eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴 *خب دوستان* *امشب* *مهمان 💕شهید تورجی زاده💕بودیم *هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام* *در هیاهوی محشر* *فراموشمون نکنید* *برادر شهید*
گروه فرهنگی شهيد ابراهيم هادي، کتابی را با نام «یازهرا(سلام الله علیها)» درباره خاطرات این شهید عزیز به چاپ رسانده است. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃 کرامات شهید 💫 علیرضا تورجی‌زاده، برادر شهید : افرادی بسیاری از شهرهای مختلف به زیارت شهید می آیند .... وی اظهار کرد: برادرم انسان با اخلاص و با معنویتی بود که در زمینه مسائل معنوی اهتمام ویژه‌ای داشت، همانطور که اکثر رزمندگان در آن دوران این چنین بودند. تورجی‌زاده افزود: بعد از شهادت برادرم به طور ناخواسته و بدون آنکه تبلیغی صورت گیرد، بسیاری از افراد برای توسل به این شهید گرایش پیدا کردند و برای حاجت گرفتن بر سر مزار او حاضر می‌شدند و به مرور شاهد آن بودیم که نام این شهید بعد از شهادت به مرور شهرت بیشتری یافت و وسعت گرفت، بدون اینکه خانواده این شهید هیچ گونه دخالتی داشته باشند. وی خاطرنشان کرد: این روند به شکلی ادامه پیدا کرد که در حال حاضر خود ما هم برای ملاقات مزار این شهید گاهاً به فاصله 3 تا 4 قبر آن طرف‌تر می‌ایستیم و فاتحه می‌خوانیم. * وقتی مردم برای توسل از شهرهای مختلف ایران به مزار این شهید می‌آیند برادر شهید تورجی‌زاده عنوان داشت: رفته‌رفته نام این شهید در کل کشور شهرت یافت و افراد زیادی از شهرهای مختلفی همچون آمل، شیراز، مشهد و... به اصفهان و حتی به منزل ما می‌آیند و از مادر شهید طلب دعا می‌کنند؛ در برخی موارد افرادی از شهرهای مختلف می‌آیند، نذر می‌کنند، حاجت می‌گیرند و به شهر خود بازمی‌گردند؛ بعضاً می‌گویند که فلان دوست یا آشنا این شهید را به ما معرفی کرده و ما به همین خاطر به اصفهان سفر کردیم. وی ادامه داد: این گونه موارد تا جایی پیش رفت که کار را به فراتر از مرزها کشاند؛ در همین تابستان گذشته یک خانم پزشک ایرانی‌الاصل که حدود 40 سال مقیم کشور آمریکا بوده با ما تماس گرفت و گفت می‌خواهد به ملاقات خانواده شهید تورجی‌زاده بیاید. تورجی‌زاده اضافه کرد: این خانم مسؤولیت امور مسلمانان یکی از ایالات آمریکا را بر عهده داشت و گفت «من نام شهید تورجی‌زاده را شنیده‌ام، بر سر مزار او رفته‌ام و حتی یک تسبیح متبرک از مزار این شهید به محل اقامت خود در آمریکا برده‌ام و با آن ذکر می‌گویم؛ یکی از دوستان پزشک من در آمریکا به بیماری سرطان مبتلا شد به گونه‌ای که دیگر هیچ راهی برای بهبود بیماری خود نداشت، به او گفتم توسلی به شهید تورجی‌زاده کن؛ این خانم به شهدا توسل کرد و از جانب خداوند شفا یافت و اکنون به زندگی خود ادامه می‌دهد». وی اذعان کرد: خانواده شهید تورجی‌زاده برای معرفی این شهید به عنوان شهیدی که حاجت‌های زیادی داده دخالتی نداشته‌ و این تنها خواست خدا بوده است کما اینکه بسیاری از بزرگان دینی هم برای تبلیغ خود کاری نکردند اما سیره و رفتار آن‌ها در زندگی خود باعث شهرت معنوی آنان شد و خواست خدا بوده که توجه دنیا به این بزرگان جلب شود. آداب زیارت قبور شهدا و تذکراتی که خانواده این شهید لازم دانستند به اطلاع مردم و مراجعه‌کنندگان برسد نیز در قالب یک تابلو بالای مزار این شهید نصب شده است. برادر شهید تورجی‌زاده تصریح کرد: از شهرهای مختلفی به منزل ما می‌آیند و گاهاً شب را در منزل شهید تورجی‌زاده سپری می‌کنند؛ از ابتدا درب خانه این شهید به روی همه مردم باز بوده و از دیگر شهرهای کشور مراجعه می‌کنند. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 @madadazshohada ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#نگاه_خدا 💗 قسمت46 پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم رفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت47 سوار ماشین شدیمو رفتیم پاتوق همیشگیمون توی راه اصلا حرفی نزدم  رفتم داخل کافه روی یه میز نشتیم  عاطی: سارا اتفاقی افتاده؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی؟ ( منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم ) عاطی: دختره دیونه اون پسره جونتو نجات داد ،تو برو بر نگاش کردی؟ - زبونم و مغزم قفل کرد با دیدنش ،نمیدونستم چیکار کنم  عاطی؛ اشکال نداره ،دفعه بعد اومدی ازش تشکر کن - نمیدونم اگه دفعه بعدی هم باشه نزدیکای غروب بود که عاطفه منو رسوند خونه  رفتم تو اتاقم لباسامو دراوردم یه کم دراز کشیدم  ای کاش میتونستم نرم امشب ،  اصلا حالم خوب نبود ، صدای باز شدن در ورودی و شنیدم  بابا رضا بود ،میدونستم که بابا رضا هیچ وقت بهم نمیگه که بیا امشب ،واسه همین از توکمد لباس عیدی که بابا خریده بود و پوشیدم رفتم بیرون - سلام بابا رضا  بابا رضا: سلام ساراجان - من اماده م شما هم برین یه لباس قشنگ بپوشین باهم بریم (بابا رضا چیزی نگفت فقط گفت ) چشم ،بابا اماده شد و سوار ماشیم شدیم و حرکت کردیم توی راه فقط به اتفاق این مدت فکر کردم ،یعنی اینا همه یه نشونه اس؟  بابارضا: ساراجان رسیدیم ( نگاه کردم ،مادر جون و آقاجون با خاله زهرا زودتر از ما رسیدن ولی داخل نرفتن ) پیاده شدم و با اقا جون و مادر جون و خاله زهرا روبوسی کردم و رفتیم داخل وارد خونه شدیم احوال پرسی کردیم رفتم یه جا نشستیم همه سکوت کرده بودیم که خاله زهرا یه دفعه گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتمن باید بیاد  دنبال صدا میگشتم که مریم کیه مریم : بله خیلی خوش اومدن ( یه خانم چادری که با دستاش چادرشو روی صورتش محکم نگه داشت )  مریم خانم : ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم( واا مگه من دامادم که میخواد صحبت کنه) یه نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شم  منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم  رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز  مریم : این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن (از تو چشماش هنوز میشد عشق ونسبت به شوهرش دید ) مریم: من میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات ( یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه ،از حرفاش خیلی خوشم اومد ،خانم معقول و باشخصیتی بود) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت48 لبخند زدمو گفتم مبارکه  مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم  بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن  توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود  چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خاستگار بیاد خونه  بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم بلااخره پیدات کردم صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن...  منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا فک کنه دختر شلخته ای هستم گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود - سلام خاله جون خوبین خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟ - مرسی ممنون خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم - باشه خاله جون مبارکشون باشه  خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟ - نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین  خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن -به سلامت  کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم که مامانم خواسته... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول صبح بگویید حسین جان رخصت تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد 🌴🌴🌴 السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیه‌السلام ) @madadazshohada