eitaa logo
نظمیه
44 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
0 فایل
شعر های عمومی ارائه می‌شوند😊 شاعر اگر سعدی شیرازی است بافته های من و تو بازی است🙃 امام خمینی(ره)
مشاهده در ایتا
دانلود
یلدا چه به چشمان پر از خواب شده؟ این رسم مزخرف از کجا باب شده؟ یک لحظه فقط بیش‌تر از من دوری تنهایی ما کجاش جذاب شده؟
شده سهل و می‌چکد از قلم قطرات شعر من از عدم نه چو حافظ و نه چو محتشم که ترشح است و فضاحتی همه واژه‌های ضعیف و کژ شده رزق دست علیل من و سراب نظم نوین من نه فصاحتی نه بلاغتی گرمی خیار قیمتم نه به فکر دین و قیامتم به هوای نفس خودم اسیر و نه عزتی نه شرافتی قلمم روان و دلم به سوز و سرم به درد و قدم کمان و زبان شعر بسته تا که بیان کند چه عبارتی همه غرق لذت و شهوتیم و به فکر مال و غنیمتیم نه توجهی که به غارتیم و نشسته‌ایم و چه راحتی به رخم نقاب تدین و به دلم هوای فرار از آن چه نفاقی و چه گناهی و چه تظلمی چه شقاوتی و نقاب می‌کنم از رخم منم آن که جاهر و فاسقم تو بیا و حد مرا بزن که چه عزتی چه کرامتی ضربات تو یم رحمتم کلمات تو همه شوکتم تو بیا و گردن من بزن نه ترحمی نه قساوتی که هر آن چه خسرو کند به ما همه خیر و حسن و کمال او همه آرزوی من آن که جان بستانیم چه حلاوتی ولی اوفتاده‌ام این چنین به خرابه‌ای و خمار تو شرف حضور تو حسرتم نه لیاقتی نه اجابتی تویی آن که فکر وصال او و تصوری ز جمال او همه دل خوشی و امید من چه جلالتی چه ملاحتی شدم از حضور تو ناامید و غم تو پشت مرا خمید و فقط خوشم به تصورم و تبسمی و ارادتی چه رسد که دست نحیف من برسد به شانه و موی تو و به نقش صورت خوش خطط که قلم زده به ظرافتی ید رب خالق عالمین و شدی تجلی نام او تو جمیلی و تو اصیلی و منم آن گدایک پاپتی تو لگد بزن به بساط من و به هم بزن کلمات من تو بیا و نفس مرا بگیر و رها کنم ز اسارتی که رها نخواهم از آن شدن که بدون تو همه تنم شده محبسم و تنفسم به شماره است و طراوتی به دلم نمانده که غنچه‌ای ز امید روی تو پرورم همه شوره‌زارم و خشکیم و چه ظلمتی چه حرارتی و تو آن که اسب سفید او شده مطلع غزل شبم که به خواب تازی و گردنم بزنی به تیغ کرامتی و جلا بگیرم از آن نفس که به من رسد ز هوای تو و ز برق تیغ تو نو شوم چه احاله‌ای چه طهارتی و رهم ز بند تن خسم که منم که عین نجاستم و تو شمس و آبی و آتشی و چه کوهی و چه صلابتی تویی آن که ماهیت بشر به کمال تو شده منجلی تویی آن که مصدر حسنی و ز همه نظر به عدالتی
فقیر و پستم و از حال خویش بی‌زارم ولی امید به بانوی اهل قم دارم اگر نگاه ترحم به ما کند خانم وزد نسیم بهشتی به قلب بیمارم
در طالع من نیست که یاری بگزینم تقدیر شده راه به غاری بگزینم انگار که در مذهب ما خنده حرام است واجب شده که سنگ مزاری بگزینم
آن‌قدر که در قلب من آدم شده مدفون باید که بنامید مرا عاقل مجنون دل نیست که این، مقبره آدمیان است از هر رگ آن سرزده دریاچه‌ای از خون
من بی‌غشم و ز آب بی‌رنگ‌ترم از ماهی بین تنگ دل‌تنگ‌ترم هر روز لگدمال قشونی است دلم هر شب ز شب گذشته‌ام سنگ‌ترم
