این روزها انشاءالله درجاتت را بالا میبرد و نشان میدهد تلاشهایت در درگاه حسین علیه السلام قبول شده است.
@macktubat
#درددلطور
در سراسر عالم آنقدر انسان مؤمن فراوان نیست که بشود به آسانی از دستشان داد. و جای خالیشان را هم به آسانی پر کرد.
بر جاده های آبی سرخ
نادر ابراهیمی
@macktubat
کتاب گویا (نرم افزار ایران صدا)
کتاب آه (براساس ترجمه مقتل «نفس المهموم » نوشته ی محدث قمی)
http://player.iranseda.ir/book-player/?w=43&g=90940
امروز فصل چهارم رو گوش کنید. شهادت امام حسین. مقتل
@macktubat
#درددلطور
#امکان_لورفتن_داستان_هریپاتر
دیشب برای چندمین بار جلد ششم از مجموعه هری پاتر را خواندم. قبل از اینکه کتاب آداب کتابخواری را بخوانم، با اینکه میدانستم این مجموعه، داستان قویای دارد، فکر میکردم چون از نوجوانی با آن آشنا بودهام،اینقدر روی من اثر گذار است. اما آقای احسان رضایی در بخشی از کتابش، به خوبی تاثیر شخصیت قوی را روی آدم بیان کرد.
بعید است شما این مجموعه را خوانده باشید و آخرهای جلد ۶، دچار بهت و حیرت نشوید. آقای رضایی نوشته بود وقتی به صحنه مرگ دامبلدور رسیدم، شوکه شدم. (نصف شب بود نمیدانم یا کله صبح) به دوست هری پاتر خوانم زنگ زدم و گفتم، وای دیدی چی شد؟
خلاصه اینکه من فهمیدم این تاثیر فقط روی من نبوده، هرکسی این داستان را میخواند بهتزده میشود. ممکن است بعدها گریه هم بکند، ولی اول حیرت میکند،حیران میشود.
دیشب با خودم فکر میکردم چرا این اتفاق افتاده است؟ به این نتیجه رسیدم که دلیلش شخصیت پردازی قوی است. ما دامبلدور را در طول این ۶ جلد زیاد نمیبینیم. ولی همه بدون استثنا تا آن قسمت اورا قوی ترین جادوگر قرن میدانند. تنها کسی که ولدمورت از او میترسد. درست است که انسان است و حتی نقطه ضعف دارد و اشتباه، اشتباهی که آخر جلد ۵ کفر همهمان را در میآورد، ولی او قدرتمند دوست داشتنی است. دنیای مجموعه هری پاتر بدون او اصلا قابل تصور نیست. مگر میشود دامبلدور بمیرد؟!!
تازه من هربار دوباره جلد ۶ را میخوانم، سعی میکنم خودم را قانع کنم که پیر بود، در اثر طلسمها ضعیف شده بود، اگر هم آن موقع نمیمرد، بالاخره دیر یا زود پیش میآمد، ولی باز هم نمیشود. او دامبلدور است، نباید بمیرد!
بعدترش فکر میکردم، چرا ما داستان امیرالمونین (ع) را اینجوری نشنیدهایم که وقتی جبرئیل میگوید "اینکه شما و وحشت دنیای بی علی" قبل از اینکه ناراحت بشویم، دچار بهت شویم؟
چرا وقتی حسین ابن علی (ع) به شهادت میرسد، ما حیران نمیشویم؟ شوکه نمیشویم؟ بهتزده نمیشویم؟ چرا شخصیت معصومین را جوری برای ما نساختهاند که با رفتنشان خشک شویم از حیرت؟
شاید در داستان کربلا، فقط یک جاست که آنقدر خوب به تصویر کشیده شده که همه ما متحیر میشویم. آنجا که "فوقف العباس متحیرا" برای به مقصد نرسیدن سقا، بهتمان میزند. آنقدر قمر بنی هاشم را قدرتمند و توانا میدانیم که نمیفهمیم چه شد! مگر میشود عباس نتواند؟ نیاید؟ بمیرد؟! من موقع شهادت ابالفضل هم بهتزده میشوم...
