eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ جز در خانه ی تو در نزنم جای دگر نروم جز در کوی تو به ماوای دگر من که بیمار غم هجر توأم میدانم جز وصال تو مرا نیست مداوای دگر ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 z: 🌺eitaa.com/madadazshohada
یازهرا: هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ایران در غم شهادت غریبانه شهید حججی گریست.🌷😭 یک جوان بیست و پنج ساله که غوغا کرد... دلمون میخواست صبر کنیم تا حداقل هفت روز از شهادت شهید حججی بگذره اما رزروهتل، کارت هایی که چاپ شده بود و... مانعمون بود خیلی از دوستامون از شهرستان رو دعوت کرده بودیم بیست وپنج مرداد ماه مامان محسن و خواهرش اومدن دنبالم تا بریم آرایشگاه لباس عروس من بر خلاف مال عطیه به سبک انگلیسی بود آستین بلند، دامن بدون دنباله و یقه کامل بسته بخاطر همین دیگه کت نگرفتیم برای روش یه شنل و چادر.. محسن به گوشیم زنگ زد و گفت نیم ساعت دیگه میام دنبالت. گوشی حسین رو برداشتم و تو صفحه اینستاش نوشتم👇😔 "برادر عزیزتر از جانم امروز راهی خانه بخت میشوم.. بیشتر از همیشه نمایان هست.. من حتی مثل سایر خواهران شهدا امروز نمیتوانم بر سر برادر شهیدم باشم..😞 چون مزار برادرم است حتی یک دست از تو در مزار نیست😭😭 من امروز قبل از هتل طبق وصیتت باید سر مزار شهید دیگر باشم 🌷 وای امروز 19 ماه از گمنامی تو میگذرد😭 یک نشانی به دل نازک خواهرت امروزمنتظر حضورت و حس آغوش برادرانت در عروسیم هستم"" "..😔 سخت بود اما رفتیم یادمان حسین برام مهم نبود نگاههای ترحم آمیز کسانی که در بهشت زهرا بودن خم شدم چادرم رو انداختم روی صورتم و صورتم رو گذاشتم روی مزار خالی حسینم پاشو پاشو بیا از غربت حسین تو رو جان زینب امشب بیا😭😭😭😭 محسن: زینب پاشو تو رو خدا.. پاشو نو عروسم😰پاشو بریم به خدا حسین میاد عزیز دلم پاشو حالت بد میشه خانمم😢 _یه دقیقه محسن تو رو خدا فقط یه دقیقه😭🙏 بعد از حدود یک ساعت از اون یادمان دل کندم.. وقتی رسیدیم به ماشین تا محسن اومد کمکم کنه تا سوار ماشین بشم که صدای گریه اش بلند شد محسن: بیا این گل از یادمان باهات اومده.. حسین جوابت هوالمحبوب 🕊رمان قسمت زندگی دو نفره من و محسن شروع شد.. ولی دقیقا دو روز بعد از شروع زندگیمون به محسن زنگ زدن وگفتن 15 شهریور اعزامشون به است😢😰 داشتم سفره میچیدم که محسن از اتاق خواب خارج شد _ چی شد؟ محسن: هیچی گفتن 15 شهریور اعزاممونه _ محسن..؟😢 محسن: جانم _ بری چی میشه؟😢 محسن: هیچی نمیشه سر مر گنده بر میگردم.😁 اعزام اولم نیست که، بادمجون بم آفت نداره.😜حالا بیا بشین ناهار بخوریم.. شب خونه مامان اینا دعوتیم _ باید بهم قول بدی برگردی☹️ محسن: اووووووه کو تا پانزدهم شهریور روزها میگذشت وفقط روز تا اعزام مونده بود.. من داشتم تو سر رسیدم اسامی شهدای دهه هفتادی رو لیست میکردم محسنم کتاب " سلام برابراهیم" رو میخوند. سرم رو بلند کردم چشمم افتاد به لکه خونی که روی کتاب دست محسن بود _ محسن این لکه خونه روی کتاب چیه؟😰 محسن: _لکه خون یه شهیده البته چند روز قبل از شهادتش.. تو هم صبور باش یه روزی راز این کتاب رو میفهمی..😊 تا اومدم سؤالی بپرسم گوشیم زنگ خورد📲 به اسم مخاطب که نگاه کردم یه لبخند اومد روی لبم.. وقتی گوشیم رو قطع کردم رو به محسن گفتم _خانم مهدی بود برای امشب دعوتمون کرد شام اون شب فهمید تو این اعزام همه بچه ها میرن جز شوهر عطیه فقط دو روز موند که محسن بره اما بهش زنگ زدن باید بره ناحیه برای....😔 هوالمحبوب 🕊رمان قسمت ناهارم رو درست کرده بودم که صدای زنگ در بلند شد. محسن بود از ناحیه اعزامی بهش اورکت، سربند، بازوبند، لباس نظامی داده بودن. تا چشمم به وسایل افتاد اشکام جاری شد😭 محسن: الان گریه ات براچیه؟😐من اینجام حالا کو تا اعزام.. محمد زنگ زده بود که فردا خانم ها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی.. الانم پاشو ناهارو بیار گشنمه😁 _میل ندارم میارم تو بخور😞 محسن:منم نمیخورم پس😒 به خاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم ولی چه خوردنی؛ داشتیم با غذامون بازی میکردیم..😞😞 شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم. فردا رفتیم اسممون رو ثبت نام کنیم عطیه تا من رو دید گفت _چی شده؟ چرا رنگ به رخ نداری؟😢 _محسن داره میره سوریه😔 عطیه: خب بره مگه بار اولشه که میخواد بره؟ از تو بعیده جمع کن خودتو😕 بالاخره روز اعزام رسید... همه رفتیم خونه پدر شوهرم.. خواهرشوهرم، همسرش، برادر شوهرم، خانواده خودم هم بودن بعد از خداحافظیِ همه، من موندم و محسن... محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دوماه شده من برگشتم😊گریه هم نکنیا خانم کوچولوی من.😉 محسن رفت و های من شروع شد.. با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم😰 باز هم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد. قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه داشتم تو تلگرام میچرخیدم که دیدم👇 رایزنی ها در مورد تحویل پیکر شهید
❣ به ذهن شب زده من ظهورکن مهتاب ز دشت تیره ظلمت عبورکن مهتاب دلم گرفته، نگارم، ببین که تاریکم به خاطر دل عاشق، ظهورکن مهتاب . . . 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @madadazshohada
💕 💕 ما را به یک کلاف نخ آقا قبول کن یـا ایّهـا العــزیز! أبانـا! قــبول کن آهی در این بساط به غیر از امید نیست یـا نـاامیدمــان ننـمـا یـا، قـبـول کن . . . 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🖤 @madadazshohada
❣ از داغ يار در سفرم اشک می رود تا آستانه ي جگرم اشک می رود باران گرفت و حال دو چشمم خراب شد از ناودان پلک ترم اشک می رود ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🖤 @madadazshohada
💚 💚 ارباب زمین، امیر مریخ، بیا تا نخل ستم برکنی از بیخ بیا از قول همه منتظران می گویم ای پیرترین جوان تاریخ بیا 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🖤 @madadazshohada