سرلشکر شده بود اما خیلی ها به همان اسم حاج قاسم می شناختندش. با همین نام هم صدایش می زدند.
حاجی اما متواضع تر از اینها بود. میگفت:
اگر به من قاسم بگن از حاج قاسم راحت ترم. به من سردار نگید، قاسم صِدام بزنید. من چوپان بودم، بچه عشایری بودم، یادم نره....
یک جایی سخنرانی کرده بود و گفته بود: «این لباسی که در تن من است همان لباس دیروز است، تنها بدون محاسن سفید که در قامت یک فرد ۲۱ ساله بدون هیچ لقب و پسوندی به جز برادر. من باز همان برادر قاسم دیروز هستم.»
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/madadazshohada
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم| #حرف_آخر
🏷 برشی از وصیتنامه و دستخط سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
🔸 شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافتهاند. آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید.
https://eitaa.com/madadazshohada
در سوریه که پیش حاجی بودم. فرقی نداشت در جلسه بودیم یا در خلوت یا یک جمع خودمانی چند دقیقه ای.
تعبير همیشگی حاجی بود. می گفت: «موعظه مون بکن تا غافل نشیم، روضه بخون سبک بشیم و شسته بشیم.
آن روز خواست روضه بخوانم. گفتم: «حاجی من روضه هیئتی بلد نیستم بخونم روضه هام روضه روایتیه، بخونم؟»
- بخون. روضه روایتی بخون.
گفتم: «حاجی رزمنده ای بود با اسم جهادی ابراهیم، فرمانده ش برام تعریف می کرد می گفت وسط عملیات بهم بی سیم زد و گفت: اسماعیل روضه مادر برام بخون. صداش سخت می اومد فهمیدم پهلوش تیر خورده.»
تا این را گفتم حاجی زد زیر گریه.
گفتم: «حاجی خودم دستور دادم هر جور شده از وسط میدون جنگ بیارنش عقب. برده بودنش بیمارستان الحاضر. رفتم بالای
سرش. دیدم خون دهنش رو گرفته. نمیتونست حرف بزنه.
حاجی، سه روز بود باهاش آشنا شده بودم ولی خیلی سخت بود این طور می دیدمش. لخته خونای دهن ابراهیم رو کنار زدم. دیدم انگار داره با چشماش دنبال کسی میگرده.
گفتم: ابراهيم تورو خدا این لحظه های آخر اگه مادر سادات رو دیدی یه یازهرا بگو.» گریه حاج قاسم بلندتر شد.
گفتم: «حاجی، لب وا کرد و گفت یا ز... نتونست حرفش رو تموم کنه. شهید شد. حاجی، مادرمون حضرت زهرا تو این جبهه ها هست.»
داد حاج قاسم بلند شد. طول کشید تا آرام شود.
راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
http://eitaa.com/madadazshohada
فرقی نداشت توی پایگاه های عراق باشد یا سوریه یا لبنان. شب به شب با پدر و مادرش تماس می گرفت و از پشت تلفن حال و احوالشان را می پرسید.
هربار که زنگ می زد، سیم کارتش را عوض می کرد، حواسش به امنیت قضيه هم بود که کسی نتواند ردش را بزند و تماس هایش را کنترل کند.
گاهی وقتها هم تلفن من را می گرفت، می دانست کسی رد گوشی من را نمی گیرد. پدر و مادر پیرش به همین صدایی که می دانستند فرسنگها ازشان دورتر است، دل خوش می شدند و در حقش دعا می کردند.
راوی: حجت الاسلام عسکری امام جمعه رفسنجان
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
http://eitaa.com/madadazshohada
از سوریه آمده بود. بی معطلی خودش را رساند کرمان.
مادرش بیمارستان بستری شده بود. همین که آمد توی اتاق. از همه خواست بروند بیرون، خواهر و برادر و فامیل، هرکه بود.
همه رفتند. حاجی ماند و مادر پیر و بیمارش. پتو را کنار زد. روی پاهای خسته مادر دست نوازش کشید. قطره های اشک دانه دانه از صورت حاجی سر میخورد می افتاد.
صورت گذاشت کف پای مادر. می بوسید و گریه می کرد.
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
http://eitaa.com/madadazshohada
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
جانم بود و جان احمد. هیچ وقت نفهمیدم احمد من را بیشتر دوست دارد یا من او را. از هر چیزی اگر دو تا داشتم، دوست داشتم یکی اش را ببخشم به احمد، حتی اگر آن چیز کلیه بود مثلاً .
