eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
112 ویدیو
19 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه ننه علی از آن قصه‌هایی است که فقط نمی‌خوانی‌اش. با کتاب زندگی می‌کنی و با هر اتفاق و ماجرایی دلت تکانی می‌خورد و حالت دگرگون می‌شود. آخر کتاب هم شاید می‌گویی اگر من بودم اصلا این کار را نمی‌کردم یا چه دل گنده‌ای یا حتی بگویی باور نمی‌کنم... قصه ننه علی قصه‌ی عجیبی است، طوری که یکبار خواندن کفایت نمی‌کند باید بارها و بارها هر جمله را مرور کنی. از کتاب اخلاق بیشتر نکته اخلاقی دارد و درس زندگی‌ست، زنی محکم و صبور که با ایمان و اراده‌اش دسته‌گل‌هایی پرورش می‌دهد برای خدا. راهی که او رفت اما و اگر و شاید بسیار دارد، هر کس نظری دارد و از دید خود نکته‌ای، اما این راه را فقط «ننه علی» رفته است و باقی حرف است... 📚 پویش کتاب قصه ننه علی روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی ⏰ از ۲۵ آذر تا ۱ دی 🏆 ۵ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی 🔅 امکان تهیه کتاب الکترونیکی با ۷۰ درصد تخفیف برای عضویت در گروه هم‌خوانی ویژه خانم‌ها و اطلاع از روش تهیه کتاب، به کانال پویش کتاب مادران شریف در پیام‌رسان ایتا بپیوندید: 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم برگردد. می‌دانست هر وقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتماً ترسیده و می‌خواهد دل جویی کند. گوشه لباسم را گرفت. پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد. کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم. آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «اینم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری می کنن؟!» یکی دو ساعتی کنار پیاده رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمی‌شد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می‌رفتم تا دست و پایم خشک نشود. ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. دنده عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونه ت؛ دیروقته» سرم را بالا گرفتم و گفتم: من خونه ندارم، کجا برم؟!» از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم می‌لرزید؛ سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت می گم اینجا نشین!» دستانم را برد زیر بغلم تا کمی گرم شوم، گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم. بچه هام شهید شدن. شوهرم از خونه بیرونم کرده. از امشب خونه من بهشت زهراست....» 📚 برشی از کتاب قصه ننه علی روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف : 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۱. مسئول گردگیری دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها بودم.» (مامان ، ، و ) درست‌ همون موقع که شعارهای "فرزند کمتر، زندگی بهتر" در اوج خودش بود،  من در خانوادهٔ رضایی به دنیا اومدم. ۱۳۷۴_تهران سومین دختر و چهارمین فرزند خانواده هستم. زهرا، مرضیه، محمد و من از اولین تصویرهایی که در ذهنم هست، بازی‌های دونفرهٔ من و برادرم آقا محمده. آقا محمد ۳ سال از من بزرگترن و همیشه دوست داشتن یک برادر داشته باشن.