شده سهل و میچکد از قلم قطرات شعر من از عدم
نه چو حافظ و نه چو محتشم که ترشح است و فضاحتی
همه واژههای ضعیف و کژ شده رزق دست علیل من
و سراب نظم نوین من نه فصاحتی نه بلاغتی
گرمی خیار قیمتم نه به فکر دین و قیامتم
به هوای نفس خودم اسیر و نه عزتی نه شرافتی
قلمم روان و دلم به سوز و سرم به درد و قدم کمان
و زبان شعر بسته تا که بیان کند چه عبارتی
همه غرق لذت و شهوتیم و به فکر مال و غنیمتیم
نه توجهی که به غارتیم و نشستهایم و چه راحتی
به رخم نقاب تدین و به دلم هوای فرار از آن
چه نفاقی و چه گناهی و چه تظلمی چه شقاوتی
و نقاب میکنم از رخم منم آن که جاهر و فاسقم
تو بیا و حد مرا بزن که چه عزتی چه کرامتی
ضربات تو یم رحمتم کلمات تو همه شوکتم
تو بیا و گردن من بزن نه ترحمی نه قساوتی
که هر آن چه خسرو کند به ما همه خیر و حسن و کمال او
همه آرزوی من آن که جان بستانیم چه حلاوتی
ولی اوفتادهام این چنین به خرابهای و خمار تو
شرف حضور تو حسرتم نه لیاقتی نه اجابتی
تویی آن که فکر وصال او و تصوری ز جمال او
همه دل خوشی و امید من چه جلالتی چه ملاحتی
شدم از حضور تو ناامید و غم تو پشت مرا خمید
و فقط خوشم به تصورم و تبسمی و ارادتی
چه رسد که دست نحیف من برسد به شانه و موی تو
و به نقش صورت خوش خطط که قلم زده به ظرافتی
ید رب خالق عالمین و شدی تجلی نام او
تو جمیلی و تو اصیلی و منم آن گدایک پاپتی
تو لگد بزن به بساط من و به هم بزن کلمات من
تو بیا و نفس مرا بگیر و رها کنم ز اسارتی
که رها نخواهم از آن شدن که بدون تو همه تنم
شده محبسم و تنفسم به شماره است و طراوتی
به دلم نمانده که غنچهای ز امید روی تو پرورم
همه شورهزارم و خشکیم و چه ظلمتی چه حرارتی
و تو آن که اسب سفید او شده مطلع غزل شبم
که به خواب تازی و گردنم بزنی به تیغ کرامتی
و جلا بگیرم از آن نفس که به من رسد ز هوای تو
و ز برق تیغ تو نو شوم چه احالهای چه طهارتی
و رهم ز بند تن خسم که منم که عین نجاستم
و تو شمس و آبی و آتشی و چه کوهی و چه صلابتی
تویی آن که ماهیت بشر به کمال تو شده منجلی
تویی آن که مصدر حسنی و ز همه نظر به عدالتی
#عمّار
ذهَب الربیعُ و جاء وقتُ خَریفی (بهار رفت و هنگام پاییزم آمد)
فتساقطَت أوراقُ شعرِ طریفٍ (پس برگههای شعر بدیع من بر زمین ریختند)
فتواترَ الأحوالُ جاء شتاءُ (پس حالات پیدرپی آمدند و زمستان آمد)
جَمدَت نُهُر و جَریٰ علیّ قضاءُ (رودها یخ زدند و قضا بر من جاری شد)
*
طوفان زد و توهم فصل بهار رفت
پاییز دم گرفت و ز قلبم قرار رفت
آرام شد تلاطم پاییز و پردهها
از ماجرای تلخ حقیقت کنار رفت
برگ و درخت و رود و قلم یخ زدند و بعد
گلبرگ سرخ از دل این لالهزار رفت
بر حال زار من به فلک رفته ناله
هر بلبلی که نغمهاش از شاخسار رفت
#عمّار
«تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است»
جان به لب آمده برو این چه نگاه کردن است
دعوی صلح میکنی خنجر کهنه بر کفت
تجربه را چو نو کنم عمر تباه کردن است
مهر اگر که بیریاست تحت حجاب و بیصداست
این همه لاف میزنی محض سیاه کردن است
چشم بگیر و دور شو زخم مرا نمک مزن
وصل تو بیوفا فقط چاله به چاه کردن است
میرسد از تنفست طعم شمیم سیب سرخ
شاعر خسته جان ما اهل گناه کردن است...