@macktubat
#یادداشتطور
خریدم همین الان از سایت من و کتاب رسید.
یک عالمه تخفیف با کلی هدیهی عالی.
نمک تبرک حضرت معصومه برکت زندگیمان میشود، تربت که روی چشمم جا دارد و داشتن دستمال اشک هم که همیشه آرزویم بود.
اما پرچم را که باز کردم اشک در چشمم حلقه زد... ای کاش همیشه خانه و خانوادهمان عزادار حسین باشد... مگر زندگی چیزی غیر از حب اهل بیت و بغض دشمنانشان است؟
پینوشت: هدیههای جذاب همراه کتاب آدم را بد عادت میکند. دیگر بعد از باز کردن بستههای پستی کتاب، پاکت را چند بار میتکانم ببینم فروشنده چیز دیگری برایم نگذاشته است.😅
@macktubat
#یادداشت_کتاب
#انقلاب_خالهبازی_نیست
کتاب "انقلاب خاله بازی نیست" یک رمان نوجوان دربارهی انقلاب کمونیستی چین است. داستان درباره دختر کوچکی است (کلاس سوم) و ماجرای کتاب حدود ۳ سال طول میکشد. دختر مذکور (که اسم چینی اش سخت بود و یادم نمانده😅) با پدر جراح و مادر پزشک سنتی اش زندگی میکند. در طول داستان، انقلاب فرهنگی مائو (مائو نام رهبر انقلاب کمونیستی چین است) اتفاق افتاده و تاثیرات آن را روی زندگی مردم میبینیم. تاثیراتی که زندگی مردم عادی و قشر متوسط را به فقر مطلق میرساند. درواقع افراد وابسته به حزب، با زدن برچسب بورژوا، هرکس را که بخواهند نابود میکنند و حکومت هم تلاش میکند همه مردم را شبیه هم و شبیه مائو کند (حتی ظاهر و لباس افراد را) اما نتیجه این میشود که امکانات را از قشر متوسط و ثروتمند میگیرند و به افراد قدرتمند میدهند طوری که مردم عادی با کوپنهایشان گرسنه میمانند ولی وابستگان به حزب و ردههای بالای آن، سهم خوراک دیگران را میخورند.
داستان روند جذابی دارد و به جز خشونتهای فیزیکی که روی افراد مختلف انجام میشود، نکته خاصی ندارد و میتواند برای نوجوانانی که به خواندن تاریخ از طریق داستان علاقه دارند جذاب باشد.
نکته مثبت داستان ناامید نشدن شخصیت اصلی و پایان خوش ماجرا است با وجود اینکه مخاطب تا اواخر داستان هیچ امیدی به بهبود ندارد. این مساله و تلاشهای مستمر شخصیت اصلی، الگوی خوبی به نوجوان مخاطب میدهد.
تنها نکته منفی کتاب، بهشت دانستن امریکا (مثل کتابهای مشابه در زمینه کمونیسم) است چرا که در دهه ۷۰ میلادی، همه ساکنین کشورهای کمونیستی، امریکا را بخاطر نظام حکومتی و اقتصادی متفاوتش مهد آزادی و عدالت و رفاه میدانستند درصورتی که مردم خود امریکا نظر متفاوتی داشتند. اما بیان مستمر این نکته در داستان، درصورت نداشتن اطلاعات تاریخی مربوط به امریکا و کشورهای دیگر در آن زمان، باعث میشود مخاطب امروز هم امریکا را بهشت دنیا و مهد عدالت و ازادی بداند و در ناخودآگاهش حک شود. شاید با صحبت در این زمینه هنگام مطالعه کتاب، بشود تاثیر آن را در نوجوانان کم کرد.