😉 ولی قسمت چیز دیگه‌ای بود. به همین دلیل دوتایی باهم بازی‌های پسرانه_دخترانه رو با هم انجام دادیم. از خاله‌بازی گرفته تا گل کوچیک.😅 تو دنیای بچگی خودمون طوری برنامه‌ریزی می‌کردیم که هم به بازی دل‌خواه محمد برسیم و هم بازی باب میل من. یا حتی فوتبال در حین خاله‌بازی.😅  کمردرد مامان و فاصلهٔ ده سالهٔ من و بزرگترین خواهرم زهرا خانوم، باعث شد رابطه عالی‌ای با ایشون داشته باشم و در دنیای کودکی با خودم، به خواهرم مامان زهرا می‌گفتم. حتی یادمه اولین روز مدرسه برای جشن شکوفه‌ها با زهرا به مدرسه رفتم. بقیهٔ خانواده مشهد بودن و آبجی زهرا به خاطر جشن من مونده بودن تهران.🤩 راهی کردن همهٔ اعضای خانواده توسط مامان و من، و بعد خوابیدن کنار مامان تو زمستون زیر لحاف گرم اتاقشون، یکی از شیرین‌ترین خاطره‌های دوران قبل دبستان من هست. بازی‌های دوتایی با مامانم، مامان شدن‌های من برای مامان ناهید، کاردستی‌هایی که درست می‌کردم و مامان نمره می‌داد و... همه، اتفاق‌های قشنگ‌ دوران کودکی‌ام هستن. یادم میاد بابا با اینکه از پنج صبح تا ۷ عصر سرکار می‌رفتن، ولی همیشه با حوصله برای ما وقت کافی رو می‌ذاشتن. رسیدگی به موارد درسی، صحبت و هم‌فکری با خانواده و تقسیم وظایف خونه. اینا موضوعاتی بود که بیشتر با بابا درمورد اون‌ها حرف می‌زدیم. از اولین مواردی که می‌تونم بگم از بابا یاد گرفتم، برنامه‌ریزی روی کاغذ بوده... نوشتن کارها، بررسی تمام جوانب ماجرا، صحبت و مشورت با همه حتی یه کودک ۵ ساله، اخلاق‌هایی بود که بابا داشتن و هنوزم دارن. ما از کودکی در کارهای خونه همراه بودیم. هرکدام در حد و اندازه و زمان خودمون. به طور مثال من مسئول گردگیری در روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه بودم. برادرم مسئول تمام خریدهای سوپر مارکتی بودن. خواهر بزرگ مسئول درست کردن یک وعده غذا در هفته.😋 خواهر بعدیم مسئول شستن ظرف‌های ۲ روز. این کارها هر دو هفته یک بار اگه لازم بود، جابه‌جا، کم یا زیاد می‌شد... همین کارهای به ظاهر کوچک ما تو خونه باعث شده بود هم مهارت‌هامون زیاد بشه و هم مسئولیت‌پذیر باشیم.😌 عادت دیگه‌ای که ما در خانواده داشتیم، جلسات خانوادگی بود. معمولاً هر هفته زمانی رو درنظر می‌گرفتیم و با هم در مورد مسائل مختلف صحبت می‌کردیم. از صحبت درمورد مسافرت گرفته تا برنامه‌ریزی برای دید و بازدیدهای عید و... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) فرمودند: «هر کس عبادات و کارهای خود را خالصانه برای خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحت‌ها و برکات خود را برای او تقدیر می‌نماید.» «مَنْ اَصْعَدَ إ لیَ اللّهِ خالِصَ عِبادَتِهِ، اهْبَطَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ افْضَلَ مَصْلَحَتِهِ» (بحارالانوار، جلد۶۸، صفحه۱۷۴) 🏴زنی از خاک، ‌از خورشید، از دریا،‌ قدیمی‌تر زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمی‌تر زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمی‌تر زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمی‌تر که قبل از قصۀ ‌«قالوا بلی» این زن بلی گفته‌ست نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفته‌ست   ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه به سوی جانمازش می‌رود سلانه سلانه شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد چه بنویسم از آن بی‌ابتدا، بی‌انتها، زهرا ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا شگفتا فاطمه یا للعجب واحیرتا زهرا چه می‌فهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا 🏴 شهادت حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) تسلیت باد🖤 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. کلاه زرد مهندس‌های عمران برام جالب بود.» (مامان ، ، و ) تمام دوران تحصیل به جز سال آخر مدرسهٔ نمونه‌دولتی درس خوندم. از ابتدا فضای مذهبی مدرسه، در کنار مذهبی بودن خانواده باعث شد به انجام تکالیف دینی بیشتر علاقه‌مند بشم. "عزیزم ۹ در نظر من عدد مقدسی است. ورودت را به دنیای ۹ ساله‌ها تبریک می‌گویم" جمله‌ای بود که مادرم روز جشن تکلیف به صورت یک نامهٔ کوچیک برام نوشته بود.😍 لحظه‌ای که مامان این جمله رو پشت بلندگو خوندن پر بودم از حس بزرگی و خوشحالی. تمام نمازهای ۹ سالگی رو با مامان دوتایی خوندیم.🧡 از پنجم دبستان هم کلاس زبان می‌رفتم هم کلاس قرآن. آموزشگاه زبان من و داداش محمد تو یک خیابان و با فاصلهٔ چند تا کوچه بود. قبل از شروع ترم، زمان‌های مشترک رو پیدا می‌کردیم و ثبت‌نام می‌کردیم. قرار گذاشته بودیم هر کسی که کلاسش تموم شد، به سمت کلاس اون‌ یکی بره و وقتی هم‌دیگه رو پیدا کردیم، با هم به خونه برگردیم. بلیط‌هایی که داداش به جای من پرداخت می‌کرد، حرف زدن‌هامون تو اتوبوس، خوراکی خوردن‌های دوتایی‌مون و... شیرینی‌های اون دوران رو برامون بیشتر می‌کرد.🥰 سال دوم دبیرستان با چند تا از دخترای خوب و درس‌خون کلاس دوست شدم و همین باعث پیشرفت بیشتر من توی درس‌ها شد. و حسابی برای کنکور سال ۱۳۹۳ مطالعه کردم‌. اوایل دوست داشتم عمران بخونم. تصور کلاه‌های زرد رنگی که تو ساختمون‌های نیمه‌کاره رو سرم باشه، خیلی برام جالب بود. ولی با مشورت، مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت، یکی از اولین اولویت‌هام بود و همون رو هم قبول شدم.😉 بعدها چقدر خوشحال بودم که عمران قبول نشدم.😅 نزدیکی دانشگاه و رشتهٔ خوبی که میون رشته‌های مهندسی قبول شده بودم، واقعاً برام ارزش محسوب می‌شد. قبل از شروع رسمی کلا‌ها از سمت دانشگاه یک اردوی معارفه برگزار شد که اونجا من با دانشجوهای دفاتر فرهنگی علم و صنعت آشنا شدم. و دو سال بعد خودم مسئول دفتر فرهنگی دانشکده صنایع شدم.☺️ گذروندن زمان‌های بین کلاس‌ها تو دفتر فرهنگی و مرتب کردن کتابخونهٔ بزرگ اونجا یکی از شیرینی‌های عضویت در دفتر فرهنگی بود‌. اردوها، تجمع‌ها، گعده‌های دانشجویی، کارهای فرهنگی برای دانشکده، برگزاری اردوی معارفه برای سال پایینی‌ها، برگزاری جشن و آماده کردن هدایا برای اون‌ها، اردوهای راهیان نور و مشهد و... همه از قشنگی‌های دوران دانشجویی بود.