eitaa logo
شعر،روضه،سرود،نوحه،زمینه،واحد،شور
3.9هزار دنبال‌کننده
403 عکس
82 ویدیو
715 فایل
این کانال فقط مخصوص سخنرانان ومداحان اهلبیت(ع)میباشدولاغیر. لینک کانال: https://eitaa.com/joinchat/241434681Cd30712864d نظرات،پیشنهادات و انتقادات خویش را درباره ی کانال با آیدی زیر مطرح بفرمایید. AHSy3762
مشاهده در ایتا
دانلود
تا که از آه سخن روی لبان می آید باز هم حرف مدینه به میان می آید تا که حرف از گل یاسی به زبان می آید مهربان بانوی جنت نگران می آید اشک از چشمه ی کوثر به زمین می ریزد خاک از حرمت دلدار ز جا بر خیزد قرن ها هست که ما داغ شقایق داریم این چه امری است که از جانب خالق داریم لطف یار است اگر یک دل عاشق داریم همه از مرحمت حضرت صادق داریم دین ما گر چه همان هدیه ی پبغمبری است مُهرِ بر روی جبین و دل ما جعفری است دلبری کز سخنش قفل دل ما وا شد صد هزاران چو مسیح از دم او احیا شد عشق ایجاد شد و غنچه و گل زیبا شد دل بر او دادن ما روز ازل امضا شد شکر خالق که شدیم از قِبَلِ او لایق بشنویم از همه سو جمله ی قال الصادق به خدا بی رخ او چشمه ی خورشید نبود مهر و مهتاب نه و زهره و ناهید نبود عارفان را به وصال این همه امید نبود دین احمد پس از او زنده و جاوید نبود آیه های سخنش جلوه ی قرآن دارد ز حدیث لب او دیده چو باران دارد عاقبت بر سر قتلش به جگر خون آمد زهرِ منصور دوانیقی ملعون آمد تا که افتاد زمین اشک چو جیحون آمد مادر او ز جنان با دل محزون آمد جسم آغشته به زهرش چو به بستر افتاد گویی از غربت او عشق مکرر افتاد او نیاورد دمی جز به خدا روی نیاز وقت جان دادن اگر هر دو لبانش شده باز لحظه ی آخر خود کرد سفارش به نماز بود از داغ حسین یکسره در سوز و گداز روضه بر جد غریبش همه دم می خوانده اشک خون بهر غریبی حسین افشانده گر چه در ظاهرش از زهر جفا جان داده می توان گفت که از عشق خدا جان داده یا که از داغ شه کرببلا جان داده وز غم مادر و آن کوی بلا جان داده هر چه بود این همه اندوه شده قاتل او شعله ای گشته و آتش زده جان و دل او به گمانم دم آخر که در آن بستر بود ضجه و ناله کنان در بر او مادر بود بس که در غربت و بی همره و بی یاور بود یاد اندوه شه بی کفن و بی سر بود او که هر صبح و مسا ذکر حسین بر لب داشت دم آخر به دلش داغ غم زینب داشت محمد مبشری
دم آخر به برم زود بیا مادرجان تا کنم سفره دل پیش تو وا مادرجان همه اعضای تنم مثل تنت آب شده بین بستر بنگر حال مرا مادرجان سوخت چون خانه تو خانه و کاشانه من میزدم در وسط شعله صدا مادرجان سوختن ارثیه مادری ماست ولی صورت حور کجا شعله کجا مادرجان نه فقط آن شب و نه آن صحنه، خدا میداند روضه خوان تو شدم در همه جا مادرجان یاد کردم ز کتک خوردن تو ،تا گفتند میزدند پیرزنی را زجفا مادرجان گفته بودم به همه مادر مارا کشتند قنفذ و ضرب غلافش به خدا مادر جان گفته بودم به همه بعد پییمبر شده بود کار تو گریه به هر صبح و مسا مادرجان گفته بودم به همه رکن تو را بشکستند با همان ضرب در و ضربه پا مادرجان گفته بودم به سرت پارچه ای می بستی بعد از آن واقعه کوچه چرا مادرجان گفته بودم به همه ناحلة الجسم شدی شبهی ماند فقط از تو به جا مادرجان گفته بودم به همه مادر ما غش میکرد دم به دم بود چنین حال شما مادرجان گفته بودم که شکست و به روی خاک افتاد گوشوار تو زسیلی جفا مادر جان گفته بودم که از آن هیزم نیم سوخته، هست نزد ما ،تا برسد مهدی ما مادر جان محمد مبشری