نگاهش که می کردم دلتنگی هایم یادم می رفت؛ باکری، همت ، خرازی و زین الدین را در چهره اش می دیدم. یادگار عزیزی بود برایم ، یادگار تمام دلبستگی هایم.
خیلی از رفقایمان را در روزهای آتش و خون از دست دادیم. مانده بودیم ما دو نفر. تمام دلخوشی مان به هم بود؛ اصلا قوت قلب بودیم برای همدیگر.
«آیا جلسه برای خداست ؟ » نشد یکبار جلسه بگیریم و احمد در شروعش این جمله را نگوید. قربش به خدا دلمان را این قدر نزدیک به هم کرده بود. هر بار که قربان صدقه اش می رفتم می گفتم : « الهی دردت بخوره توی سرم ، دورت بگردم. » احمد که رفت دلم آتش گرفت و حس بی کسی آوار شد به روی دلم.
راوی ؛ سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
@madadazshohada
کارم ثبت لحظه ها بود از پانزده سال پیش سردار را میشناختم در ایران
و سوریه و عراق عکسهای زیادی ازشان گرفتم
عکسی نبود که به تصویر بکشم و آن چهره پرجذبه اش دلم را نلرزاند.
در یادواره های شهدا هم سردار پای ثابت مجلس بود و کنار خانواده های شهدا حالش بهتر از همیشه، لبخند مینشست روی لبهایش و با دستان پرمهرش بچه های شهدای مدافع حرم را نوازش میکرد .
با اینکه اهل دوربین نبود اما این جور وقتها میگفت از من عکس بگیرید کم عکس ندارم از این لحظه ها.
مثل همیشه داشتم از خانوادههای شهدا کنار سردار عکس میگرفتم که گفت: این همه سال از من عکس گرفتی نمیخوای باهم عکس یادگاری داشته باشیم؟
شوکه شدم باورم نمیشد سردار با آن همه ابهتش خواسته باشد باهم عکس بگیریم . دوربین را به عکاس دیگری دادم با غرور ایستادم کنارش و آن عکس از ماندگارترین عکسهایم شد که خودم عکاسش نبودم
راوی؛ سید شهاب الدین واجدی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
http://eitaa.com/madadazshohada
هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت بیشتر کارها با خودش بود از جارو
زدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.
سفارش میکرد شب اول و شب آخر روضه حضرت عباس را بخوانند.
مداح رسیده بود به اوج روضه به جایی که امام حسین علیه السلام آمده بود بالای سر حضرت عباس . بدن پر از تیر، بدون دست و فرق شکاف خورده ، برادر را دیده بود با سوز میخواند تا اینکه گفت: وقتی ابی عبدالله برگشت خیمه اول کسی که اومد جلو ، سکینه خاتون بود گفت بابا أينَ عَمَّى العَبّاس...» ناله حاجی بلند شد آقا تو رو خدا دیگه نخون.
دل نازک روضه بود، بیتاب میشد و بلند بلند گریه میکرد.
خیلی وقتها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند میکروفن را از مداح می گرفتند؛ میترسیدند حاجی از دست برود با آن ناله ها و هقهقی که میزد.
راوی: حجت الاسلام محمد مهدی دیانی
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
@madadazshohada
قرار بود کربلا دعای عرفه بخوانم. تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. گوشی را جواب دادم. حاج قاسم پشت خط بود.
بعد از کلی تعارف و عذرخواهی گفت: «می شه بیای برامون روضه بخونی؟» مدام می گفت: «البته اگر خسته نمی شی، اگر اذیت نمی شی، اگر...»
درست است که نظامی نیستم ولی خب من هم حاجی را فرمانده خودم می دانستم. کافی بود دستور بدهد. فوری گفتم: «نفرمایید حاجی جان، برای ما توفیقه کنار شما روضه بخونیم.» آمدند دنبالم. رفتیم روی پشت بام حرم سیدالشهدا علیه السلام ، درست کنار گنبد.
حاج قاسم نشسته بود و ابومهدی داشت زیارت عاشورا می خواند. بعد هم من روضه خواندم. به قدر تمام دو ساعت و نیم دعا و روضه، حاجی شانه هایش می لرزید ؛ ثانیه به ثانیه
راوی: حاج محمدرضا طاهری
___________
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
@madadazshohada
پابرهنه راه افتاد وسط هواپیما. یکی دو نفر نبودند که. دویست و خرده ای رزمنده بودند؛ فاطمیون، زینبیون، حیدریون. پیشانی تک تکشان را بوسید. دقیق که نگاه می کردی، قطرات اشک را در گوشه چشم هایش می دیدی.