#عمّار
نه مانده تاب نشستن نه مانده نای تلاطم
امید بسته به عهدی میان همهمهها گم
به کنج قبر خزیدم چنان که خاطرههایت
و گاه فاتحهای و دمی درنگ و تبسم
شبم بلند و پریشان شبیه پیچش زلفت
روان ز رزق شبانه به سمت کوی تو قلزم
نه حال مرثیه دارم نه شور مدح و تغزل
جهان خموده و مبهم بدون رنگ و ترنم
ز داغ هجر تو جانم نمانده تاب و توانم
بیا و جان دگر ده به رسم لطف و ترحم
#عمّار
قطار خاطرهها با شتاب میگذرد
هجوم منظره از بین قاب میگذرد
میان شعله اندوهها محاصرهام
ز چشم تشنه من جوی آب میگذرد
شمردهام ولی از پنجه حساب گریخت
چه مدت از گذر آفتاب میگذرد
از آن زمان که به لبخند تو اسیر شدم
هزار سال پر از اضطراب میگذرد
تو بیخیال گذشتی ولی نفهمیدی
که لحظه لحظه من با عذاب میگذرد
#عمّار
ای باد به هم ریختهای خواب شبم را
بدجور برافروختهای داغ تبم را
بگذار در این خلوت راکد بدهم جان
گفتند که بایست ببندم دو لبم را
ای باد به آرامش من رحم نداری؟
پاییز نرفته چه به باران بهاری؟
باران زده تا اشک مرا پرده بپوشد
تا خوب بگیرم ز دلم گرد و غباری
ای باد نگو با احدی یخ زده این دل
بگذار بگیرم به خودم جلوه عاقل
نه دل به کسی دادم و نه خون به دلم شد
امواج کجا و شن دلمرده ساحل؟!
ای باد کجا اهل غزلهای شبانهم؟
من مرد سکوتم کسلم بیضربانم
طعمی نچشیدم ز دلآشوبه عشاق
سروم که مساویست بهاران و خزانم
ای باد برو! بید تبر خورده که افتاد
دیگر ندهد دل به غزل خوانی هر باد
باید که بمیریم و لب از لب نگشاییم
تا بوده چنین بوده و تا باد چنین باد
#عمّار
کلماتم چقدر غم دارد
شعرهایم چه از تو کم دارد؟
اندکی تاب زلف و چشم سیاه؟
قد رعنا و یا که صورت ماه؟!
از کدامین گناه حد خوردم؟!
سنگ عبرت زدند و بد خوردم
صبح بود و هوا پر از خورشید
ناگهان زد شب سیاه رسید
صحنه درهم شد و هوا برگشت
بختِ رو کرده، بیهوا برگشت
غرق حیرت نشستم و دیدم
رزم طوفان و باغ امیدم
میوههایی که از درخت افتاد
و جوانی که روی تخت افتاد
پرسش چهره پرستاران
و روانکاو در پی طوفان
قرصهایی که اسمشان سخت است
پچ پچ "این جوان چه بدبخت است"
یاد آرامشی که پرپر شد
چینی نازکی که لبپر شد
دل نرمی که سنگ کردندش
زندگیای که جنگ کردندش
کلماتم چقدر غم دارد
شعرهایم چه از تو کم دارد؟
روزی من نبودهای آری
حکمتی داشتهست انگاری
زهر دنیا به نیش محتاج است
به دل تنگ و ریش محتاج است
تا بفهمم که زندگی این است
از چه گفتند "مرگ شیرین است"
#عمّار
"دلم خوش بود بعد از حاج قاسم مرد میدانی"
ولی امشب تو نزد سید الاحرار مهمانی
تو هم رفتی و ما ماندیم و سرشاریم از حسرت
شبیه راغب و عباس، مغنیه، سلیمانی
دوباره شب شد و جولان خفاش است و تاریکی
دوباره بمب میبارد کنار چشم بارانی
رسید از آسمان آتش به دامان شب بیروت
هجوم داغ سوزاندست قلب پاک قربانی
به سختی میتپد قلبم زمان انگار یخ بسته
جهان بعد از تو فرمانده سراسر بهت و حیرانی
جهانی غرق چشمان تو اند ای مرد رؤیاها
تو فخر عالم اسلام امیر ملک لبنانی
رسید #آغاز_نصر_الله و میمانیم در این راه
کنار مردم لبنان به حکم آن خراسانی
یقین دارم یقین دارم به آن روزی که میآیی
کنار صاحب الامر و هزاران مرد نورانی
#عمّار + #حامیم