«در به روی آرزوی خام می بندیم ما» «چشم در آغاز از انجام می بندیم ما» از ازل تقدیر ما سهمی از این دنیا نداشت ابتدای هر سحر احرام میبندیم ما
خو کرده‌ام به عزلت و تنهایی و فراق سالی گذشت و کس نگرفت از دلم سراغ دیگر محبت تو مرا زجر می‌دهد چون چشم خفته‌ای که بفیتد برش چراغ
یا رب مددی رسان که از دست شدم هر سو که قدم زدم به بن بست شدم من را تو خلیفه آفریدی اما هم‌سفره شیطان شدم و پست شدم
طالب رحم آن لطیفم که صاحب امر این حقیر است او
ذهَب الربیعُ و جاء وقتُ خَریفی (بهار رفت و هنگام پاییزم آمد) فتساقطَت أوراقُ شعرِ طریفٍ (پس برگه‌های شعر بدیع من بر زمین ریختند) فتواترَ الأحوالُ جاء شتاءُ (پس حالات پی‌درپی آمدند و زمستان آمد) جَمدَت نُهُر و جَریٰ علیّ قضاءُ (رودها یخ زدند و قضا بر من جاری شد) * طوفان زد و توهم فصل بهار رفت پاییز دم گرفت و ز قلبم قرار رفت آرام شد تلاطم پاییز و پرده‌ها از ماجرای تلخ حقیقت کنار رفت برگ و درخت و رود و قلم یخ زدند و بعد گلبرگ سرخ از دل این لاله‌زار رفت بر حال زار من به فلک رفته ناله هر بلبلی که نغمه‌اش از شاخسار رفت
سنگیم و به استقامت پولادیم کی دل به تمسخر حسودان دادیم هم راه مشخص است و هم راهنما از منت خلق بی‌ثمر آزادیم
مدافع حرم امن آل طاهایم تمام هستی من در رکاب مولایم شبیه زینب کبری سلاح من سخن است رسیده حکم جهادم ز دست آقایم
دل تشنه دیدن عنایات تو است کی وقت رسیدن کرامات تو است؟ ما رأی به غیبت تو دادیم آقا هر روز زمان انتخابات تو است
سرد است هوا و شانه‌ام لرزان است اندوه دلم ز دیده‌ها پنهان است چون ابر بهار دیده‌ام نم دارد یک شانه گرم بهترین درمان است
دورهایم را زدم جز تو خریداری نبود...
«تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است» جان به لب آمده برو این چه نگاه کردن است دعوی صلح می‌کنی خنجر کهنه بر کفت تجربه را چو نو کنم عمر تباه کردن است مهر اگر که بی‌ریاست تحت حجاب و بی‌صداست این همه لاف می‌زنی محض سیاه کردن است چشم بگیر و دور شو زخم مرا نمک مزن وصل تو بی‌وفا فقط چاله به چاه کردن است می‌رسد از تنفست طعم شمیم سیب سرخ شاعر خسته جان ما اهل گناه کردن است...
ببخش گر که سیاهی به ماه آوردم که هرچه بوده ز بخت سیاه آوردم ز موج هائل گیسوی پر تلاطم تو شدم ز دست و به ساحل پناه آوردم
نه مانده تاب نشستن نه مانده نای تلاطم امید بسته به عهدی میان همهمه‌ها گم به کنج قبر خزیدم چنان که خاطره‌هایت و گاه فاتحه‌ای و دمی درنگ و تبسم شبم بلند و پریشان شبیه پیچش زلفت روان ز رزق شبانه به سمت کوی تو قلزم نه حال مرثیه دارم نه شور مدح و تغزل جهان خموده و مبهم بدون رنگ و ترنم ز داغ هجر تو جانم نمانده تاب و توانم بیا و جان دگر ده به رسم لطف و ترحم
خدا که سفره افطار را مهیا کرد به دست با کرم مجتبی (ع) بفرما زد
خدا میانه مهمانی‌اش به رسم کمال ز ماه پرده کشید و کرم تلفظ شد
ازل که طالع یاران گره به هم می‌خورد ز بخت تیره زد و پشت هم تک آوردیم...
