دوستی تعریف می کرد یک روز ساعت ۵ صبح دخترم بیدارم کرد و گفت: بابا من عروس دارم منو میبری سالن؟
گفتم: اره دخترم میبرم،
وقتی آمدم از در پارکینگ بیرون تو ماشین نشستم تا دخترم بیاد
دیدم یه اقای پاکبانی داره کوچه رو جارو میکنه ولی خیلی ناشیانه!
و اصلا معلومه بلد نیست
خب من پاکبان کوچه رو می شناختم، اقای عزیزی
یه پیرمرد خوش برخورد و با حال بود…
ولی نوع جارو كردن این كمى ناشيانه بود؛ تا حالا در طى صدها روز، ده ها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست؛ رفتم دخترم رو رساندم و برگشتم
دیدم هنوز داره با آشغال ها بازی میکنه.
كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مُخم.
در ماشین رو باز كردم و صداش كردم «عزيز، خوبى؟
يه لحظه تشريف بيار.
خيلى شق و رق اومد جلو و از پشت عينک ظريف و نيم فريمش
خيلى شُسته رُفته جواب داد:
«سلام. در خدمتم مشكلى پيش آومده؟»
از لحن و نوع برخوردش جا خوردم.
نفس هاش تو سحرگاه زیادی پر انرژی بود؛ به ذهنم رسید که یه کم مهربان تر برخورد کنم.
خسته نباشی گفتم: بیا تو الاچیق یه قهوه بزنیم
بعد تكه پاره كردن يه چند تا تعارف آومد داخل و نشست.
آون يكى هدفون هم از گوشش در آورد؛ دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه ميرفت تو يقه ش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو می شد.
پرسيدم «چى گوش ميدى؟.
گفت: يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه».
كنجكاوتر شدم : انگليسی؟! موضوعش چيه؟
گردنشو كج كرد و گفت: در زمينه اقتصادسنجی
شكّم ديگه داشت سر ريز مي شد!
فضولى نباشه؛ واسه چى يه همچی چيزى رو مى خونى؟
با يه حالت نيم خنده تو چهره ش گفت: چيه؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه؟ ... به خاطر شغلمه.
از سرایدار ساختمان دو تا آبجوش گرفتم
دو تا علی کافه انداختم
رفتم سر میز متعجب تر پرسیدم که متوجه نميشم، اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطی به كار شما داره؟
نگاه ش را يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت: من استاد هستم تو دانشگاه.
قبل از اينكه بخام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد: من پدرم پاكبان اين منطقه است. آقاى عزيزى.
در مورد شما و روانشاد پسرتونم هم براى ما خيلى تعريف كرده همیشه میگفت: یه پهلوون تو کوچه هست که مهربانه.
امشب تا دیدم شناختمتون چون عکس تون رو با بابا دیده بودم.
جناب خمارلو من دكتراى اقتصاد دارم؛ و دو تا داداشم يكی مهندسه و آون يكى هم داره دكتراشو می گيره.
به پدرم هر چى ميگيم زير بار نمى ره که بازخريد شه؛
ما هم هر ماه روزايی رو به جاى پدرمون ميايم كار مى كنيم كه استراحت كنه.
هم كمكش كرده باشيم، هم يادمون نره با چه زحمتی و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسونده.
چند لحظه سكوت فضای بین ما رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل شده بود.
استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش.
بغلش كردم و گفتم «درود به شرفت مرد.
انسانیت مدرک و پول نمیشناسه…
#داستان_کوتاه
🌷🌷🌷کانال مادرانه
👇👇👇
@madara