eitaa logo
Emad
2 دنبال‌کننده
133 عکس
75 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز آب داشت، نمی‌خورد..از سر کانال تا انتهای کانال می‌رفت و می‌آمد و بچه‌ها را با آب قمقمه‌اش تر می‌کرد..خودش‌ هم گذاشته بود توی دهانش تا نشود.. 🥀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🇮🇷گروه سیره شهدا: https://eitaa.com/joinchat/3404923109C3d1a5ceac6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با رتبه ۱ مهاجرت نکرد، ولی توسط ساواک شهید شد! 🔹به مناسبت سالروز شهادت دکتر مرتضی لبافی‌نژاد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🇮🇷گروه سیره شهدا: https://eitaa.com/joinchat/3404923109C3d1a5ceac6
یاد خودروهای بهشتی بخیر که مقصد بهشت بود... 🌹 ، جاده دهلران،سال ۱۳۶۱، محور لشکر ۸ نجف اشرف، ساعاتی پیش از عملیات محرم، : مرتضی اکبری 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🇮🇷گروه سیره شهدا: https://eitaa.com/joinchat/3404923109C3d1a5ceac6
سال سوم دانشگاه بودم که در شوشتر ترم تابستانی گرفته بودم اواخر مرداد ماه بود که سرماخوردگی شدیدی گرفته بودم به طوری که دکتر هر دارویی که برایم تجویز می کرد اثری نداشت هر چه دارو ها را عوض کردم‌ بی تاثیر بود‌ یک روز بعد از ظهر تب و لرز شدیدی‌ داشتم‌ و حالم‌ بسیار وخیم‌ بود رفتم رو تختم خوابیدم‌ فقط گفتم: داداش محمد! حالم خیلی بد است‌ کمکم‌ کن. خدا شاهد است‌ که با آن حال وخیم خوابم برد که در عالم رویا دیدم محمد آمد و دهانم را بوسید و رفت بعد از مدتی که‌ از خواب بیدار شدم هیچ آثاری از بیماری در وجودم حس نکردم‌ حالم کاملاً خوب‌ شده بود‌ . این یکی از انگیزه‌های‌ قوی‌ برای‌ جمع‌ آوری‌ خاطرات شهید محمد بود و مطمئن شدم که . 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🇮🇷گروه سیره شهدا: https://eitaa.com/joinchat/3404923109C3d1a5ceac6
+یہ‌پسرخوش‌قدوبالادادیم‌یہ‌پلاڪ‌گرفتیم - منصفانه‌بودمادرجان‌نه؟ +نه..من‌پلاڪ‌هم‌نمیخواستم 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🇮🇷گروه سیره شهدا: https://eitaa.com/joinchat/3404923109C3d1a5ceac6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مادر معظم شهید مصطفی صدرزاده از علت شهادت فرزندش در ظهر تاسوعا 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🇮🇷گروه سیره شهدا: https://eitaa.com/joinchat/3404923109C3d1a5ceac6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای مدیری که برای خودش کسر حقوق ثبت می‌کرد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🇮🇷گروه سیره شهدا: https://eitaa.com/joinchat/3404923109C3d1a5ceac6
••• +فرق اسٺ بین ڪسی ڪھ... درانٺظار شهادٺ اسٺ؛ و آنڪھ شهادٺ بھ انٺظار اوسٺ♡..(:🌱🇮🇷 🌟
🌧 •حـاج‌حسـین‌یڪتا "شماهـا‌ڪسۍرو‌دردنــیآسراغ‌دارید ڪہ‌قبل‌از‌این‌ڪہ‌شما‌بدنیآ بیاید، خودشوبـراتون‌ڪشتہ‌باشہ؟ :) +ایــن‌شهـداخیلےشماهارودوسٺ‌دارن:) بیاییددستـتوݩ‌رو‌ازدســـت‌شـهیدآن جدانڪنید.....💛🌾
