eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
4.9هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
سین:خب!! مادر:اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات😊 غذا پرید تو گلو حسین حسین: نه مادر من !!من اصلا ده روزه دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح و سالم برگشتم چشم☺️ زینب: مگه قراره نیایی داداش😢 حسین: بالاخره جنگه دیگه..😊 زینب دیگه ناهار نخورد. حسین بعد از ناهار از خونه زد بیرون. اول یه تابلو گرفت شماره خانم...گرفت حسین: سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام نیم ساعت بعد به محل که معراج الشهدا بود رسید. همه بچه هابودن.با تک تکشون خدافظی کرد... اما باخانم ...کاری داشت.. _سلام اخوی! زینب خوبه؟ حسین: براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم یه نامه و تابلو شماره شما رو هم نوشتم که اگه یا شدم باهاتون تماس📲بگیرن... خواهرم جان شما و جان زینب.. دوست دارم خیلی مراقبش باشید.. _ان شاءالله شهید بشین حسین: از زینب .. ولی .. ادامہ دارد... هوالمحبوب 🕊رمان قسمت امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود... مادر و پدر با چشمای گریون..😭 وزینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن. حسین ساک رو روی زمین گذاشت.. و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد.اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭 حسین تو گوش زینب گفت: _خانم رضایی هواتو داره.. همه جا هواتو دارم.. موقع میام.. دوست دارم دکتربشی باعث مواظب خودت و باش حسین رفت.. و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه رفت دیگه برگشتی وجود نداره.. حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ زده بود. ازاون طرف توسکا پریشان حال بود.. حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود. بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود.. 😴تو یه باتلاق گیر افتاده بود.. یه دست فقط.. بود.. که اومده بود توسکارا نجات داد.. بعد.. یه گفت: 🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو".. اگه نباشن شما تو خفه میشین..🕊 توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد.. دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری از دفتر خارج شد توسکا پرید خوابشو تعریف کرد.😔 خانم مقری وارد کلاس شد _بچه ها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم 🍃اول اینکه برادر زینب جان که هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین 🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن ینی چی؟! هرکس نظری داد.. خانم مقری پای تخته رفت و نوشت: ✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.." _بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. توجنگ تحملی عموهام شهید میشن توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندن. زنگ آخر بود.. موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭 حالش بد شد.. درخطر افتادن بود که خانم مقری و بچه ها گرفتنش... ادامہ دارد... هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه. تارسیدیم سر کوچه مون دنیا رو سرم آوارشد😨 دوتا آقا بالباس سبز پاسداری دم خونمون وایساده بودن 🕊یاحضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی؟🕊 فاصله سرکوچه تا خونمون... زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭 هربار که میخوردم زمین.. یه از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد. تارسیدم دم خونه.... یکی از اون پاسدارا گفت: _"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم.. وقتی چشمامو باز کردم سرم تودستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز😣 مراسمات حسینِ من شروع شد روز تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭💔 🥀عزیزخواهر.. حسین من.. کجادنبالت بگردم.. 😭 کدوم خاکو بو کنم.. تا آروم بشم.. 😭 مزار نداری.. تا نازتو بکشم.. 😭💔 برات سر کدوم مزار گریه کنم😭💔 حسییییییییین😭😭😭 برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم.👀 بی بی جان😭 منم داغ دیدم.. 😭 بی بی.. حسین منو چجوری کشتن😭 حسین من.. الان پیکرش کجاست😭💔 دستم رو روی عکس بی بی کشیدم گفتم: "مراقب حسینم باش😭💔 ادامہ دارد... کانال مدداز شهدا https://eitaa.com/madadazshohada