من که کبوتر دلم،همیشه در هوای توست همچو نسیم قدسیان،عازم آن سرای توست دو چشم جان به سوی تو،کعبه ی کعبه کوی تو قبله ی قلب خسته ام ،تربت دلربای توست بقیع اگر چه خلوت از ، همهمه ی آدمیان پر از حضور عرشیان ، به قبر باصفای توست خیل ملک صف به صف از ، بارگه ات کند عبور که بارگاه خاکی ات ، بهشت آشنای توست هدیه هر فرشته بر ، جمع ملائک به جنان ذره ای از خاک بقیع ، به عطر جان فزای توست زائر قبر اطهرت ، زیارت خدا کند که وجه بی بدیل تو،جلوه ای از خدای توست مرا اگر که دعوتی ، بهر زیارتت کنی جان دهم از شوق وصال،که این هم از عطای توست ای که رئیس مذهبی،به مکتب خدای عشق بقای دین احمدی،به لطف گفته های توست جلوه ی رب ازلی،وارث غربت علی معنی دین نبوی،تلالو ولای توست به سن پیری ز پی،مرکب دشمنت روان به کاخ آن که به لبش،طعنه و ناسزای توست شرح نمی توان نمود،داغ تو را که گوییا هر چه غریبی و غم است،جمع شده برای توست رخت سیه به تن کند،مادر قد خمیده ات اوکه همیشه گریه کن،به مجلس عزای توست محمد مبشری
آقا تورا چون حیدر کرار بردند در پیش چشم بچه های زار بردند تو آنهمه شاگرد داری پس کجایند! آقا چه شد آنشب تورا بی یار بردند؟ این اولین باری نبود اینطور رفتید آقا شمارا اینچنین بسیار بردند وقتی شما فرزند ابراهیم هستی قطعاً شمارا ازمیان نار بردند آنشب میان کوچه ها باگریه گفتی که عمه جان را هم سربازار بردند یاد رقیه کردی آنجاکه شمارا پای برهنه از میان خار بردند این ظاهر درهم خودش می گوید آقا حتما شمارا از سر اجبار بردند سخت است اما آخرش تابوتتان را آقاهزاران شیعه در انظار بردند مهدی نظری
سلام الله،مولانا !سلام الله ای رهبر سلام الله یا صادق،سلام ای حضرت جعفر چه شبهایی نمازت را بنی العباس بر هم زد و بُردت با جسارتها ،همانند پدر ،حیدر میان کوچه ها بهرت ،مجسم گشت غمهایی همان ایام تاریکی،که آمد بعد پیغمبر گهی یک ابر تاریکی، به اوج آسمان دیدی همان ابری که زد رعدی ،به رخسار گل ازهر گهی باران پر بغضی،ز اشک مجتبی دیدی که راه رجعت منزل ،نشان میداد بر مادر گَه از فریاد بیجانی ،"خذینی فضّه"می آید همانا کشته شد محسن، که افتاده به رویش در و دَر گفتم به یاد آمد، حکایتهای آتش را که تفتیده کند میخی،و سوزد مو و هم معجر و باز از آتشم روضه،میان ذهن من جاری: غروب کربلا وقتی،که از تل آمده خواهر خبیثی داد فرمانی ،که سوزاندن روا باشد و خیمه خیمه ها سوزد،و چوب و پرده خاکستر حسین آن غیرت حق بر،شکسته نیزه زد تکیه شعار راد مردی را، بیان فرمود بر کافر صدای "عمه جان عمه"،فضای دشت را پیچد و دخترها به گرد او ،مثال یاس و نیلوفر به یکسو جمع می سازد،زنان دل پریشان را ز یکسو میشود فکرِ ،نجات مردِ در بستر  تپشهای دلش اما، حسین بن علی گوید هنوزش قلب زینب در میان مقتل دلبر چقدر اشکت روان گشته،وبی تابی بر این حرفم شوم خاموش یا مولا، نخوانم روضه ی دیگر همان تاریخ عاشورا ،همان عهد غدیر خم دعای حضرت ساجد،و ذکر منجی آخر اگر بر ما رسید اینک،یقین از قال صادق شد تو کوثر را شدی کوثر،و من شانئ،هو الابتر ابراهیم لایق بر حق