اما نکته جالب برای خود من در مشابهت وضعیت چین (هنگام برقراری حکومت کمونیستی) با شوروی و کره شمالی است. وضعیتی که در کتابهای "کمونیسم رفت و ما ماندیم" و "نیم دانگ پیونگ یانگ" مشاهده میشود. اینکه همهی این کشورها بعد از انقلاب کمونیستی، با وجود تمام شعارهای اقتصادی برابری و از بین بردن طبقات، دچار فقر شدید شدهاند و طبقات از بین نرفتهاند بلکه به مدل دیگری تبدیل شدهاند.
در مجموع مطالعه این کتاب را به همهی علاقهمندان به تاریخ توصیه میکنم.
@macktubat
#یادداشت_کتاب
#پروانهها_گریه_نمیکنند
کتاب پروانهها گریه نمیکنند مجموعه روایاتی از مرضیه اعتمادی است دربارهی معلولیت. روایتها از زبان مادر، پدر، خواهر، مربی و خود معلولین بیان شده است. البته حجم بیشتری از کتاب خصوصا ابتدای آن به روایت مادران پرداخته است. کتاب باب خوبی است برای آشنایی جامعه با معلولیت و دنیای آن. تفاوتهایی که آدمهای روایتها با افراد عادی دارند مختلف است. از فلج مغزی و اوتیسم تا نابینایی و بیماریهایی با اسامی خاص و نا آشنا.
دنیای معلولیت فقط تفاوت ظاهری فرد معلول با افراد سالم نیست، بلکه شناخت روحیات آنها و افراد خانوادهشان، نوع نگاهشان به جامعه و شهر و زندگی میان مردم و نوع نگاه مردم و رفتار با آنها است که همه در این کتاب هرچند به اجمال، بیان میشود.
در این کتاب با افراد خاصی هم آشنا میشویم. افرادی که یک خانواده نرمال داری فرزند معلول نیستند. از زنی که فرزند معلولی به فرزندخواندگی پذیرفته، تا پدری که دست تنها دو کودک که یکی معلول است را بزرگ کرده است. از خانوادهای ۵ فرزندی با ۲ فرزند معلول تا مربیای از زیر طناب دار برگشته که رسالتش و دلیل زنده ماندنش را در نجات فرزندان معلولش مییابد.
روایتها برخی قوی و برخی متوسط اند. در بعضی با تصاویر همراه میشویم و اشکمان جاری، اما بعضی دیگر بیشتر شبیه گزارش یک زندگی طولانیاند. در مجموع محتوا و موضوع کتاب آنقدر خاص و ناب است که میتوان از ضعفها چشمپوشی کرد.
من چندین رمان نوجوان و کتاب کودک با موضوع معلولیت و تفاوتهای جسمی و ذهنی، خواندهام که عمق خوبی دارند اما این کتاب هم تعداد زیادی روایت افراد با مشکلات متفاوت را پوشش میدهد و هم در بستر فرهنگی خود ما روایت میشود. در نتیجه دید جامع و خوبی به افراد جامعه میدهد که چطور با پروانهها رفتار کنند.
پینوشت: دوست نداشتم اینقدر از کلمه معلول استفاده کنم ولی نمیدانستم چه چیزی به کار ببرم که حس بدی به این دوستان عزیز ندهد. من باوجود اینکه فهمیدم آنها چه رفتارهایی را از مردم دوست ندارند، ولی هنوز نمیدانم وقتی چنین کسی را میبینم باید چطور رفتار کنم که خودش یا خانوادهاش ناراحت نشود.
کاش یک دستورالعمل رفتار درست هم آخر کتاب قرار میگرفت.
@macktubat
#روایت
#اربعین
#قسمت_اول
- امسال همه میرن.
این را با صدای عادی به همسرم گفتم.
- همانطور که فرمان را گرفته بود نگاهی به من کرد و یک طرف لبش بالا آمد:
- تو هم دوست داری بری؟
رویم را از او برگرداندم. از خودم خجالت میکشیدم. حال الانم را با پارسال مقایسه کردم.