~🕊 ⚘^'💜'^ 🍂می گفت ؛ دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در هستم.   یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم؛ یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم می‌خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته ،  همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت . جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو افتاد .  دیدم گلوله ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این‌دنیا دیگر کاری‌نداشت . . .🍂
🌷🌺🌷🌼🌷🌺🌷 و باز بی وقفه ای که دست از سر برنمیدارند بابا سلام ای غریبانه ی باز آیینه، آب، سینی و چای و نبات باز ‌‌‌و یاد با
از 🍃🌺 ✍ معمولاً در هیئت ها برای مداح، صندلی یا چیزی قرار می دهند تا در بالاترین جای مجلس بنشیند، بعد هم مجلس را آماده می کنند. موقع شروع مجلس یک نفر با ذکر صلوات، ورود مداح را خبر می دهد و ... اما سید اصلاً در قید و بند این برنامه ها نبود. همان پایین مجلس می نشست، می گفت چراغ ها را خاموش کنند، بعد شروع می کرد به مداحی.💗 اخلاص عجیبی در کارهایش موج می زد. یک بار برنامه هایی که برای آماده سازی مراسم در بیت الزهرا داشتیم کمی عقب افتاد، یک سری از ۳ کارهای تدارکاتی باقی مانده بود.😢 سید مثل همیشه مشغول کار شد، نصب پارچه ها و لامپ و ... همزمان هم مردم دسته وارد بیت الزهرا می شدند. وقتی مراسم تمام شد یک نفر از من پرسید: «ما آخر مداح را ندیدیم، چقدر با سوز و حال می خواند. راستی مداح هیئت کی بود!؟» سید را به او نشان دادم، خیلی تعجب کرد! باورش نمی شد همان کسی که قبل از مراسم مشغول بستن لامپ و ... بود مداح هم باشد.😃 خیلی ها تصورشان از مداح چیز دیگری بود. اما سید باورهای ما را تغییر داد. به یکی از دوستان صمیمی او، که از ذاکران اهل بیت علیهم السلام است، گفته بود: «هر وقت وارد هیئت شدی و جمعیت زیاد آن، تو را به وجد آورد و احساس کردی که مردم به خاطر تو آمده اند، همان لحظه برو بیرون و مداحی نکن! زیرا غرور انسان را نابود می کند.»😑 بارها دیده بودم بعد از اتمام کار هیئت، ظرف ها را می شست، می گفت: «افتخارم این است که خادم عزاداران امام حسین علیه السلام باشم.» از دیگر برنامه های او دعای کمیل سید در مسجد جامع ساری بود. دعای ندبه او نیز کانون انسان سازی بود. همیشه بعد از برنامه دعای ندبه به همراه دوستان مشغول فوتبال می شد. این دوستی و ایجاد علاقه باعث جذب بیشتر جوانان به مجالس اهل بیت می شد.🌸
『✨|』 خواهرانم اگر نمی‌توانند به جبهه مقاومت در خط مقدم کمکـ کنند، در خانه ‌به جبهه ‌رسانه کمکـ کنند . ! 👤ـ شهیداحمدمهنـه
مادر ، تمام دنیا و آرزوهایش را خلاصه می‌کند در نگاه حاصل عمرش حالا تو خیال کن ۴۲ سال بی‌خبری از تمام آرزوهایت را ....
ادب احمد فوق‌العاده بود، این ادب احمد به نظر من شاه کلید همه چیز بود و به خیلی چیزها رشد داد. نمونه‌ای از تواضع احمد این بود که در مراسم‌های مختلف مثلا در هفته‌ جنگ که فرماندهان را دعوت می‌کنند یا یک روز ستاد کل دعوت می‌کند، به جلسه‌ای. ترتیب چیدن صندلی‌ها به نسبت درجه و رتبه و جایگاه است و هر کس جای مشخصی دارد. یکی از علت‌هایی که من امتناع داشتم از شرکت در مراسم‌ها به خاطر اخلاق و برخورد متواضعانه‌ی احمد بود ، یک معرکه‌ای داشتیم در جایگاه ، احمد همه را به هم می‌ریخت و جابه جا می‌کرد تا خودش آخر بایستند، امکان نداشت که این جوری نباشد.
