@madadazshohada
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕شهیدعبدالمطلب اکبری 💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
💟 رمان شبانه
💚اسم رمان؛ #قلبم_برای_تو
🤍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❤️چند قسمت؛ ۳۶ قسمت
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🕊 #قلبم_برای_تو
✍ قسمت ۱ و ۲
🍃از زبان سهیل:🍃
+سهیل اونجا رو نگاه کن...نوشته ثبت نام راهیان نور...به نظرم بریم بد نیستا..
_ول کن بابا جون عزیزت...کجا بریم اخه با این بسیجی مسیجیا؟!
+ای بابا تو هم که همش ضد حالی.میریم سر به سرشون میزاریم میخندیم دیگه حسن تو نظرت چیه؟؟
~•من حرفی ندارم وحید جان اگه داش سهیل بیاد منم میام
+سهیل بیا بریم دیگه سهتایی خوش میگذره ها
_نمیدونم...بیا اول یه سر بریم تا محل ثبت نامش اگه پولی مولی باشه من
نمیام... از الان گفته باشم...برا رفتن تو خاک و خل من پول بده نیستما
+باشه بریم...زده به دفتر بسیج مراجعه کنید.. فک کنم بدونم کجاست.
_باشه...بریم
_سلام
+سلام علیکم...بفرمایین
_علیکم السلام برادر خوبی اخوی؟!
+الحمدلله..شما خوبید؟؟ بفرمایید؟؟
_خوبی ما که برا کسی مهم نیست...شماها باید خوب باشید.
میخواستیم بپرسیم کی میپرین؟!
+ببخشید...متوجه نشدم...میپریم؟؟
_اره دیگه...کی از ظلمات دانشگاه به سمت نور میپرید.
+فک کنم منظورتون تاریخ اعزام راهیان نوره؟!
_افرین به ادم چیز فهم...اره همون...کی قراره برید؟؟
+اگه عمری باقی بمونه انشاالله هفته بعد.
_خب شرایطش چیه؟؟ خلوص نیت میخواد؟!
+شرایط خاصی که نداره فقط ثبت نام و تعهد اخلاقی رو پر کنین.
_باشه...مشکلی نی...ما اخلاقمون به این خوبی. پس فعلا خدافظ...بعدا مزاحم میشیم.
+یاعلی...خدا نگهدار
_علی کی بودن اینا...صدا خندشون تا اون اتاق میومد؟!
+اومده بودن راهیان ثبت نام کنن.
_اوه اوه...پس امسال با اینا داستان داریم.
+به دلت بد راه نده...همینکه اومدن ثبت نام یعنی شهدا صداشون زدن.
_لاالهالاالله...امیدوارم همه چی به خوبی ای که تو میگی باشه.
🍃از زبان مریم:🍃
+مریم شنیدی دانشگاه میخوان راهیان نور ببرن؟؟
_اره زهرا..خیلی دلم میخواد بیام ولی مامانم میگه نرو که گرد و خاک اونجا برات خوب نیست...باید از دکترم اجازه بگیرم.
+خب کار نداره که بعد دانشگاه یه نوبت بگیر با هم بریم اگه اجازه داد کتباً بنویسه که مامانت قبول کنه.
_باشه...خدا کنه قبول کنه.
🍃یک هفته بعد🍃
🍃از زبان سهیل:🍃
+سهیل بدو که جا نمونیم...
_باشه بابا الان میام...مگه بدون ما جرات دارن جایی برن.
+اینایی که من دیدم سایه ما رو با تیر میزنن چه برسه منتظرمون بمونن.
_اونوقت ما سایشونو با شمشیر میزنیم.
+سلام اخوی..تقبلالله... اتوبوس ما کدومه؟!
-علیک سالم...اتوبوس شماره دو..بفرمایین
+بخوایم شماره یک بشینیم چی؟!
-شماره یک ماله خواهرامونه ...
+یعنی شما یه اتوبوس خواهر دارین؟؟اونوقت ما که خواهرمون نیومده چیکار کنیم ؟؟
-لاالهالاالله...بفرمایین ساکاتون رو سریع تر بزارید که باید حرکت کنیم.
+باشه...اینم به خاطر شما
سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگها و ترانهها تا خود دوکوهه.. صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود.
ما این ته اتوبوس آمنه آمنه میخوندیم و میرقصیدیم اونا جلوی اتوبوس با نوای کاروان میخوندن و سینه میزدن...توی اتوبوس یک وضعی شده بود که بیا و ببین...چند بار بهمون تذکر دادن ولی گوشمون بدهکار نبود.
-حاجی اینا آبروی اردوی ما رو میبرن...
_خب چیکارشون کنیم؟؟کاری نمیشه کرد الان
-من میگم برشون گردونیم.
_خدا رو خوش نمیاد سید...تا اینجا اومدن بزار این چند روزم بمونن...مهمون شهدان...
-من نمیدونم...پس هرچی پیش اومد مسئولیتشون با شما.
به من ربطی نداره...
_انشاالله چیزی نمیشه...
-خود دانید...