☺️ مدیریت این فعالیت‌ها همراه با درس چالشی بود که اون روزها داشتم. جزء نفرات برتر کلاس نبودم، ولی نمره‌ها و فعالیت‌های کلاسی خوبی داشتم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳. به اندازهٔ یک نفرمون پول تاکسی داشتیم.» (مامان ، ، و ) سال کنکور تنها سالی بود که بابا اجازهٔ ورود هیچ خواستگاری رو ندادن. بعد کنکور ورود خواستگارها شروع شد. اوایل ترم چهار، از طریق نهاد رهبری دانشگاه با همسرم آشنا شدم‌. هم‌دانشگاهی و تقریباً هم‌دانشکده‌ای بودیم.☺️ به دلیل دور بودن محل زندگی پدر و مادر همسرم، دو جلسهٔ اول خواستگاری تنها اومدن و در منزل ما صحبت کردیم. مراسمات خواستگاری خیلی سریع پیش رفت و ما دههٔ اول فروردین ۹۵ به همدیگه مَحرم شدیم.😍 ورود به دنیای تاهل، گذر از دوران مجردی، مدیریت دروس و امتحان‌ها، برداشتن واحدها با زمان‌های مشترک بین من و همسرم، تهیهٔ جهاز و آماده شدن برای عروسی و... همه در چند ماه اتفاق افتاد. مهر ۱۳۹۵ عروسی کردیم و نزدیک منزل مامانم تو یه خونهٔ کوچولو و بامزه، ساکن شدیم.☺️ یکی از قشنگ‌ترین خاطرات اوایل ازدواج دوتایی دانشگاه رفتن من و همسرم بود. ما اون زمان ماشین نداشتیم و با مترو رفت و آمد می‌کردیم. یادم میاد ماه‌های اول عروسی، بعد از پیاده شدن از مترو، من سوار تاکسی می‌شدم و همسرم پیاده می‌رفتن سمت مترو. چون اندازهٔ پول تاکسی یک نفر می‌تونستیم پرداخت کنیم.🫢 کم‌کم اوضاع مالی ما بهتر شد و از اون روزها فقط خاطره‌های قشنگ تو ذهنم مونده بود. همسر من بورسیهٔ تحصیلی بودن و سرکار نمی‌رفتن. زمان زیادی رو در منزل با هم‌دیگه می‌گذرونیم و اون زمان که تلویزیون هم نداشتیم با هم درس می‌خواندم و پایان‌نامهٔ همسرم رو پیش می‌بردیم. خانوادهٔ تازه ساخته شدهٔ ما خیلی زود داشت بزرگ می‌شد.😉 ورود بچه چالش جدی و زودهنگام خانوادهٔ دونفرهٔ ما بود که هر دومون ازش راضی بودیم. یک بار که برای بررسی وضعیتم باید سونوگرافی انجام می‌دادم با همسرم به دکتر مراجعه کردیم. دکتر همون طوری که داشتن مانیتور رو نگاه می‌کردن به همکارشون با ذوق گفتن: اینجا رو ببین😍 دل تو دلم نبود که چی شده! ازم پرسید: دوقلو دوست داری؟😍 منم گفتم بلههههه گفت بیا‌‌‌... خدا بهت دو تا فسقلی داده. باورم نمی‌شد.🤭😍 عکس سونوگرافی رو گرفتم دستم و از مطب اومدم بیرون. همسرم جلوی مطب ایستاده بود. ماجرا رو براشون تعریف کردم‌. انقدر خوشحال بودیم که تا خود خونه بلند بلند می‌خندیدیم. یاد زمانی افتادیم که رفته بودیم طرح ولایت به عنوان خادم. وقتی مرحوم حاج آقای مصباح (رحمه‌الله‌علیه) رو دیدیم و بهشون‌ گفتیم که زن‌و‌شوهری اومدیم خادمی، گفتن که ان‌شاءالله خدا بهتون فرزند صالح یکی یکی ولی بیش از یکی عطا کنه.🧡 همسرم گفته بودن که حاج آقا ما چند قلو دوست داریم. ایشون هم دعا کرده بودن که اگه به صلاحتون هست خدا بهتون چند قلو بده. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام به همه مامان ها 🥰 عزاداری هاتون قبول باشه ان‌شاءالله ‼️هیئت فردا یادتون نرفته که؟ حتما دست کوچولوها رو بگیرید و تشریف بیارید. میخوایم با هم فکر کنیم و نقش خودمون رو تو این زمانه پیدا کنیم.✊ میخوایم از مادر سادات مدد بگیرم و در راه ظهور گام های موثری برداریم. مجلس برای خود شماست، مهمان و میزبان و خادم و مربی مهد و...