باز هم پشت در خانه صدا پیچیده بوی دود است که در بیت ولا پیچیده عده ای بی سرو پا دور حرم جمع شدند باز هم، همهمه در کوچه ما پیچیده آن طرف نعره شیطانیِ« آتش بزنید» این طرف صوت مناجات و دعا پیچیده خلوت پیرترین مرد مناجات شکست حرف حمله ست که در زمزمه ها پیچیده چکمه از پای درآرید حرم محترم است عطرِ سجاده آقا کفِ پا پیچیده آبرو دارد وپیراهنِ او را نکشید پیرمرد است به پاهاش رَدا پیچیده دور تادور گلویش شده زخمی بس کن خُب! ببین گوشه عمامه کجا پیچیده بین درگاهی خانه نفسش بَند آمد گوئیا زمزمه فضه بیا پیچیده شکر حق روسریِ دختری آتش نگرفت چه صداهاست که در کرببلا پیچیده دختری داد زد عمه عموعباس کجاست؟ به پرو پای همه شمر چرا پیچیده؟ هر چه سر بود که اینان همه بر نیزه زدند پس چرا حرمله دور شهدا پیچیده؟ یک نفرنیست بگیرد جلوی چشم رباب یک سری را به سرِ نیزه جدا پیچیده  قاسم نعمتی
صاحب رَافت وُ رفتارْ اباعبدالله پدرِ مکتبِ ایثار اباعبـدالله نَبَوی مَسلَک و زهرا صفت وُ مولا خُو روحِ صدق وُ سخنِ یار اباعبدالله وارثِ کرب وُبلا باعث وُ بانیِّ وِلا بیرقَت پرچم سالار اباعبدالله تو که از نَسل حسین وُ حَسنی یاصادق خوانده ای مَدح علمدار اباعبدالله حضرت شیخ الائمّه پسرِ فاطمه ای چاره یِ دردِ گرفتار اباعبدالله نوه ات والیَّ طوس است وُ هوایِ پابوس کرده این عاشقِ تو زار اباعبدالله ذاکر شاه وَفا تذکِرِه می خواهم با ذکرِ تو از شَهِ دربار اباعبدالله تو که با روضه ی ِشاهِ شهدا مانوسی کُنیه اَت اعظمُ الاذکار اباعبدالله جمعه ها دیده به راهِ دلبرم می دوزی بینِ هر ندبه زَدی جار اباعبدالله حسین ایمانی
پیرمردی بین آتش از نوا افتاده است رهبری تنها میان کوچه ها افتاده است با رخی نیلی به یاد مادرش فریاد زد ماجرای کوچه بهرم خوب جا افتاده است ضرب سیلی جای خود اما امان از حرف بد! پور زهرا گیر مردی بی حیا افتاده است دست بسته،مو پریشان،صورتش خاکی شده با دلی پر غصه یاد کربلا افتاده است دست بر زانو فقط میگفت: یازینب مدد یاد آتش سوزیِ آن خیمه ها افتاده است باز هم او مرد بود و هر دو دستش باز شد یاد دسته بسته و شام بلا افتاده است درد زینب این بُوَد در کل تاریخ بلا کِی چهل منزل سر از پیکر جدا افتاده است بنت حیدر دیدو کاری بر نمی آمد ز او راس سلطان از سر نی زیر پا افتاده است بی جهت سقا به نی سر برنمی گرداند چون چشم نا محرم به ناموس خدا افتاده است قاسم نعمتی
مباد آنکه عبای تو یک کنار بیفتد میان راه،تن تو بی اختیار بیفتد تو را خمیده خمیده میان کوچه کشیدند که آبروی نجیبت از اعتبار بیفتد دگر غرور تو را چاره جز شکسته شدن نیست اگر محاسن تو دست این سوار بیفتد توقع اثری غیر آبله نتوان داشت مسیر پای برهنه ت اگر به خار بیفتد چه خوب شد که لباست به میخ در نگرفت و  چه خوب شد که نشد پهلویت ز کار بیفتد اگر چه سوخت حریمت ولی ندید نگاهت ز گوش دخترکان تو گوشوار بیفتد هنوز هم که هنوز است جلوه های تو جاریست که آفتاب ،محال است در حصار بیفتد علی اکبر لطیفیان