توی خط هم که گره به کار می افتاد، فقط کافی بود رزمنده ها صدایش را از پشت بی سیم بشنوند. جانشان را کف دست می گرفتند و می زدند به قلب دشمن.
شاهد شهیدش؛ مقداد مهدی که توی عملیات شیخ سعید پایش شکسته بود. هر روز برای عیادتش می رفتم آسایشگاه. حاجی که توی بی سیم اعلام کرد زینبیون بیایید توی خط، بلندگو را برداشتم: «بچه ها می دونم خسته اید، حاج قاسم گفته زینبیون بیان پای خط. الان ما تکلیف داریم بریم.»
به ساعت نگذشته، به ستون ایستادند از این سر تا آن سر. ته ستون یکی ایستاده بود که قدش از همه بلندتر بود. با خودم گفتم مقداد که پایش توی گچ بود، پس کی می تواند باشد؟! رفتم سراغش. خود مقداد بود.
نگاهم افتاد به پاهایش که توی پوتین بودند. چشم هایم چهارتا شد: «الان باید پات توی گچ باشه. اینجا چه کار می کنی؟ گچ پات کو؟»
سرش را بالا گرفت و گفت: «حاجی گفته تکلیفه، زینبیون باید بیان توی خط. پام دیگه خوب شد.» با پای شکسته زد به خط تا حرف فرمانده سلیمانی روی زمین نماند.
راوی: سردار جعفر جهروتی زاده / حجت الاسلام محمدمهدی دیانی
_______
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم
مراسم دانش آموختگی دانشگاه امام حسین علیه السلام بود. فرماندهان نظامی ایستاده بودند. حضرت آقا از پله ها رفتند بالا و روی جایگاه آمدند.
فرماندهان، فرمانده کل قوا را که دیدند احترام نظامی گذاشتند. احترام حاجی اما جور دیگر بود و با همه فرق داشت.
یک دست به احترام معمول نظامی کنار سر گذاشته بود، یک دست هم روی سینه.
می دانستم هیچ کار حاجی بی حکمت نیست. پرسیدم: «حاجی عرف نظامی اینه که برای احترام، دست رو کنار سر می ذارن. این دست که روی سینه گذاشتی دیگه قضیه ش چیه؟»
گفت: «حس کردم آقا نگرانه. دست گذاشتم روی سینه م تا بگم حاج قاسم فدات بشه آقای من.»
راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری
______
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
https://eitaa.com/madadazshohada
#مکتب_حاج_قاسم 🌷
#حاج_قاسم 💫
✅ تعجیل حاج قاسم برای خواندن نماز شب در روضه مسجدالنبی(ص)
🔺محمود خالقی، همرزم سردار شهید سلیمانی در برنامه "مسافر بهشت" رادیو معارف:
🔸در سال ۷۱ به حج مشرف شدیم، من و سردار مسئولیتی در بعثه مقام رهبری داشتیم البته کاروانهای ما مستقل بود؛ کاروان حاج قاسم به مسجدالنبی(ص) نزدیکتر بود و من شبها به محل استقرار کاروان ایشان میرفتم.
🔸آن زمان دربهای مسجدالنبی(ص) از ۱۱ شب تا یک ساعت قبل از اذان صبح بسته میشد، زائران از دو ساعت قبل از اذان پشت درهای بسته میایستادند تا به محض بازگشایی به سرعت وارد شوند؛ من و حاج قاسم جزء اولین نفرها بودیم که میایستادیم و به محض آنکه درها باز میشد به سرعت داخل میشدیم و هدفمان این بود که به بخش روضه مسجد برویم و نماز شب را بخوانیم.
🔸روزها هم مشغول کار میشدیم، در مکه هم مشغول امور بودیم حاج قاسم معمولاً روز عرفه را با نذر قصد روزه میکرد و آن زمان که عرفه در فصل گرمای عربستان بود، روزهدار بود یکی دو باری که غار حرا مشرف شدیم از سکوت و خلوتی آنجا بسیار خوشش آمد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جارو زدن مسجد توسط شهید سلیمانی با لباس
#مکتب_حاج_قاسم
@madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗨️انگارخودآقا هم؛
حاج قاسم را زیارت میکنه
ویه لحظه متوجه میشه همه دارن
نگاهش میکنن
#جان_فدا❤
#شهیدالقدس
#مکتب_حاج_قاسم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4