همه مادر هستند. اگر شما هم قصد همراهی در برگزاری هیئت فردا رو دارید،راه های زیر در اختیار شماست👇 📢مشارکت در نذری 👇 6037998177323069 به نام خانم پگاه بهروزی 📢ثبت‌نام بعنوان خادمی:👇 @salmanimahini 📢ثبت‌نام بعنوان خادمی مهد👇 @nparsa95 ☘️☘️☘️ کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. دوقلوها نفسم رو تنگ کرده بودن» (مامان ، ، و ) دوران بارداری با دیدن عکس دوقلوهای دیگه، بحث سر اسمشون، حدس زدن اینکه دختر هستن یا پسر، مراقبت‌های بارداری و استراحت و ذخیرهٔ نیرو برای بعد از تولد بچه‌ها و... گذشت.🥹 هر چند اولین بارداری سختی‌ها و بی‌تجربگی‌های خاص خودش رو داشت. و چون همراه شده بود با بارداری دوقلویی، نیاز به مراقبت بیشتر بود. اواخر بارداری تنگی نفس شدیدی گرفته بودم. با اینکه از نظر پزشک‌ها طبیعی بود ولی خیلی اذیت‌کننده بود.😩 ولی من دختر بیست و یک سالهٔ پرانرژی رو حتی دکتر هم نمی‌تونست تو خونه بند کنه و با اینکه مدام بهم می‌گفت که مراقب باشم، ولی تو خونه موندن با اوج جوانی، جور درنمی اومد.🤭😉 نزدیک عید در حالی‌که ۳۴ هفته باردار بودم، کل بازار رو برای خرید بلوز مورد علاقه‌م برای همسرم، زیر و رو کردم و یادم میاد وقتی خواهرم من رو تو بازار دیدن، چند لحظه فقط نگاه کردن و مدام ازم می‌پرسیدن که حالت خوبه؟😅 شاید الان که با این تجربه، به اون زمان نگاه می‌کنم کمی کارها برام غیر منطقی هستن😅، ولی با توجه به شاداب و جوان بودن بدن و روحیه و توانایی خودم، می‌دونم که میزان فعالیتم آسیب‌زا نبود. من و دختر خاله‌م که ۱۲ سال از من بزرگ‌تر بودن، هم‌زمان دوقلو باردار بودیم. و من به وضوح حس می‌کردم که چقدر سن کم می‌تونه در راحت بودن بارداری کمک‌کننده باشه.👌🏻 یکی از چالش‌های اصلی که داشتیم، پیدا کردن سونوگرافی بود. سونوگراف‌های خانم اکثراً دوقلو رو ویزیت نمی‌کردند! و بعضاً برای یک سونوگرافی عادی باید چند روز بررسی و پرس‌وجو می‌کردم.🤔 برای بچه‌ها قبل از تعیین جنسیت اسم انتخاب کرده بودیم‌. پسر پسر... پسر دختر... دختر دختر... بعد از اینکه مشخص شد که پسر هستند، اسم‌هاشون رو به بقیه اعلام کردیم؛ آقا سیدعباس آقا سیدعلی... ترم سوم دانشگاه رو تا حدود ۵ ماهگی بارداری و تا اواخر سال ۹۵ ادامه دادم. قبل از امتحان با مراقب‌ها صحبت می‌کردم و وضعیتم رو می‌گفتم. اینکه وسط امتحان باید کمی راه برم، یا ممکن هست دستم خواب بره و نتونم بنویسم و زمان کمی بیشتری بخوام و... امتحا‌ها به خوبی سپری شد. برای ترم بعد هم مرخصی زایمان گرفتم و از اواسط بهمن دیگه دانشگاه نرفتم. ۱۳ فروردین ۱۳۹۶، وقتی رفته بودیم منزل مادرم برای سیزده‌به‌در، احساس کردم که باید به بیمارستان مراجعه کنم... با ساک بیمارستان و بقیهٔ وسایل راهی بیمارستان شدیم و پسرها دقایقی قبل از ۱۲ شب به دنیا اومدن.😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. با وجود دوقلوها برگشتم به دانشگاه» (مامان ، ، و ) در عرض چند ساعت از یه خانم بیست و یک ساله تبدیل شدم به مامان دو تا بچهٔ کوچولوی ناز. مادرم و خواهرم اومدن بیمارستان و موندن پیش من تا بتونیم بچه‌ها رو نگه‌داری کنیم. دو روز بعد، از بیمارستان مرخص شدیم و تازه شد شروع ماجرا های ما با بچه‌ها...