⚘﷽⚘ 💐 وعده ما هر شب ساعت بیست 🌷 🌷 اگر خـواستی زندگی ڪنی، بایـد منتظر مرگ باشی.!☹️ ولی اگر عاشق شدی دوان دوان سمتِ فـــدا شدن در راهِ معشـوق می روی! 🥰 این خاصیت ڪـسانی است ڪه در فڪـــرِ جاودانه شـدن هستند.... 💗💗 شهید سید مجتبی علمدار ❣ یادش_باصلوات 📎اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
یادم است من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکرهای مخالف داشتند، جر و بحث می کردم. چه قبل از ازدواج چه بعدش. اما ابراهیم می گفت باید بنشینیم با همه‌شان منطقی حرف بزنیم. می گفتم: ولی این ها همه‌اش آدم را مسخره می کنند. می گفت: ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسئولیم. حق هم نداریم با آن ها برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟ گفتم: تو کجایی اصلا که بخواهی نقش داشته باشی؟ تو را که من هم نمی بینم. گفت: چه فرقی می کند؟ من نوعی. با برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی هام. _محمد_ابراهیم_همت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⚘﷽⚘ 💐 وعده ما هر شب ساعت بیست 🌷 🍃❤️ سـعی کنید قـرآن انیـس و مـونسـتان باشـد نه زینت دکـورها و طاقچـه‌های منازلـتان شود بهـتر است قـرآن را زینـت قـلبـتـان کنیـد. •| . . 🌷 📎یادش_باصلوات 📎اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🌹لطف امام زمان به شهید علمدار🌹 🍂بسم رب الشهدا و الصدیقین🍂 ✍سیّد همیشه « یا زهرا(س) » می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد.  مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود.توی جیب ایشان هم پول نبود...  وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچه مان است.تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد. .. گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به کسی نگو...... ❇️خاطره ای از همسر 
گفت را چگونه یاد گرفته ای؟ گفتم از آن گمنامی که معشوق را حتی به قیمتِ از دست دادن هویتش ، خریدار بود. خدایا بحق ما رو یک لحظه هم به حال خودمون توی این دنیا رها نکن. غرق دنیا شده را جام ندهند. 🕊 🕊🌹 🕊🌹🕊
همرزم شهید : مرتب می گفت : من نمی دونم ، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی ! گفتم : آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه !؟ بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد . گذاشتم داخل یک قابلمه ، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش . فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند . اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند . آنها را آورد و روی زمین نشاند . یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد . بعد شروع به صحبت کرد : خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد . اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند . بعد ادامه داد : شما متجاوزید . شما به ایران حمله کردید . ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم ... مترجم هم خیلی تعجب کرده بود . اما سریع ترجمه می کرد . هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند . من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم . شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت . بعد هم زبان کله را درآورد . جلوی اسرا آمد وگفت : فکر می کنید شوخی می کنم ؟! این چیه !؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت . ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود . مرتب ناله می کردند . شاهرخ ادامه داد : این زبان فرمانده شماست !! زبان ،می فهمید ؛زبان ... زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد . بعد بدون مقدمه گفت : شما باید بخوریدش . من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ، برای همین رفتیم پشت سنگر . شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد . وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد ! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود . ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد . البته یکی از آنها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد . بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند . آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته . رفتم وکنارش نشستم . بعد پرسیدم : آقا شاهرخ یک سوال دارم ؛ این کله پاچه ، ترسوندن عراقی ها ، آزاد کردنشون !؟ برای چی این کارها رو کردی ؟ شاهرخ خنده تلخی کرد . بعد از چند لحظه سکوت گفت : ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته ، دشمن هم ازما نمی ترسه ، می دونه ما قدرت نظامی نداریم . نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده . چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب ، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند . بعدهم اونها رو آزاد کردند . ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم . اونها نباید جرات حمله پیدا کنند . مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه . 🕊❤️
- دلم‌ برات‌ میسوزه + چرا؟! - چون‌ برات‌ شهادت‌ ‌مینویسم با گناهات‌ خط‌ میزنی... 😭💔 سلام صبحتون شهدایی 🥀
زندگی بی‌ شهادت ریاضت تدریجی برای رسیدن‌ به‌ مرگ است... سلام صبحتون شهدایی 🌷