#بدغذایی_کودک
😍زمان غذا خوردن را مفرح کنید
✅برای ایجاد شادی و نشاط و ایجاد احساسات مثبت در کودک به هنگام غذا خوردن می توان از روش های مختلفی استفاده کرد:👇👇
1⃣می توانید یکی دوتا از #عروسک هایش را کنار او بنشانید و با اجرای یک نمایش غذای کودک را به او بدهید؛
2⃣برای فرزندتان #نقاشی بکشید. عکس خودش را بکشید و با خوردن هر قاشق یکی از اعضای آن را کامل کنید.
3⃣هنگام غذا دادن به کودکتان برایش #قصه بگویید یا #کتاب بخوانید؛
4⃣می توانید #خاطره ای که کودک آن را دوست دارد، مثل رفتن به پارک، برایش بازگو کنید.
✅ بهترین کتاب های کودک🔰
🆔 @ketab_40
✅ نکات و ایده های تربیت فرزند🔰
🆔 @madaran20
BQACAgQAAx0CT22GmgADBF6eFmgY7olZSZS5UJmRw9zJ1nPPAAINAQAC63d_Bi4YuvR7sFUjGAQ.wav
8.59M
#قصه
قصه لی لی لجبازه
با صدای لیلی مامان پارسا و پرنیان
✅ بهترین کتاب های کودک🔰
🆔 @ketab_40
✅ نکات و ایده های تربیت فرزند🔰
🆔 @madaran20
#قصه
💜🐸 پل آشتی 🐸💜
یک روز بچه قورباغه با مادرش دعوا کرد.
مامان قورباغه گفت: « قهر، قهر، قهر! از جلوی چشمم دور شود!»
بچه قورباغه از مادرش دور شد. خیلی دور شد. یک مرتبه، یک پل پیدا کرد!
پل را برداشت و به خانه برد. بچه قورباغه می خواست با مادرش آشتی کند.
مادرش آن طرف پل بود. خودش این طرف پل!
بچه قورباغه، یواشکی مادرش را نگاه کرد. از این طرف پل بالا رفت. مادر هم از آن طرف پل بالا رفت. آن ها به هم رسیدند و با هم آشتی کردند.
مامان قورباغه گفت: «من اسم این پل را می گذارم، پل آشتی»
بچه قورباغه خیلی خوشحال شد و گفت: «خودم پل آشتی را پیدا کردم!»
بعد هم پل آشتی را سر جایش برگرداند.
بچه قورباغه دلش می خواست بچه قورباغه های دیگر هم از آن پل بالا بروند و با مادرشان آشتی کنند.
✅ بهترین کتاب های کودک🔰
🆔 @ketab_40
✅ نکات و ایده های تربیت فرزند🔰
🆔 @madaran20
☔️ باران
یکی بود یکی نبود،
توی یک جنگل سرسبز و بزرگ، حیوانات کوچک و بزرگ زیادی در کنار هم زندگی میکردند.
در کنار این حیوانات و گیاهان، حشرات ریز و درشت مختلفی هم بودند. آنها خیلی با هم دوست بودند. هر روز، از صبح تا شب و از شب تا صبح اتفاقات مختلفی در این جنگل پیش می آمد.
یکی از همین روزها، باران شروع به باریدن کرد.
بعضی از حیوانات جنگل، ناراحت شدند.
آقا مگسه با خودش گفت: الان بارون می یاد. بالم خیس میشه نمی تونم پرواز کنم.
باید یه جایی پیدا کنم که بارون اونجا رو خیس نکنه.
همین طور که داشت دور و برش رو نگاه می کرد، چشمش به یک قارچ کوچکی افتاد. رفت زیر چتر قارچ ایستاد. کم کم حشرات دیگر هم آمدند تا زیر قارچ بایستند و خیس نشوند.
عنکبوت ها، مورچه ها، سوسک ها، پروانه ها، زنبورها، ملخ ها، کرم ها همه با بچه هاشون آمدند زیر قارچ ایستادند تا خیس نشوند.
اما این همه حشره چه طوری زیر یک قارچ کوچک جا بشوند؟
آقا مگسه گفت: قارچ مهربون، یه عالمه مهمون داری؟ به نظرت ما چه جوری اینجا جا بشیم؟
قارچ مهربون گفت: من الان از آب بارون میخورم، و می خورم و بزرگ میشم.