🤭 روزهای اول همراهی و کمک همه اعضای خانوادهٔ خودم و همسرم، باعث شد بتونم استراحت خوبی داشته باشم.☺️ از شب نهم بعد از تولد به مادرم گفتم که به منزل خودشون برن و روزها چند ساعت بیان کمکم. اینطوری می‌تونستن چند ساعتی رو شبا شب استراحت کنن. اولین شبی که خودم و همسرم و پسرها خونه تنها بودیم شب قشنگ و البته سختی بود! تقریباً تا خود صبح دو تایی نخوابیدم.😅🤦🏻‍♀️ یادمه وقتی ساعت ۶ شد با ذوق عجیبی به همسرم گفتم تونستم خودم شب نگه‌داری‌شون کنم.😂🤩 از ابتدا همسرم خیلی کمک بودند. مخصوصاً که دو تا بچه طبیعتاً از یک بچه کارهای بیشتری داره. بعضی شب‌ها بچه‌ها رو نوبتی نگه می‌داشتیم و یکی‌مون می‌خوابید. بعضی شب‌ها بچه‌ها رو بین خودمون تقسیم می‌کردیم. در تمام کارها همسرم تا جایی که منزل بودن کمک بودند‌.🥰👌🏻 چند ماه بعد از تولد بچه‌ها، دوران آموزشی سربازی همسرم شروع شد. شنبه صبح تا چهارشنبه عصر خونه نبودن.🥹😱 من و بچه‌ها این مدت رو منزل مادرم می‌موندیم... وقتی می‌اومدن تمام کارهای دیگه رو تعطیل می‌کردن و پیش من و بچه‌ها بودن‌. بچه‌ها الحمدلله کولیکی نبودن. با اینکه دو تا بودن و خیلی وقت‌ها خودم تنها بودم. ولی دوران نوزادی خوبی رو گذروندن. نگاه کردن به دست و پاهای کوچولوشون انقدر برام جذاب بود که خیلی وقت‌ها خستگی کلا یادم می‌رفت.☺️ یک ترم مرخصی با ۳ ماه تابستان تموم شد و من باید دوباره می‌رفتم دانشگاه برای گذروندن ترم چهارم. با مادرم برای کمک و همکاری صحبت کردم و ایشون هم اون ترم رو در کمال لطف و محبت قبول کردن. ۱۲ واحد بیشتر درس برنداشتم. از قبل هم با اساتید برای غیبت‌ها صحبت کردم. از اولین برکات حضور دوقلوها در تحصیل مادرشون این بود که وقتی اساتید می‌فهمیدن که دو تا بچه دارم، برای تعداد غیبت‌ها همکاری می‌کردن.👌🏻 حتی یادمه یک بار یکی از استادها گفتن اگه یکی بود می‌گفتم بیای سر کلاس، خودم نگه‌داری‌ش می‌کردم‌.😅 به هر حال بعضی‌شون در ازای فعالیت بیشتر و برخی در ازای کم‌ کردن نمره غیبت بیشتر رو پذیرفتن. البته که بعضی از استادها هم با رفتار و گفتار دور از انصافشون بهم یادآوری می‌کردن که باید یا مادر باشی یا دانشجو.😶 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. دوقلوهای یک‌ساله خواهردار شدن» (مامان ، ، و ) شروع ترم تحصیلی، رفت‌و‌آمد به دانشگاه، مطالعهٔ دروس، بچه‌داری، خانه‌داری و... برای انجام همهٔ این کارها زمان خیلی‌ کمی داشتم.🥴 بچه‌ها به سنی رسیده بودن که هم توانایی بازی نداشتن و هم علاقهٔ زیادی به بازی داشتن. باید به اشکال مختلف سرگرم می‌شدن. مراقبت از اینکه به همدیگه آسیب نزنن هم اضافهٔ بر بقیهٔ کارها.😅 یادم میاد از طریق دوستم با یکه کارگاه مدیریت زمان آشنا شدم. "وقت طلاست " واقعاً هم اسم‌ کارگاه رو به خوبی انتخاب کرده بودن. به‌صورت آفلاین تو دوره شرکت کردم و صوت‌ها رو حین کار منزل گوش می‌دادم. اصلی‌ترین چیزی که دوره به من یاد داد، این بود که باید از تک تک لحظاتم استفاده کنم.😉 مثلاً وقتی دو تا بچهٔ کوچیک دارم، این امکان رو ندارم که بشینم و پادکست گوش بدم. ولی می‌تونم حین شستن ظرف‌ها، یا پیاده‌روی روزانه، صوت گوش بدم.