گرچه وجودم را شرار نار سوزاند کی سینه ام را حملۀ اغیار سوزاند؟ من بین شعله بودم و یاران همه خواب قلب مرا این غفلت انصار سوزاند با آنکه خواندم ذکر «حرِّم شیبتی» را اما تمام صورتم را نار سوزاند من تازه فهمیدم چرا مادر جوان مُرد پهلوی من را هم نوک مسمار سوزاند با پای عریان چون دویدم در پی او گلبرگ پایم را فشار خار سوزاند مُردم ز غیرت لحظه ای که ناسزا گفت! این بد زبانی قلب من بسیار سوزاند قاسم نعمتی
خاکِ غم بر سر کنید قتلِ امامِ جعفر(ع) است روضه خوان در عرشِ اعلا حضرتِ پیغمبر است زهرِ کینه جانِ پاکش را نشانه رفته است هستیِ کون و مکان در سوگِ او نوحه گر است آمده بر سر زنان زهرا ز جنات النعیم امشب از داغِ عزیزش شالِ ماتم بر سر است آنچنان شعله کشیده داغِ حزنش در جهان گوئیا روی زمین غوغای شورِ محشر است آسمان شد تیره و مهتاب گردیده خموش بین که خالی آسمان از نورِ ماه و اختر است صادقِ آلِ محمد(ص) نورِ چشم فاطمه(س ) روضه های او شبیهِ روضه های مادر است بس که خوانده روضه ی کرببلا و کوچه را سالها است آتشِ غم در دلش شعله ور است جان فدای جدِ مظلومش که در دشتِ بلا در میانِ خاک و خون جسمِ غریبش بی سر است لاله های فاطمه مقتول شمشیرَند و زهر از ازل این قرعه در تقدیرِ نسلِ کوثر است! هستی محرابی
صادق ای آیینه ی صدق و صفا، واغربتا ای غریب ای کشته ی زهرِ جفا، واغربتا روضه های جانگدازت بر دلم آتش زده ای که دردت بر دل و جان آشنا، واغربتا حضرتِ موسی به بالینِ پدر با اشک و آه می زند با گریه بابا را صدا، واغربتا زهرِ منصور آتشی بر خرمنِ جانش زده وه چه شوری گشته در عالم به پا واغربتا سینه ی عرشِ خدا از این غمِ عظمی کباب بر زمین نازل شده تیرِ بلا، واغربتا چشم در خون می نشیند سینه مالامالِ غم سیلِ غم می بارد از ارض و سما واغربتا با سر و پای برهنه از سرِ سجاده اش می بَرندَش بی عمامه بی عبا واغربتا شهرِ یثرب از غمش در تاب و تب افتاده است در ملال و ماتم آمد سینه ها واغربتا خاک تا افلاک امشب غرقِ اشک و ماتم است عرشیان یکسر همه سر در عزا واغربتا چار سوی این جهان تحتِ لوای عزتش لیک او در هاله ی غم مبتلا واغربتا هم مجوسی هم مسیحی می رسد در محضرش می درخشد چون مَهِ بَدرالدجی، واغربتا می فشارد بغضِ سنگینی گلوی خسته را در عزا و ماتمِ شاهِ ولا واغربتا ساغرِ جانش شده امشب پُر از زهرِ جفا بر سرِ سجاده اش سر در ثنا واغربتا جانِ پاکش در شرر از کینه ی عباسیان ناله ی شیخ الائمه تا خدا واغربتا ظالمی خود روی مرکب لیک او را می کشید رحم بر حالش ندارد بی حیا، واغربتا تا زمین افتاد یادِ گودیِ گودال کرد با سنان افتاد جدش بی هوا واغربتا پشتِ مرکب یادِ آن ده نعلِ اسب افتاده بود پیکرِ جدش شد آنجا جابجا واغربتا هر چه شد آقا تو را شب بینِ کوچه برده اند روز بردند عمه را در کوچه ها واغربتا! هستی محرابی
دشمن هجوم آورد ، برخانه ات شبانه ازگلشن ولایت، آتش زند زبانه ای وای ازاین غریبی مولا امام صادق یاد علی نمودی ، قلب تو رافسردند وقتی تو را زخانه، پای پیاده بردند ای وای ازاین غریبی مولا امام صادق کردی به زیر لب ها، لعن بنی امیه جاری شده دمادم ، اشک تو بررقیه ای وای ازاین غریبی مولا امام صادق دشمن به تنگ آمد، از استواری تو جدت رسول آمد ، آن جا به یاری تو ای وای ازاین غریبی مولا امام صادق زهرستم شرر زد، برجسم وجانت آقا مانده به جان شیعه ،داغ گرانت آقا ای وای ازاین غریبی مولا امام صادق خورشیدی ومزارت، در زیر آفتاب است از سوز غربت تو ، قلب همه کباب است ای وای ازاین غریبی مولا امام صادق سیدهاشم وفایی