باران، بارید و بارید و بارید، قارچ کوچک ما از آب باران نوشید و نوشید و نوشید و بزرگ شد. بزرگ و بزرگ تر این طوری شد که حشرات زیادی توانستند زیر چترش بایستند و خیس نشوند.
جمعشون جمع شد. همه خوشحال بودند که باران باعث شد که دور هم جمع شوند. بچه ها دست هم را گرفتند و عمو زنجیرباف بازی کردند. میچرخیدند و شعرباران را میخواندند.
#قصه #نعمت
✅ این داستان برای کودکان #چهار_سال به بالا مناسب است.
✅ بهترین کتاب های کودک🔰
🆔 @ketab_40
✅ نکات و ایده های تربیت فرزند🔰
🆔 @madaran20
🌔🌸🌔🌸🌔
#قصه امشب
قصه 💕 دخترک آواز خوان 💕
یکی بود یکی نبود. دختری با پدر و مادرش به جنگل رفته بودند. پس از کلی بازی و تفریح دخترک پروانه خیلی خوشگلی را می بیند که دور سر او پرواز می کند.
دخترک دلش می خواست که این پروانه را بگیرد و با خودش به خانه ببرد .
به همین دلیل پروانه را به قصد گرفتتن دنبال کرد .
دخترک خیلی خوشحال بود چون مطمئن بود که پروانه را می گیرد . همینطور که دنبال پروانه می کرد و می خندید پروانه او را از پدر و مادر دورتر و دورتر می کرد .
دخترک پس از ساعتی که پروانه را دنبال کرد و خسته شد تصمیم گرفت استراحتی کند. در حال استراحت متوجه شد که از پدر و مادرش خبری نیست . بسیار ترسید و شروع کرد به گریه.
اما هر قدر گریه کرد کسی به دادش نرسید.
کمی فکر کرد و با خودش گفت: خدایا چه کار کنم؟ خانواده خودم را از کجا پیدا کنم.
به فکر چاره افتاد. سمتی را انتخاب کرد و راه افتاد.
خسته شده بود و دلش می خواست با کسی صحبتی بکند، اما کسی نبود .
دخترک زمزمه ای را شروع کرد و بعد از مدتی صدایش را بلند کرد و آوازی سرداد .
در جنگل صدایش پیچید، تا آن روز دخترک از نعمت آواز خوش خودش خبری نداشت و با خود گفت : من چه صدای قشنگی دارم .
همینطور آواز می خواند و جلو می رفت اما هیچ خبری از پدر و مادرش نبود .
دخترک ناامید شده بود با خود گفت نکند که گمشده باشد و هیچگاه نتواند آنها را پیدا کند سرش را بالا گرفت و متوجه حضور پرنده های زیادی شد که بالای درختان هستند به چپ و راست نگاه کرد، دید حیوانات زیادی دور و برش را گرفته اند و انگار منتظر اتفاقی هستند.
دخترک با خود گفت : چرا اینهمه حیوان در اینجا هست؟ دختر بلند شد و راه افتاد، این بار از ترس شروع به آواز خواندن کرد و راه خود را ادامه داد .
در طول مسیر متوجه حرکت حیوانات به سمتی شد که خودش در حرکت بود .
آواز را قطع کرد یکی از پرنده ها پرید و در جلوی را ه او قرار گرفت و گفت دختر خانم چه آواز خوبی داری هیچ پرنده ای نمی تواند به زیبایی تو آواز بخواند .
پرنده گفت : تو از کجا آمده ای و اینجا چه می کنی . دخترک جواب داد من به همراه خانواده ام به جنگل برای تفریح آمده بودیم و حالا من آنها را گم کرده ام . پروانه ای را دنبال کردم و از آنها دور شدم. پرنده صوتی زد و همه پروانه ها آنجا حاضر شدند. روبه پروانه ها گفت: کدام یک از شما با این بچه بازی می کردید .
یکی از پروانه ها جلو آمد و با ترس و لرز گفت : من بودم .
پرنده گفت : مطمئن هستم که تو می توانی به این دخترک کمک کنی .
پروانه گفت : مگر چه شده است .
پرنده گفت : این بچه وقتی با تو بازی می کرده از پدر و مادرش دور شده و الان راهش را گم کرده است .