پارسال همین موقع ها بود که در راه اصفهان بودم تا مادرم را راضی کنم ۳ روز بچهها را نگه دارد تا من برای اولین بار بروم سفر اربعین. در مسیر فقط چشمم از پنجره به کوهها و بیابانها بود اما هیچ نمیدیدم پشت پرده اشک. گوشم به نوای رادیو اربعین بود و در مغزم غوغایی از التماس و تضرع که خدا امسال راهم را باز کند، راهم بدهد. ۸ سال بود دلم در این مسیر بود و نتوانسته بودم بروم. حالا اولین خان را گذرانده بودم و همسرم راضی شده بود. استخاره هم کرده بودم و ظاهرا خدا هم راضی بود. این هم شده بود خان دوم. البته اول خان دوم را گذرانده بودم بعد هر نذر و دعایی هرکس یادم داده بود انجام داده بودم تا راهم به کربلا باز شود. از سوره واقعه دوشنبه اول ماه که یکی یکی اضافه میشد تا ۱۴ تا در روز ۱۴ ام، تا سوره یس نذر حضرت ام البنین که از یکی در هفته اول میرسید به ۴ تا در هفته چهارم.
یکی از دوستانم میگفت معلم اخلاقشان گفته میخواهید نذر کنید، کارهای عقب مانده مثل نمازهای قضایتان را نذر کنید که بار اضافه روی دوشتان نیاید. اما این مدلی به دل من نمینشست. دلم میخواست یک زحمتی بکشم بعد دستم را دراز کنم. کار واجب که وظیفه ام بود که دیگر منتی نداشت که سر خدا بگذارم. البته آن موقع هنوز به منت نرسیده بودم و در مرحله التماس بودم.
همسرم که راضی شد، باید جایی برای گذاشتن بچه ها پیدا میکردم. میدانستم هوا گرم است و وقتی قرار است برای اولین بار این سفر را بروم، بهتر است بچهها را نبرم. البته علت مهمترش این بود که اگر باز هم گیر میدادم به بردن بچهها، همسرجان خودم را هم نمیبرد. همانطور که سال قبل از کرونا نبرد.
آن موقع دخترم ۶ ماهه بود. (مهر سال ۹۸) بابایش هم رضایت ضمنی داده بود. کالسکه دوم را از دوستم گرفته بودم. حتی پوشک و دستمال مرطوب و کرم و خوراکیهای لازم را هم آماده کرده بودم. فقط منتظر بودم بلیت بگیریم تا ساکها را ببندم. اما همسرم آنقدر دودل بازی در آورد تا همه جا پر شد. به هرکس زنگ زدیم گفت ۳ تا کنار هم گیر نمیآید. باید با پرواز جداگانه بروید. و من که یک جور عجیبی حس میکردم آخرین سالی است که میتوانم بروم، همه اشک و بغض شده بودم. نمیدانم چرا، شاید قرار بود باز باردار شوم، شاید از سال بعد هوا گرم میشد، شاید قرار بود بمیرم... البته سال بعد فهمیدم حسم واقعی بوده اما علتش کرونا بوده نه آن چیزهایی که من فکر میکردم. همسرم که فکر میکرد سال قبلش آنقدر ناراحت شدهام که نفرین کردهام او هم دیگر نتواند برود. البته در آن حال و هوا حتی نگاهش هم نمیکردم ولی راضی نبودم کل مردم ایران به پای دعوای ما بسوزند و هیچ کس نرود!
آن سال قبل از کرونا بی هیچ حرفی ساکم را بستم و با بچهها راه افتادم سمت اصفهان تا بابایشان یک بلیت بگیرد و برود سفر اربعین. هرچند یک جورهایی باهاش قهر بودم و نگاهش هم نمیکردم. ولی عبرتی که گرفتم این بود که فعلا بردن بچهها برای من میسر نیست. باید صبر کنم دخترم آنقدر بزرگ شود که بتوانم چند روز بگذارمش پیش یک نفر و لااقل خودم یک بار بروم.
ادامه دارد...