دستِ ستم، امام اُمم را ز ما گرفت زهرا دوباره در غم دیگر عزا گرفت داغِ دلِ پیمبر و حیدر که تازه شد بارِ دگر، مدینه غم کربلا گرفت یک مجتبای دیگر و یک باقرِ دگر سجادِ دیگری به بقیع باز جا گرفت □ □ □ کرب و بلای صادق آل عبا رسید شعله دوباره دامن آل کسا گرفت آتش رسید باز به دهلیزِ بیتِ وحی این خانه باز هم ز سقیفه بلا گرفت با اینکه خانواده، همه در امان شدند هُرمش، تمام اهلِ حرم را فرا گرفت تا حال، نیمه شب به حرم حمله ای نبود این بارِ اول است که این فتنه پا گرفت دشمن ز در نرفت، ز دیوارِ خانه رفت بَد فرصتِ نماز ولیِ خدا گرفت با بددهانی از پسر فاطمه ربود... سجاده و مجالِ نماز و ثنا گرفت آن سالخورده را پیِ مرکب ز بس کشید ناگه میانِ رَه، نفَسَش بی هوا گرفت □ □ □ در کاخِ ظلم، گرچه فراخوانده شد، ولی هربار، تیرِ قهرِ رسول خدا گرفت اینجا چه شد، رسول خدا فرصتِ قتال... از قاتلانِ صادق آل عبا گرفت؟ اما حسین،،، طعمه ی شمشیرها شد و بر جای جایِ پیکرِ او نیزه جا گرفت با چکمه روی سینه ی آقا نشست و گفت: باید که تیغ بر سرِ تو از قفا گرفت بس استخوانِ پیکرِ او نعلِ تازه خورد "اِبنِ زیاد" پای جفا را طلا گرفت وقتیکه حکمِ حمله به خیمه مباح شد تازه تمامِ نقشه ی آن بی حیا گرفت غارت که شد تمامِ حرم، تازه بعد از آن معجر بروی نیزه ی کفار جا گرفت محمود ژولیده
سلام ای قرار دل بی قرارا سلام ای محاسن سفید ِ شهیدا سلام ای که هس زائر تربت تو امام زمان باز تنهای تنها چه شهری چه دردی ، چه بدکینه هایی عجب روزگاری ، چه قد پسته دنیا اونی که جهان روشنه از وجودش روو قبرش یه شمعم ، نمی سوزه حالا چرا باید آروم بگیرم خدایا یه دنیا فراقه توو این چشم گریون باید بودیم این ساعتا ما مدینه باید میشد الآن ، بقیع غرق بارون دلم مادری تر شده از همیشه دلم باز گرفته برا فاطمیه باید اشک خون ریخت ، امشب باید مُرد توو این روضه که هس یه پا فاطمیه چرا باز هیزم ،چرا باز آتیش چی میخواد مدینه ازین خانواده جوونا روو مرکب با خنده می بردن یه آقای پیر و با پای پیاده چه جور پیرمرد قبیله نَمیره توو این کوچه ای که شده نوجوون پیر میگه مو به موی غمای حسن رو همین بغض آقا ، همین آه دلگیر چه رسم بدی مونده جا از مغیره چی کار کرده کینه ، چه کار کرده دنیا چرا میخوره تا زمین دست بسته میگه وای مادر ، میگه وای بابا چی میخوای کوچه از اولاد روضه چی میخوای کوچه ازین مادری ها مگه زحمتای یه عُمرِ نبی رو تلافی نکردی با سیلی به زهرا مدینه نگهدار یه کم احترام و نلرزون یه عرش و ، نرو راه شام و نزار بیشتر از این ، بشه روضه تکرار توی بزم مستا ، کی دیده امام و بازم خوبه تشت ِ طلا نیست اینجا بازم خوبه که خیزران در کمین نیست کسی بعد آقا اسارت نمیره کسی بعد آقا خرابه نشین نیست غریبونه جون داد ولیکن چهل روز به اهل و عیالش جسارت نکردن آهای دیو و دَدهای کوفه ببینید عقیق سلیمان و غارت نکردن محمدحسین رحیمیان