پروانه گفت : من می توانم پدر و مادر او را پیدا کنم . پروانه پرواز کرد و به آنها گفت: دنبال من راه بیفتید. دخترک و حیوانات به دنبال پروانه راه افتادند بعد از ساعتی به پدر و مادر دخترک رسیدند .
اما از پدر و مادر دخترک خبری نبود.
حیوانات هر چه گشتند اثری پیدا نکردند .یکی از پرندگان گفت : همین جا همگی استراحت کنید من سر و گوشی آب بدهم و برای شما خبر می آورم .
طولی نکشید که پرنده سراسیمه بازگشت و گفت: چند صد متر آن طرف تر پدر و مادر دختر بچه دنبال دخترشان می گردند .
من به آنها خبر دادم و آنها الان به اینجا می رسند .
بعد از چند لحظه پدر و مادر دخترک به پیش دخترک رسیدند و پس از گریه و زاری با همدیگر از از آنها خداحافظی کردند ولی همه حیوانات تقاضاکردند که هر هفته دخترک به جنگل بیاید و برای آنها آواز بخواند .
تازه پدر مادر دخترک متوجه شدند که دخترک با آواز خوشی که داشته سبب شده که توجه حیوانات را جلب کرده و آنها متوجه گمشدن دخترک شده و به آن کمک کنند.
آنها روزهای تعطیل به جنگل می رفتند تا به قول خودشان عمل کنند و خود نیز خوش بگذرانند.
✅ بهترین کتاب های کودک🔰
🆔 @ketab_40
✅ نکات و ایده های تربیت فرزند🔰
🆔 @madaran20
💕💕
#قصه:
چشمهای دختر کوچولو
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، دو تا چشم مهربون و خوشگل بودن که توی صورت یه دختر کوچولوی مهربون زندگی می کردند. اون چشم ها از صبح که بیدار شده بودند برای دختر کوچولو کلی زحمت کشیده بودند. مثلا کمک کرده بودند تا دختر کوچولو لگوهاش رو با دقت ببینه و بتونه با اونها شکلهای قشنگی بسازه. اونا باعث شده بودند که دخترکوچولو بتونه کارتون های خوشگلی ببینه. اگه اونا نبودند دختر کوچولو نمی تونست از توی بشقابش غذاش رو ببینه و بخوره. اونا به دختر کوچولو کمک کرده بودند که وقتی میخواد راه بره جلوی پاش رو ببینه و نیافته و خیلی کارهای دیگه که دختر کوچولو تونسته بود به خاطر چشماش انجامشون بده.
شب شده بود و دختر کوچولو مشغول بازی بود و دلش نمی خواست بخوابه که یهو یه صدایی شنید که می گفت:
- آه، وای، دیگه خسته شدیم. احتیاج به استراحت داریم.
- صدای کی بود؟
- ماییم دختر کوچولو، چشماتیم.
- چی شده چشم های من؟ چرا آه و ناله می کنید؟
- آخه ما خیلی خسته ایم . از صبح که بیدار شدیم بهت کمک کردیم که همه جا رو ببینی. یادته وقتی با مامانت رفته بودی پارک، چقدر گلهای خوشگل و درخت های بلند رو دیدی؟ یادته که وقتی می خواستی سرسره بازی کنی ، با کمک ما از پله های سرسره رفتی بالا؟ یادته که بوسیله ی ما کارتون های قشنگ دیدی؟ یادته که ما هی کمکت کردیم و برات همه جا رو دیدیم. و... (البته کارهایی که توی این قسمت و قسمت قبلی میگیم بسته به اون روز فرزندتون می تونه متغیر باشه)
دختر کوچولو فکر کرد و گفت:
- بله! خب اگه شماها نبودید من نمی تونستم همه ی این کارها رو بکنم. (اگه می بینید که فرزندتون داره خوابش میبره، به همین جمله میشه اکتفا کرد، ولی اگه باز جا برای ادامه دار شدن قصه داره، تموم اون کارهایی که قبلا رقم زدید و اینجا دوباره تکرار کنید )
- پس چرا الان شما به ما کمک نمی کنی؟
- من چه جوری باید به شما کمک کنم؟
- اگه الان بخوابی، ما هم استراحت می کنیم و فردا سرحال تر از خواب بیدار میشیم و می تونیم دوباره همه جا رو برات خوب ِ خوب ببینیم. ما واقعا خسته ایم دختر کوچولو.