#خط_روایت
#روایت_مردم
#روایت_اربعین
@macktubat
#یادداشت_کتاب
#جایی_که_کوه_بوسه_میزند_بر_ماه
کتاب درباره دختری است به نام مینلی که در روستایی فقیر زندگی میکند. او و خانوادهاش به دنبال تغییر سرنوشت خود هستند تا از این شرایط بد نجات پیدا کنند.
پدر مینلی برای او قصهها و افسانههای زیادی تعریف میکند و مسیری که باید طی کند تا به پیرمرد ماه (مسئول تعیین سرنوشتها) برسد را در این قصهها تصویر میکند.
بعد از اینکه مینلی از خانه میرود پدر و مادر از اینکه با رفتار خود باعث شدند مینلی احساس کند باید شرایط را تغییر دهد، ناراحت میشوند.
در مسیر مینلی اتفاقات زیادی را پشت سر میگذارد و در نهایت به شناخت خوبی میرسد که خوشبختی واقعی چیست و همین باعث میشود در درجه اول نگاهش به زندگی تغییر کند.
کتاب را میتوان در دسته رمان کودک- نوجوان طبقهبندی کرد. متن ساده و روان است و پر از قصهها و افسانههای جداگانه که مثل دانههای زنجیر در بستر قصهی مینلی به هم متصل شدهاند.
البته اینکه بسیاری از مسائل طبیعی و فراطبیعی در این داستان به شخصیتهای افسانهای مرتبط شدهاند، برای کودکانی که هنوز نمیتوانند تفاوتی بین افسانه و واقعیت قائل شوند شاید ایجاد مشکل کند. به همین دلیل کتاب برای کودکان زیر ده سال به شرطی باید انتخاب شود که شرایط گفتوگو با کودک درباره مطالب مختلف فراهم باشد و او قدرت تمایز بین حقیقت و خیال را داشته باشد.
@macktubat
#روایت
#اربعین
#قسمت_دوم
امسال حس و حال اربعین نداشتم. نه اشک و آه سالهای قبل را که با دیدن و شنیدنِ رفتن بقیه میآمد سراغم و غصههایم از مخالفت همسر، نه جلز و ولز پارسال را. کلا سرد شده بودم. تا اینکه دیدم همه دارند میروند. دوستانم، همکلاسیهای پسرم، فامیلها ... حس کردم مشکل از من است نه آب و هوای گرم عراق. گرمای دل من سرد شده. باید یک کاری با خودم بکنم.
خط روایت بهانه خوبی شد. نشستم و یک دور خاطرات پارسال را دوره کردم. برعکس این یک سال، خاطرههای خوبم را مرور کردم. دنبال نقاط مثبت گشتم و چقدر زیاد پیدا کردم. همینها باعث شد دوباره از درون گُر بگیرم. دوباره اشک شوم. و دوباره غر زدنهایم به همسرم شروع شود، که چرا ما را نمیبرد.
یاد بادکنکها افتادم، شکلاتها. پلاستیکهایی که در مسیر از دستم آویزان بود. توی یکی بادکنک گذاشته بودم و آن یکی شکلات. هر بچهای دم دستم بود یک بادکنک و یکی دو شکلات میدادم بهش. و چقدر ذوق میکردند. اما تازهکار بودم. گاهی بعد از اینکه به یکی میدادم، بچه سریع غیبش میزد و با دو سه نفر دیگر برمیگشت. رفته بود دوستی، خواهری، برادری کسی را خبر کند. با خوشحالی به آنها هم میدادم. اما ماجرا زمانی وخیم شد که دیدم یک پسر ۱۳،۱۴ ساله و دو دختر با همین سن و سال آمدند سراغم. معلوم بود زائرند نه میزبان و موکبدار. کوله داشتند و در مسیر بودند. من را دیده بودند که دارم به بچهها هدیه میدهم. شروع کردند چند جمله عربی حرف زدن که نمیفهمیدم چه میگویند. نگران شده بودم. قد پسرک از من بلندتر بود. همسرم با فاصله جلوتر میرفت. همینطور که با آنها چک و چانه میزدم و میگفتم "هذا للاطفال" سعی میکردم شوهرم را در آن جمعیت گم نکنم. اخرش به زور شکلات دوم را هم گرفتند اما وقتی دیدند بیشتر زیر بار نمیروم، ول کردند. سرعتم را زیاد کردم. شوهرم داشت شاکی میشد که اخرش بخاطر این شکلاتها همدیگر را گم میکنیم. من هم که فهمیده بودم اینجا ظاهرا تا ۱۸ سال اطفال حساب میشوند، به بچههای بعدی چندتا چندتا شکلات دادم تا زودتر بند و بساط هدیهام تمام شود.