از حدیث لوح می آید مقامات اینچنین که ندارد هیچ کس جزتو کرامات اینچنین مانده در توصیف یک شأن تو ابیات اینچنین سالها محکوم عشق توست، نیات اینچنین تا ابد مرئوس ماییم و ریاست با شما نازشصت هرکسی ما را رسانده تا شما انقلاب علم، با کرسی درست پا گرفت بحث و استدلال از عصر شما بالا گرفت فقه ما از نور فقه جعفری معنا گرفت میشود جزء مفاخر هرکس اینجا جاگرفت راه گم کرده کنارت راه پیدا میکند از دمت پیرزنی کار مسیحا میکند آبروی پرچم در اهتزاز ما تویی از بقیه بی نیازیم و نیاز ما تویی ما همه اهل نمازیمو نماز ما تویی پس شفاعت کن که تنها چاره ساز ماتویی بانی ترویج عاشورا تویی پس بی گمان خانه ات یعنی حسینیه شما هم روضه خوان مجلس درست شلوغ و خانه ات خلوت شده سهم تو در این دیار آشنا غربت شده بازهم پشت دری لبریز جمعیت شده خانۀ امن الهی سلب امنیت شده آتشی از خانه ی زهرا به این در هم رسید ارث دست بسته حیدر به جعفر هم رسید پیرمرد شهر از دارالعباده رفتنی ست نور حق با عده ای ابلیس زاده رفتنی ست دستهایش بسته شد پس بی اراده رفتنی ست بی عمامه بی عبا پای پیاده رفتنی ست کوچه در کوچه به پشت اسب حالا میدوی پیش چشم مردمی بی عار تنها میدوی گرچه کوچه گردی و دست تو بند سلسله ست راستی آقا بگو دور شما هم هلهله ست؟ راستی بر پای تو از خار صحرا آبله ست؟ راستی آقا دلت دلواپس یک قافله ست؟ راستی اهل و عیالت را اسارت میبرند چادر و روبنده از آنها به غارت میبرند؟ نه کسی اینجا ز سرها معجری را میکشد نه کسی با تازیانه خواهری را میکشد نه کسی از پشت موی دختری را میکشد نه کسی بر گردن تو خنجری را میکشد نیزه داری هم اگرباشد سری بر نیزه نیست قلب هجده پاره ی پیغمبری بر نیزه نیست سیدپوریا هاشمی
کاش من هم به لطف مذهب نور تا مقام حضور می رفتم کاش مانند یار صادقتان بی امان در تنور می رفتم علم عالم در اختیار شماست جبر در این مسیر حیران است چشم هایت طبیب و بیمارش یک جهان جابر بن حیان است روز و شب را رقم بزن آخر ماه و خورشید در مُرکّب توست ملک لاهوت را مراد تویی آسمان ها مرید مذهب توست قصه تکرار می شود یعنی باز هم در مدینه عاشق نیست کوچه در کوچه شهر را گشتم هیجکس با امام ، صادق نیست *** خواب دیدم که پشت پنجره ها روبروی بقیع گریانم پابه پای کبوتران حرم در پی آن مزار پنهانم گریه در گریه با خودم گفتم جان افلاک پشت پنجره هاست آی مردم ! تمام هستی ما در همین خاک پشت پنجره هاست سیدحمیدرضا برقعی
باید غزل سرتاسرش آتش بگیرد شاعر بسوزد دفترش آتش بگیرد از داغ پی‌درپی سزاوار است شیعه با گریه مژگان ترش آتش بگیرد وقتی کبوتر در قفس محبوس باشد ای وای اگر بال و پرش آتش بگیرد وقتی زنی پشت در خانه‌ست هرگز خانه نبایستی درش آتش بگیرد سخت است پیش چشم مردی که به نیزه‌ست دار و ندار خواهرش آتش بگیرد گیرم به غارت رفت گردنبند طفلی دیگر چرا پس معجرش آتش بگیرد؟ فرزند ابراهیم در آتش بعید است یک تار از موی سرش آتش بگیرد مرد خراسانی! ببین هارون مکّی حاشا که یکدم باورش آتش بگیرد تا پنج تن یار حقیقی نیست باید شیعه نگاهِ بر درش آتش بگیرد علی سلیمیان