دختر کوچولو یه کم فکر کرد و دید حق با چشم هاشه، اونها خیلی خسته بودند و باید استراحت می کردند تا فردا بتونن دوباره همه جا رو خوبِ خوب ببینن.
به خاطر همین دختر کوچولو به چشماش گفت:
- باشه چشم های مهربونِ من. ببخشید که تا الان نخوابیدم و نذاشتم شما استراحت کنید. حالا شما رو می بندم که خیلی راحت استراحت کنید.
- میشه لطفا چراغ رو خاموش کنی که ما اذیت نشیم و راحت تر استراحت کنیم.
- بله، حتما این کار رو می کنم.
بعد هم دخترکوچولو سرش رو گذاشت روی متکاش و چشماش رو بست تا حسابی استراحت کنند و فردا بتونن باز هم همه چی رو ببینن .
قصه ما به سر رسید چشمای مهربون و ناز دختر کوچولو هم بخاب ناز رفتن 🦋شبتون بدور از دلتنگی و غصه کوچولوی های مهربون💜💚
✅ بهترین کتاب های کودک🔰
🆔 @ketab_40
✅ نکات و ایده های تربیت فرزند🔰
🆔 @madaran20
💕💕
#قصه
سنگ کوچولو
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک براي خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه ديگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .
روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های ديگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.
یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آنرا برداشت و به منزل برد. آنرا رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آنرا به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش ميکند و او را خيلي دوست دارد.
✅ بهترین کتاب های کودک🔰
🆔 @ketab_40
✅ نکات و ایده های تربیت فرزند🔰
🆔 @madaran20
CQACAgQAAx0CT1X-3gACAele54Qvc8Z5lzTEfqnRK7I97wkvrgACyAIAAgyYmwospM9Y94jB_BoE.mp3
2.9M
#قصه امشب
خرس و کوزه عسل
✅ بهترین کتاب های کودک🔰
🆔 @ketab_40
✅ نکات و ایده های تربیت فرزند🔰
🆔 @madaran20
CQACAgQAAx0CT1X-3gACAkte75AUy9Qceyoss3N70lQ_KM6lxwAC2gcAAlRbgFGorSwz6SxO1RoE.mp3
4M
#قصه_لالایی
#قصه آواز بلبل کوچولو
با صدای بهار قصه گو
🌙⭐️ #شب_بخیر 😴
🌼✅ بهترین کتاب های کودک🔰
🆔 @ketab_40
✅ نکات و ایده های تربیت فرزند🔰
🆔 @madaran20
✨🌔✨🌔✨
#قصه امشب
قصه 🌸 از چشمه تا دریا 🌸
یکی بود یکی نبود .
یک شب دریا پرازموج شد وطوفانی شد .
یک ستاره که سال های سال در آسمان بود و تجربه های زیادی هم داشت با صدای بلند پرسید :« ای دریا ! چرا اینجور می کنی ؟ »
دریا گفت :« برای اینکه من قوی ترین آب روی زمین هستم، هیچ آبی از من بزرگ تر نیست .»
ستاره گفت :
« تو با یاری و همدستی رودهای کوچک ساخته شده ای ، نباید اینقدر مغرور باشی »
دریا گفت :
« دروغ می گویی ، تو از من کوچکتری وازروی حسادت این چیزها را می گویی .»
و با تمسخر ادامه داد : « نکند خوابت می آید و این سروصداها نمی گذارد بخوابی ؟»
ستاره با خونسردی گفت :
« اگرازاین خیره سری بیرون بیایی و راه یکی از رودخانه هایی را که به تو می ریزد،بگیری و نترسی ، به حقیقت حرف من خواهی رسید. »
دریا سینه اش را صاف کرد وگفت :
« بسیارخوب! اما اگر حرفت دروغ بود برمی گردم وتو را ازآسمان می کشم پایین وغرقت می کنم .»
ستاره خندید و جواب داد :
« باشد ! قبول دارم »
دریا اطرافش رانگاه کرد و رفت توی یک رودخانه .
رفت و رفت و رفت تا به چند رود رسید .
وارد یکی از رود ها شد .
رفت و رفت و رفت تا به چند جوی باریک رسید .
وارد یکی از جوی ها شد .
رفت و رفت ورفت تا به یک چشمه رسید .