طعم ذوق کودکان هنوز زیر زبانم مانده، وقتی بادکنکها و شکلاتها را توی مشتهای کوچکشان میگذاشتم و حتی برای برخی که حواسشان هنوز به من نبود مشتشان را هم خودم میبستم. ای کاش امسال به یاد من باشند و همین یاد آنها، مرا هم جزو زائران حساب کند. کاش زائر دیگری امسال به جای من هدیهای بهشان بدهد تا باز هم چشمهایشان برق بزند و لبهایشان بخندد.
ادامه دارد...
#خط_روایت
#روایت_مردم
#روایت_اربعین
@macktubat
#یادداشت_کتاب
#خیمه_ماهتابی
کتاب "خیمه ماهتابی" روایتی کودکانه از داستان کربلاست. راوی کتاب خیمهی خانم زینب است که خیمهی ماهتابی نام دارد. راوی ماجراهای کربلا را در ده فصل روایت میکند، از روزی که کاروان به کربلا میرسد تا روز عاشورا. در طی این ده فصل با شخصیتهای مختلف حاضر در کربلا آشنا میشویم. مثل مولا حسین، خانم زینب، خانم رباب، بیبی فضه (که اولین بار بود جایی میدیدم از بودن ایشان در کربلا سخن به میان آید) و یاران و فرزندان امام حسین.
نکته متفاوت در این کتاب، نوع نگاه به شخصیتهای کربلاست. راوی هنگام معرفی شخصیتها یا تعریف از آنها در روزهای حضور در کربلا، نه از مظلومیت و نحوهی شهادت آنها میگوید،نه از قدرت و ابهت آنها، بلکه آنها را به شکل یک خانواده و فامیل دوست داشتنی و مهربان روایت میکند و از عشق و محبت آنها به یکدیگر و دیگران میگوید. خواندن یک کتاب ۸۰ صفحهای که به صورت اختصاصی عشق و محبت آدمها و سایر موجودات حاضر در کربلا را روایت کند، برای خود من تجربه جدیدی بود. فقط در فصل آخر به صورت محدود به بحث جنگ و شهادتها و ... پرداخته شده که فقط به اشارهای بسنده شده است.
کتاب برای کودکان ۶ سال به بالا قابل فهم و ارتباطگیری است اما به دلیل نداشتن خشونت، برای کودکان سنین پایینتر هم قابل استفاده است منتها باید متن کوتاهتر و خلاصهتر خوانده شود.
تنها نقطه ضعف کتاب، تصاویر آن است. تصاویر در بیشتر قسمتها، دو صفحه کنار هم را به خود اختصاص دادهاند که باعث میشود کودک هنگام خواندن متن تصویری نبیند و علاوه بر این، خیلی جاها با متن همراه نیست و تصویر، مربوط به متنِ چند صفحه جلوتر است. با توجه به اینکه تصاویر کتاب واقعا جذاب و گویا هستند و از بدن بدون صورت هم برای شخصیتهای مقدس استفاده نشده، قرار نگرفتن آنها در جای مناسب، ارزش تصاویر کتاب را کم کرده است. امیدوارم ناشر در چاپهای بعدی کتاب این اشکال را حتما برطرف کند، یا قطع کتاب را بزرگتر کند تا بتواند کل تصویر را در یک صفحه کنار متن کار کند، یا تصاویر را تغییر دهد و در صفحات کناری متن داستان، چاپ کند.
@macktubat