کجااسست😭 چه بلایی سرش آورد😭 چادرم لوله ڪرد تودستش سرشو پنهان کرد توسینم وگفت: _دلم برای عطر تنش تنگ شده.. من حتی یه از برادرم ندارم ڪه ناز و تمنام رو اونجا بریزم😣😭 بهار: _پاشید بریم خونه،زینب حالت بد میشه ها.. یادت نره حسین چی خواسته ازت.... هوالمحبوب 🕊 قسمت 🍀راوےزینب🍀 وقتی رسیدیم خونه خیلی حالم بد بوود افتادم روی مبل.. صدای نامفهوم مامانو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه بهار چادر و روسریمو باز کردوبلندم کرد _زینب پاشو این شربتو بخور یکم سرحال بشی _نمے.....تو...نم ب....ها...ر _پاشوببینم😠 یکم خوردم با کمک مامانم و بهار رفتم تواتاقم و افتادم روی تخت به دقایقی نرسید خوابم برد😴 《وارد یه باغ سرسبز شدم..کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس جلوی یه قسمت جمع شدن یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم : _برادر ببخشید اونطرف چه خبره؟ _ جمع شدن برای زیارت _ببخشید برادر شما حسین عطایی فرد میشناسین؟ _بله همینجاست چند ثانیه نشد حسینمو دیدم رفتم بغلش _داااااااادااااش😍واقعا خودتیییی😭 داداش: _زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم نا آرومی نکن✨ الانم باید برم. _داااااااااااااااااااداااااااششش😭نروووووووووووو😭😭 جلو چشمام گم شد جیییغ زدم دااااااااااداااآاآششش😭😭《. مامان: _ززززیییینببببب‌!.. پاشوو خواب بودی😢 _داداش کو؟😢😭😥 مامان بغلم کرد _خواب دیدی عزیزم😊 هوالمحبوب 🕊 قسمت بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی شدم.. وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون است 《 نزد ما زنده اند و روزی میخورند..》 چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان.. _بهار؟😒 بهار: جانم؟😊 _دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم..دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم😢 بهار:عالیه.. یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز راهیان نور.. تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید😊 _آه...اولین عید بعداز حسین.. چجوری میشه؟...😞 بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟این سفر برای تو یه نفر واجبه😕 _همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!!😐 بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری نداری حسین زندس و پیشته چون جسمشو نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو.. لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان😒 _هیچی ندارم بگم... میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟😞 بهار: کی؟😊 _عطیه😅 بهار: عالیه😉.. اتفاقا کانال کمیل تو برناممونم هست. ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم.. _الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟ عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم.داشتم مسائل فیزیک حل میکردم _عه! من هنوز حل نکردم واایی😬 عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟😄 _آهان عید کجا میخواید برید؟ عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای میخواد... اصلا هست همچین جایی؟ _پس چمدونتو ببند دعوتت کردن😇جایی که قدم به قدمش جای پای ومتبرک به گوشت و خون شهداست... عطیه: زینب اینجا کجاست؟ _مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس.. ۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین.. خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم😊میشنوی عطیه چی میگم؟ عطیه: زینب!.. من چیکار کردم به دادم رسیدن😰😢؟ _تو شدی بخشیده شدی😊شهدا هم هوات رو دارن.. من برم کاری نداری؟ عطیه: مراقب خودت باش.. یاعلی سوار مترو شدم.. برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن. مزاحم خلوتشون نشدم. به سمت قطعه سرداران بی پلاک رفتم ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن 《توهم مثل حسین من 😭 من باورتون دارم اما یه خواهرم دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره😭 زود بود من ببینم😭 بشکنه دستی که ازم گرفت😔 حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم😭 مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم. سینه نازشو لمس کنم..😭》 مداحی گذاشتم باهاش گریه کردم😭 بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم هواتاریک بود.. مامان بود _الو مادر جان کجایی؟😨 _وای مامان😱بخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک💔 _گریه نکن مادر فدات بشه 😢همونجا بمون بابات میاد دنبالت.. یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید تارسید منو بغل کرد. دونفری گریه کردیم😭😭 بابا: پدرت بمیره که شدی😭😔 -نگووو بابا.. نگووو😭من الان بجز شما کدوم مرد و دارم.. حسین رو شما بزدگ کرده بودی. شما عطر حسینی بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد ✨ "إن الله یحب الصابرین"✨ رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی _آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا🍕بخوریم مهمون من