نگاه کرد و دید به بن بست رسیده است . پرسید تو کی هستی ؟
چشمه جواب داد : من مادر تو هستم
دریا به خودش نگاه کرد ، سرتا پایش را براندازکرد و دید که یک جوی باریک شده .
اما باز هم مغرورانه گفت :
«از این شوخی ها گذشته ، راستش را بگو کی هستی چی هستی ؟»
چشمه خیلی آرام جواب داد :
«اگرباورنمی کنی ،به خودت نگاه دیگری بیانداز وهمین راهی راکه آمده ای بگیرو برگرد تا باورکنی »
دریا گفت :« بسیار خوب ! اما اگر دروغ گفته باشی بر می گردم و تورا از بین می برم»
چشمه خندید و گفت :
« باشد ! قبول دارم »
دریا که حالا یک جوی باریک شده بود چرخی زد و از همان راهی که آمده بود برگشت .
آمد و آمد تا به چند رود رسید .
رودها را پشت سرگذاشت تا به رودخانه رسید ، رودخانه را هم پشت سرگذاشت تا به دریا رسید .
هوا روشن شده بود.
به خودش نگاهی کرد وفهمید که هم ستاره وهم چشمه ،هردو راست می گویند.
دریا از آن روز به بعد هرگاه موج می زند و طوفانی می شود ، یادش به حرف ستاره و چشمه می افتد و آرام می شود.
🌻🌻🌻🌻🌻
✅ بهترین کتاب های کودک🔰
🆔 @ketab_40
✅ نکات و ایده های تربیت فرزند🔰
🆔 @madaran20
💕💕
#قصه
قصه کوتاه شیر کوچولو
توی جنگل زیبا شیر کوچولوی قصه ی ما زندگی میکرد شیر کوچولو دوستای زیادی داشت بهترین دوستای شیر کوچولو زرافه ,خرسی, فیل کوچولو و ببری بودن.
شیر کوچولو با همه مهربون بود وهمه رو دوست داشت همه ی حیوانها هم با شیر کوچولو دوست بودند.
توی طول روز شیر کوچولو خیلی بازی کرده و کلی خسته شده بود، رفت که بخوابه ولی هرچی به این پهلو و اون پهلو چرخید خوابش نبرد فکر کرد چکار کنه آخه خیلی کلافه شده بود.
یاد دوستش فیل کوچولو افتاد با خودش گفت بهتره برم از فیل کوچولو بپرسم که چکار کنم خوابم ببره. فیل کوچولو نزدیک خونه ی اونا زندگی میکرد.
شیر قصه ما از جاش بلند شد وراه افتاد به طرف خونه فیل کوچولو. به خونه فیلی که رسید سلام کرد فیلی هم سلام کرد و گفت چی شده شیر کوچولو شیر کوچولو گفت خیلی خوابم میاد الانم که شب شده و موقع خوابه ولی من خوابم نمیبره اومدم پیش تو ببینم میتونی یادم بدی بخوابم.
فیل کوچولو گفت: کاری نداره که باید سرت رو بزاری روی بالشت تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از فیلی تشکر کرد و رفت خونشون و سرش رو گذاشت رو بالشش که بخوابه ولی بازم خوابش نمیبرد. از این پهلو به اون پهلو شد ولی خوابش نبرد که نبرد کلافه شد و این بار به یاد دوستش زرافه افتاد و با خودش گفت شاید زرافه بدونه که باید چکار کنم.
آرام بلند شد و رفت پیش زرافه بعد از سلام و احوالپرسی به زرافه گفت خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم اومدم ازت بپرسم میدونی باید چکار کنم تا بتونم بخوابم.
زرافه گفت خوب باید سرت رو بزاری روی بالشت و بخوابی شیر کوچولو گفت اینکار رو کردم ولی بی فایده بود.
زرافه گفت: وقتی سرت رو گذاشتی رو بالشت چشمهات رو بسته بودی شیر کوچولو گفت نه.
زرافه گفت پس برای همین بوده دیگه که خوابت نبرده باید چشمهاتم میبستی. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و سریع به خونه برگشت و رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشش و چشمهاشو بست ولی متاسفانه بازم خوابش نبرد کمی صبر کرد دوباره یه دست چپ وراستش چرخید ولی نشد که نشد.
دوباره از جاش بلند شد و این بار رفت پیش دوستش خرس تا بپرسه باید چکار کنه که خوابش ببره بعد از سلام واحوالپرسی با خرسی در مورد مشکلش به خرسی گفت و ازش کمک خواست.