چند روز اول اردو گذشت و ما هم صحبت شیطنتهامون تو کل اردو پیچیده بود.
همه بچههای کاروان میگفتن امسال راهیان نور با وجود اینا اصلا حال و
هوای سابق رو نداره...
شبها موقع خاموشی بلند بلند میخندیدیم و جشن پتو میگرفتیم...روزها هم که توی اتوبوس برنامه بزن و بکوب داشتیم و از غذا و خوراکیها
هم همیشه انتقاد میکردیم...
چندین بار اومدن بهمون تذکر دادن ولی گوش هیچکدوممون بدهکار نبود... چون ما به این بهانه اومده بودیم تفریح کنیم... خلاصه همه از دستمون کلافه شده بودن و ناراضی بودن..
🍃از زبان مریم:🍃
سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم...خیلی استرس داشتم...در مورد راهیان نور خیلی چیزا شنیده بودم ولی به خاطر مشکلم تا حالا فرصت نشده بود که برم.
بابا و مامانم تا کنار اتوبوس برای بدرقم اومده بودن و به مسئوالی اردو
کلی سفارش میکردن که حواسشون بهم باشه.
-دخترم قرصاتو یادت نره ها.
+باشه مامان...چند بار میگی...حواسم هست.
-اخه تو خونه......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
💖 کانال مدداز شهدا 💖
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍ قسمت ۳ و ۴
-اخه تو خونه همش من باید یادت بیارم...
زهرا جان تو که کنارشی حواست بهش باشه.
+باشه خاله...حواسم هست...اگه قرصاشو نخوره باهاش حرف نمیزنم.
-امان از دست تو دختر...خلاصه میسپرمتون به خدا...
با زهرا همون اوایل اتوبوس نشستیم و تا خود دوکوهه دوتایی با هم مداحی گوش دادیم و حرف زدیم...
بعضی اوقات تکون خوردنهای اتوبوس حالم رو بد میکرد و سرگیجه بهم دست میداد که زهرا با مسخره بازیاش کاری میکرد حواسم پرت بشه...
+مریم اون کوه رو ببین شبیه توهه.
_چرا حاال شبیه من؟!
+هم خشکه... هم عبوسه... هم یه جا نشسته هیچی نمیگه...
_حاال ما شدیم خشک و عبوس دیگه.
+از قبل هم بودین خانمم.
_ااااا...اینجوریاست.
+حالا نمیخواد ناراحت شی خودم یه دوره کلاس فشرده میزارم برات که قشنگ، ترِ تر بشی مثل نون خامه ای.
_برو برا ع.. کلاس بزار...
+خخخخ...
_زهرا اونجا رو نگاه کن.
+چیو؟!
_اتوبوس بغلی.
+ااااا...اتوبوس برادرانه دانشگاه ماست... خب چیه مگه؟؟
_خسته نباشی منظورم پنجره آخرشه خنگول.
+آهااااا....اااااا...بسم الله...اون پسرا چرا شکلک درمیارن.
_فک کنم حالشون خوش نیست
+قیافشو ببین مریم...شبیه میمونه.
_عیبه...پرده رو بکش...هرچی نگاه کنی پر رو تر میشن.
+باشه...اصن مگه آدم قحطه من به اونا نگاه کنم.
رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه...
از همون اول همه چیز برام قشنگ بود و تازگی داشت.تانک های وسط میدون دوکوهه...حسینیه حاج همت... ساختمونهای دوکوهه...همه چیز شبیه عکسهایی بود که دیده بودم...حس میکردم تو خوابم...یه حس خوبی داشتم...
غروب بود و باد خنکی تو حیاط دوکوهه میپیچید...کمکم صدای اذان بلند شد و حرکت کردیم سمت حسینیه حاج همت...
داشتیم میرفتیم که زهرا گفت:
_مریم بیا بریم با اون تانکها یه عکس بگیریم...
+باشه بریم ولی سریع تر که به نماز برسیم..
.
_باشه...یه عکسه دیگه همش...
+زهرا...زهرا...وایسا...اونجا رو؟؟
_باز چی شده؟؟
+اون سه تا پسرا که شکلک درمیاوردن رو تانکها وایسادن دارن عکس
میگیرن... ولش کن عکسو... بریم بعد نماز میگیریم...
_بابا بریم جلو ما رو ببینن خودشون میرن کنار دیگه.
+نه... ولش کن زهرا...تو اینا رو نمیشناسی...
_باشه...فعلا که شما هرچی میگی ما میگیم چشم.
🍃از زبان سهیل:🍃
_یا حسین...اینجا کجاست؟!پادگانه؟!
~•فک کنم زندان آوردنمون داش سهیل.
+بچه ها میگم بریم یه دور بزنیم تو حیاطش.
_باشه...اوه اوه اون تانکا رو اونجا ببین وحید...خوراک سلفیه ها.
درحال صحبت باهم بودیم که صدای مسئول کاروان اومد...
_برادرا از سمت راست من برن خواهرا از سمت چپ.....آقا مگه با شما نیستم بیایین سمت راست؟!
_با مایی اخوی ؟!