هرچه از درد و بلا بر سر حیدر افتاد داد بیداد که یک روز به جعفر افتاد یا رب این شعله چرا ول کن این طایفه نیست؟! باز از خیمه گذشت و روی این در افتاد سجده اش خورد به هم بس که تکانش دادند سر سجاده ی خود با دل مضطر افتاد با عصا هم بدود باز زمین می افتد بی عصا رفت و به هر کوچه مکرر افتاد پس کجایند دراین واقعه شاگردانش؟ پیش چشمان همه حرمت منبر افتاد تا زمین خورد صدا زد ز جگر وا اُمّاه پشتِ در یاد زمین خوردن مادر افتاد مادرش خورد زمین، خورد زمین، خورد زمین جلوی چشم علی، فاطمه با سر افتاد فضه آمد کمکش ورنه مصیبت می‌شد فضه با دیدن او پهلوی کوثر افتاد گریه‌ی غربت زن قاتل شوهر باشد پس عجب نیست بگوییم که حیدر افتاد آخر روضه‌ی ما حرف حسین است حسین دشنه با حنجر خشکیده ی او در افتاد ولی الله به یک ضربه تنش برگشته گذر شمر به این ناحیه آخر افتاد کینه اش با دوسه تا ضربه به پایان نرسید آنقدر زد روی تل یکسره خواهر افتاد بانوک چکمه تنش این سو وآن سو می شد بانوک نیزه سرش این ور و آن ور افتاد آنکه درسجده فقط پای خدا می افتاد وقت قتل علی اکبر شد و بدتر افتاد سیدپوریا هاشمی
دوباره پای برهنه شبانه  آوردت شبانه باز که از کُنجِ خانه آوردت کسی نگفت که از راه دور آمده است کسی نگفت به منصور، نور آمده است عبا نداری و عمامه و ردایت کو؟ چقدر خون شده پایت بگو عصایت کو؟ بمیرم آمدی و ردِ پایِ تو پیداست چقدر زخم روی دست‌های تو پیداست حرم تو هستی او پشت بر حرم داده تو ایستاده‌ای و نانجیب لم داده به گرد خویش غلام و کنیز دارد باز به زیر بالش خود تیغ تیز دارد باز نگاه تو  پُرِ صبر است و سینه‌ات آرام نگاه او پُرِ خشم و دلش پُر از دشنام سه بار خواست بسوزی به ناروا که نشد سه بار خواست بگوید به ناسزا که نشد سه بار سمت تو آمد  ولی برِ تو نشست سه بار تیغ کشید و قلاف کرد و نشست سه بار خواست بتازد ولی سلامت کرد بجای دشنه و دُشنام احترامت کرد هزار شُکر شکست از نهیبِ پیغمبر بجای خویش نشست از نهیبِ پیغمبر هزار شُکر جسارت نشد به پیر حرم هزار شُکر که رفتی حرم امیرِ حرم تو کوه بودی و او در مقابلِ تو شکست اگرچه پیش تو خم شد ولی دل تو شکست شکست تا دل تو گفت: یا رسول الله به گریه مقبل تو گفت  با رسول الله_  بلند مرتبه شاهی زِ صدر زین اُفتاد اگر غلط نکنم عرش بر زمین اُفتاد تمام پیکر‌ش از تیغ غرق خون گردید عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید مزاحم نفسش نیزه با عصا  شده بود هزار تیغ شکسته به زور جا شده بود لبش پُر از ترک و  آب را بردند به روی ناقه‌ی عریان رُباب را بردند... حسن لطفی
کاسه ی چشم حضرتش انگار شده از غصه و غریبی پُر وسط کوچه های بی شرمی نبریدش برهنه پا اینطور از همین کوچه های نامردی خاطرات بدی به دل دارد توی گوشش صدای یک سیلی ست مثل ابر بهار می بارد وسط نافله کجا بردید پیرمردی که بی کس و تنهاست قصه ی تلخ بردنش امروز چقدر مثل روضه ی مولاست از غم چهره ای کبود انگار روزگارش همیشه در غم بود آسمان ِنگاه ِخونش خیس قامتش مثل مادرش خم بود دست شعله رسیده بود ای وای بر دری که زبانه اش می سوخت ناگهان در میان آتش داشت همه ی آشیانه اش می سوخت بین دود و شراره ها آنجا فکر گلهای پرپرش افتاد در ِآتش گرفته را می دید چقدر یاد مادرش افتاد در ِآتش گرفته را می دید به لبش بود آه و واویلا گریه می کرد و صحنه را می دید آتش ِخیمه های عاشورا گریه می کرد و صحنه را می دید گیسوانی که آخرش می سوخت وسط شعله های نامردی عمه ای را که معجرش می سوخت گریه می کرد و صحنه را می دید غارت خیمه های زنها را روضه می خواند در دلش آنجا بر نوک نیزه اشک سقا را مسعود اکثیری