خرسی گفت باید سرت رو بزاری روی بالشت. شیر گفت اینکار رو کردم خوابم نبرد گفت باید چشمهاتم میبستی شیر کوچولو گفت بستم خرسی گفت به خواب هم فکر کردی.
شیر کوچولو گفت: نه چه جوری باید به خواب فکر کنم خرسی گفت: کاری نداره که باید به این فکر کنی که الان موقع خوابه و همه ی دوستاتم خوابن تو هم خوابت میبره شیر کوچولو از خرسی بابت کمکی که کرده بود تشکر کرد و به خونه برگشت و به اتاقش رفت سرش رو روی بالشش گذاشت.
چشمهاشو بست و سعی کرد به خواب فکر کنه همون جور که دوستش خرسی گفته بود ولی بازم خوابش نبرد باز از این پهلو به اون پهلو شد ولی اصلا فایده نداشت دیگه کلافه شده بود چشمهاش قرمز شده بود و پف کرده بود دوباره از جاش بلند شد اینبار رفت پیش ببری به ببری سلام کرد.
ببری تا شیر کوچولو رو دید ازش پرسید چی شده چرا چشمهات قرمز شده اتفاقی افتاده شیر کوچولو گفت: نه خوابم میاد و الان هم که موقع خوابه ولی من نمیتونم بخوابم اومدم پیش تو ببینم راه حلی برای این مشکل من بلدی.
ببری گفت: باید سرت رو بزاری روی بالش تا بتونی بخوابی
شیر کوچولو گفت: اینکار رو کردم بیفایده بود
ببری گفت: چشمهاتو بسته بودی
شیر کوچولو گفت: آره بابا بسته بودم
ببری گفت: خوب پس باید به خواب هم فکر میکردی
شیر گفت: اینکار رو هم کردم نشد تازه کلی آن ور واون ور هم شدم فایده نداشت
ببری تا این رو شنید گفت: فهمیدم چرا خوابت نمیبره اگر میخوای خوابت ببره باید اول سرت رو بزاری رو بالشت و چشمهاتم ببتدی و به خواب فکر کنی و تکون هم نخوری. اینجوری حتما خوابت میبره تازه اگر مامانت یه قصه یا لالایی هم برات بخونه که دیگه چه بهتر اینجوری سریعتر خوابت میبره.
شیر کوچولو خیلی خوشحال شد، چون علت بیخوابیش رو فهمیده بود اون مدام سر جاش تکون میخورده وهی از جاش بلند میشده برای همین خوابش نمی برده
شیر کوچولو از دوستش ببری تشکر کرد و به طرف خونشون به راه افتاد به خونه که رسید برای مامانش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و دوستاش بهش چه چیزهایی گفتن که بتونه بخوابه بعد از مامانش خواست که براش یه قصه بگه.
مامان شیر کوچولو با خوشحالی گفت: حتما برات یه قصه میگم با هم به اتاق شیر کوچولو رفتن شیر کوچولو سرش رو روی بالش گذاشت و چشمهاشو بست و به خواب فکر کرد و به این فکر کرد که دوستاش همه خوابن.
شیر کوچلو دیگه این پهلو اون پهلو نشد چون فهمیده بود، اگر تکون بخوره نمیتونه بخوابه بعد مامان مهربونش یه قصه قشنگ براش تعریف کرد شیر کوچولو خیلی سریع خوابش برد مامانش اونو بوسید و رفت
✅ بهترین کتاب های کودک🔰
🆔 @ketab_40
❤️✨❤️
#تربیت_کودک
برای آموزش كار خوب يا نشان دادن بدی یک كار به كودكتان می توانيد از #قصه کمک بگیرید؛
میتونید یک کتاب خوب مناسب سن کودکتون خریداری کنید
اسم کودکتان را روی شخصيت قصه بگذاريد.
قصه بايد مفهومی شاد و مثبت داشته باشد و پايان خوب و خوشی داشته باشد.
هرگز از شخصيتها و حوادث ترسناک يا منفی برای ترساندن کودک استفاده نكنيد.
فراموش نکنید كودكان با قصه هایی كه می شنوند زندگی می كنند.
❤️✨❤️
✅ بهترین کتاب های کودک🔰
🆔 @ketab_40
✅ نکات و ایده های تربیت فرزند🔰
🆔 @madaran20