غبار روی ضریحم کثیف کرده‌امش تو را به جان جوادت بیا مرا نتکان
قطار خاطره‌ها با شتاب می‌گذرد هجوم منظره از بین قاب می‌گذرد میان شعله اندوه‌ها محاصره‌ام ز چشم تشنه من جوی آب می‌گذرد شمرده‌ام ولی از پنجه حساب گریخت چه مدت از گذر آفتاب می‌گذرد از آن زمان که به لبخند تو اسیر شدم هزار سال پر از اضطراب می‌گذرد تو بیخیال گذشتی ولی نفهمیدی که لحظه لحظه من با عذاب می‌گذرد
برای آن‌که نمانم هزار برهان بود ولی به‌خاطر شعری دوباره برگشتم
هزار مرتبه برهان اقامه کرده‌ام اما به یک مغالطه هر دفعه منطقم بفریبی
به یاد زردی آن شب که بی‌ملاحظه گفتی قسم به سوی همین تیر وعده‌مان به قیامت
ای باد به هم ریخته‌ای خواب شبم را بدجور برافروخته‌ای داغ تبم را بگذار در این خلوت راکد بدهم جان گفتند که بایست ببندم دو لبم را ای باد به آرامش من رحم نداری؟ پاییز نرفته چه به باران بهاری؟ باران زده تا اشک مرا پرده بپوشد تا خوب بگیرم ز دلم گرد و غباری ای باد نگو با احدی یخ زده این دل بگذار بگیرم به خودم جلوه عاقل نه دل به کسی دادم و نه خون به دلم شد امواج کجا و شن دل‌مرده ساحل؟! ای باد کجا اهل غزل‌های شبانه‌م؟ من مرد سکوتم کسلم بی‌ضربانم طعمی نچشیدم ز دل‌آشوبه عشاق سروم که مساویست بهاران و خزانم ای باد برو! بید تبر خورده که افتاد دیگر ندهد دل به غزل خوانی هر باد باید که بمیریم و لب از لب نگشاییم تا بوده چنین بوده و تا باد چنین باد
کلماتم چقدر غم دارد شعرهایم چه از تو کم دارد؟ اندکی تاب زلف و چشم سیاه؟ قد رعنا و یا که صورت ماه؟! از کدامین گناه حد خوردم؟! سنگ عبرت زدند و بد خوردم صبح بود و هوا پر از خورشید ناگهان زد شب سیاه رسید صحنه درهم شد و هوا برگشت بختِ رو کرده، بی‌هوا برگشت غرق حیرت نشستم و دیدم رزم طوفان و باغ امیدم میوه‌هایی که از درخت افتاد و جوانی که روی تخت افتاد پرسش چهره پرستاران و روان‌کاو در پی طوفان قرص‌هایی که اسمشان سخت است پچ پچ "این جوان چه بدبخت است" یاد آرامشی که پرپر شد چینی نازکی که لب‌پر شد دل نرمی که سنگ کردندش زندگی‌ای که جنگ کردندش کلماتم چقدر غم دارد شعرهایم چه از تو کم دارد؟ روزی من نبوده‌ای آری حکمتی داشته‌ست انگاری زهر دنیا به نیش محتاج است به دل تنگ و ریش محتاج است تا بفهمم که زندگی این است از چه گفتند "مرگ شیرین است"
"دلم خوش بود بعد از حاج قاسم مرد میدانی" ولی امشب تو نزد سید الاحرار مهمانی تو هم رفتی و ما ماندیم و سرشاریم از حسرت شبیه راغب و عباس، مغنیه، سلیمانی دوباره شب شد و جولان خفاش است و تاریکی دوباره بمب می‌بارد کنار چشم بارانی رسید از آسمان آتش به دامان شب بیروت هجوم داغ سوزاندست قلب پاک قربانی به سختی می‌تپد قلبم زمان انگار یخ بسته جهان بعد از تو فرمانده سراسر بهت و حیرانی جهانی غرق چشمان تو اند ای مرد رؤیاها تو فخر عالم اسلام امیر ملک لبنانی رسید و می‌مانیم در این راه کنار مردم لبنان به حکم آن خراسانی یقین دارم یقین دارم به آن روزی که می‌آیی کنار صاحب الامر و هزاران مرد نورانی +