دوّمین بار است در شهر نبی ، در سوخته خانه ی اَمنی به دست یک ستمگر سوخته کمتر از خون گریه کردن حقّ این مرثیّه نیست آستــان صـادق آل پیـمبـر سوخــته ارثِ زهراییِ این آقاست که کاشانه اش بین شهر مادری چون بیت مادر سوخته او نمی سوزد میان شعله ها و مانده ام با جسارت ، عدّه ای گفتند کوثر سوخته آتشی که از در و دیوار بالا رفته است بی گمان بر غربت اولاد حیدر سوخته هم بلاهایی که مادر دیده پیرش کرده است هم دلش بهرِ بنی الزّهرا مکرّر سوخته شک ندارم هر زمانی آب دیده ، ساعتی گوشه ای رفته به یاد حلق اصغر سوخته بسکه می پیچد به خود از سوزش زهر جفا پیکرِ شیخ الائمه ، پای تا سر سوخته چشمهای اهلبیتش کاسه ی اشک ست وخون بیشتر از هرکسی موسی بن جعفر سوخته سالیانی پیش تر از قومشان در کربلا خیمه و پیراهن و دامان و معجر سوخته محمد قاسمی
دارم براي رنگِ تنت گريه ميكنم پايِ نفس نفس زدنت گريه ميكنم باور كنيم حرمت تو مستدام بود؟ يا بردن تو بردنِ با احترام بود؟ باور كنيم شأن تورا رَد نكرده است؟ اين بد دهانِ شهر به تو بد نكرده است؟ گرد و غبار، روي تو اي يار ريختند روي سر ِتو از در و ديوار ريختند هرچند بين كوچه تنت را كشيد و بُرد دستِ كسي به رويِ زن و بچه ات نخورد باران تير و نيزه نصيب تنت نشد دست كسي مزاحم پيراهنت نشد اين سينه ات مكان نشست كسي نشد ديگر سر تو دست به دست كسي نشد علی اکبر لطیفیان
آتش کشد زبانه ز دور و برم خدا خاکسترش نشسته به روی سرم خدا پور خلیلم و وسط شعله ها اسیر بنما اجابتی به دل مضطرم خدا ای وای از تغافل اصحاب سینه چاک این درد غربت است به جان میخرم خدا دشمن غرور موی سپید مرا شکست اما کسی نبود شود یاورم خدا بی دردسر به شخصیتم لطمه زد عدو مستانه خنده کرد به چشم ترم خدا بیرون مرا چگونه ز خانه کشید و برد پیداست از کبودی بال و پرم خدا صد شکر نیمه شب سر من بی عمامه شد یاد غرور آن سر بی معجرم خدا وقتی که سوی چشم مرا ضرب او گرفت دیدم چگونه خورد زمین مادرم خدا با دست بسته در نظر اهل خانه ام یاد آور شکستگی حیدرم خدا گرچه کسی نبود تماشا کند مرا در فکر کوچه گردی آن خواهرم خدا غم های عمه عاقبت انداختم ز پا دیدی که داغ غربتش آمد سرم خدا قاسم نعمتی
کوچه ها نیمه ی شب سوختنت را دیدند ریسمان ها به سراپای تنت پیچیدند در و دیوار به اشفتگی ات لرزیدند یادگاران سقیفه به غمت خندیدند اثر زهر کشنده بدنت راحت شد روضه ات موی سفیدی ست که بی حرمت شد پابرهنه عقب اسب چه بد درد سر است اسب ها سرعتشان از قدمت بیشتر است بسکه خوردی به زمین جان شما در خطر است صورت ملتهبت از عرق سرد،تر است بر سر شانه غم تلخ علی می بردی بی امامه وسط کوچه زمین می خوردی پیکرت اب شد از زهر ولی بی سر...نه خانه ات سوخت ولی کودک تو معجر...نه خواهرت بعد تو در هجمه ی یک لشکر...نه عقب قافله جا مانده ز تو دختر؟...نه خانه ی سوخته ات پنجره ی کرببلاست روضه ات جلوه ای از خاطره ی کرببلاست حسن کردی