-بله.
_اخه گفتی برادرا فک کردیم با داداشاتونی.
-لاالهالاالله...حرکت کنین سمت حسینیه الان اذان میدن...
_چشم حاج آقا.
+ولش کن سهیل تا اینا نماز بخونن بریم عکسمونو بگیریما.
_باشه... بریم...
+آقا اینجوری نمیشه....بریم رو تانک.
_نردبون نداره؟؟ نیوفتیم توش؟؟
~•نترس حسن جان...بیوفتی صدا میخوری.
_بچه ها؟!
+جان داش سهیل؟؟
_اون دخترا رو...فک کنم میخوان بیان طرف تانک...بریم پایین که معذب
نباشن...
+ول کن بابا...فوقش بیان با هم عکس میگیریم.
_تو آدم نمیشی...خب هیچی...فک کنم منصرف شدن...برگشتن.
+رفتن نمازشونو سریع تر بخورن سرد نشه.
🍃از زبان مریم:🍃
روز دوم وارد فکه شدیم.
از خاک رملی فکه خیلی چیزها شنیده بودم...محل پر کشیدن #شهیدآوینی..خیلی دوست داشتم فکه رو ببینم..همین که نزدیکه ورودی فکه شدیم من و زهرا کفشامون رو کندیم و
بدون کفش شروع به راه رفتن روی رمل های گرم فکه کردیم...
هر قدم که میزاشتیم پامون تو خاک فرو میرفت و حس میکردم دارم جای پای شهدا قدم میزارم...خیلی حس خوبی بود..
رسیدیم به تابلو قتلگاه فکه....
راوی گفت زیر تابلو بشینیم تا یکم از فکه برامون حرف بزنه...
خیلی ذوق داشتم بشنوم داستان های اینجا رو...فکهای که هنوزم که هنوزه ازش شهید پیدا میشه. رو خاک ها نشستیم...
راوی شروع کرد به حرف زدن:
_بچهها اینجا فکست. همونجایی که...
🍃از زبان سهیل:🍃
شب رو تو اردوگاه خوابیدیم...
تا نصف شب با بچهها میگفتیم و میخندیدیم و کلیپهای طنز گوشیمونو نشون هم میدادیم...
-برادرا شما نمیخواین بخوابین؟؟ صدا خندتون تو کل اردوگاه پیچیده...
پویا: -چرا حاجی...ولی عادت نداریم الان بخوابیم.
-بخوابین که نماز خواب نمونین.
_نه حاجی...تا اذان ظهر بیدار میشیم قطعا.
-منظورم نماز صبحه.
-مگه.....
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
💖 کانال مدداز شهدا 💖
@madadazshohada
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج**»
به مادرش می گفت «...مامانی».
پشت تلفن لحنش را عوض می کرد و با مادرش مثل بچه ها حرف می زد.
گاهی وقت ها مادرش که می آمد دم در شرکت، می رفت، دو دقیقه مادرش را می دید و برمی گشت، حتی اگر جلسه بود.
بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی دکتر هم می خواست برود با مادرش می رفت. بهش می گفتیم «...بچه ننه».
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
@madadazshohada
👈معمار میلیاردری که شهید مدافع حرم شد
🌹حاج حبیب بدوی جزو کسانی بود که دنیا به صورت تمام عیار به او رو کرد و همه چیز داشت ولی او خیلی به دنیا میدان نداد.
🌹 جنگ سوریه و جسارت به حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها که راه افتاد کار و زندگیاش را رها کرد و چسبید به جنگ و جبهه؛ درآمد قابل توجه و کسب و کار پر رونقی هم داشت، اما شهید حبیب بدوی خیلی ساده از همه دلخوشیهای دنیا دل کند و رفت تا به آرزویش یعنی شهادت برسد و در نهایت ۲۰ آبان ۱۳۹۶ در البوکمال سوریه به یاران شهیدش پیوست.
۲۰ ابان سالروز شهادت❣
شهید#حبیب_بدوی
@madadazshohada
سلام وعرض ادب رمان شهیدسرافراز
ایوب بلندی بسیارزیباوآموزنده بود
زندگی سراسردردورنج ومحنت ایشان
واقعاقابل ستایش بودوبهتروبرتراینکه
همراهی وهمدردی همسروخانواده همسرشان
واقعاجای ستایش وتحسین دارداین رمان بسیاربسیاردرسهای اخلاقی به ماداد
کمااینکه فقط وفقط بایدبگوییم شهداشرمنده ایم ازاینکه شماجانهای پاکتان رادرطبق اخلاص نهادیدوماچقدردرقبال وظایفی که داریم چقدرکوتاهی میکنیم وهمچنین جاداره ازتلاش های شماعزیزان بااین کانال بسیاردوست داشتنیتون تشکروقدردانی کنیم عاقبت بخیرباشید
🌸🌸🌸🌸👌👌
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🎥 فیلم نادر و دیدنی از حاج قاسم عزیز و ارادتش به تربت مقدس حضرت سیدالشهداء علیهالسلام
@madadazshohada