👌🏻 بهم یاد داد چه چیزایی اولویت اول یک خانم با بچهٔ کوچیک هست. نظم ذهنی بهم داد. و البته اینکه برای دوران بارداری و تا قبل دو سالگی فرزند که برنامه‌های روزانه خیلی مشخص نیست، کارهای روزانه و برنامه‌ها باید مدل دیگه‌ای پیش بره، مدل شناور... یعنی قرار نیست حتماً ۸ تا ۸:۱۵ هر روز مطالعه کنم، ولی باید هر روز یک ربع رو مطالعه داشته باشم.☺️ اولین ترم در کنار بچه‌ها تموم شد. حالا پسرها حدوداً یک ساله شده بودن. بچه‌ها خیلی به مادرم عادت کرده بودن. همینطور مامانم کامل اخلاق بچه‌ها رو می‌دونستن و مثل خود من مسائل براشون عادی‌تر شده بود.😌 اول صبح تا بچه‌ها خواب بودن، مامانم می‌اومدن پیش بچه‌ها، من می‌رفتم دانشگاه و حدود ساعت ۱۲ می‌رسیدم خونه. از این ۵ ساعت حدود دو ساعت رو خواب بودن و بقیه هم یه طوری می‌گذشت.🤭😅 موقع امتحان‌های اون ترم، مامانم رسماً اعلام کردن که من دیگه بچه‌ها رو نمی‌تونم نگه دارم. البته نه به این دلیل که سختشون بود؛ بلکه بچه‌ها به سنی رسیده بودن که می‌خواستن ایستادن رو تمرین‌ کنن و‌ غالباً با سر می‌خوردن زمین.🤦🏻‍♀️ و‌ مامانم همه‌ش استرس این رو داشتن که بچه‌هایی که دستشون امانت بودند، طوری‌شون بشه. بین دو ترم چند باری با مامانم صحبت کردم. و الحمدلله میزان زمین خوردن‌های بچه‌ها کمتر شده بود. بعد از یه مدت خداروشکر مامانم راضی شدن که ترم بعد هم بچه‌ها رو نگه دارن. جشن تولد یک‌سالگی پسرها و انجام کارهای ثبت‌نام ترم پنجم رو درحالی انجام دادم که وجود نازدانهٔ دیگه‌ای رو در درونم فهمیده بودم.🥰 حس خوشحالی و ترس توأم با هم سراغم اومده بود. قرار بود چه اتفاقی برای درسم و آیندهٔ بچه‌ها بیوفته؟!😱 چطور می‌خواستم مادر سه تا بچه باشم؟ واکنش بقیه و خانواده‌هامون چی بود؟ سه ماه به خودم فرصت دادم تا بتونم با حال خوبی این خبر رو به دیگران بدم. البته همون‌طوری که حدس می‌زدم، خانواده‌هامون بعد از شنیدن خبر بارداری‌م خیلی شوکه و ناراحت شدن و مامانم دائم می‌گفتن حالا می‌خوای چیکار کنی…🤦🏻‍♀️😓 ولی سعی کردم این حال و هوا رو عوض کنم. بعد از بارداری دوقلوها، بارداری دوم برام از جهاتی راحت‌تر و از جهاتی سخت‌تر بود. توی این بارداری یک جنین کمتر بود، ولی فعالیت‌های روزانه‌م زیاد بود و دردهای بارداری مدام با من همراه بودن. دوران دانشگاه مامانم اون‌قدر خسته می‌شدن که هم خودشون توان کمک کردن نداشتن و هم دیگه خودم خجالت می‌کشیدم برای دکتر و سونوگرافی و... ازشون حمایت بخوام. برای همین چند باری چهارتایی یعنی من و همسرم و دو تا بچه‌ها برای چکاپ نینی رفتیم بیمارستان.😅 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
به نظرم امکان ندارد «قصه ننه علی» را بخوانی و نظری ندهی، تهش شده یک توسل می‌کنی! گروه پویش کتابخوانی پر شده از نظرات مختلف در مورد ننه علی، از حرف‌هایی آشنا و ناآشنا در مورد این زن. اکثرا معتقد هستند عجب زن صبوری! عجب روحیاتی! عجب نان حلال خورده‌ای! حتی بعضی‌ها تحلیل می‌کنند که چه شد و چرا این اتفاقات بین مرد ظالم و زن مظلوم افتاده؟! حال و هوای این روزهای گروه خواندنی‌ست؛ هر چند ساعت یکبار فقط به عشق خواندن پیام‌های جدید گروه را بررسی می‌کنم، تقریبا دیدگاه‌ها متفاوت است و دوست داشتنی. همه با زهرای داستان همدلی کرده و با غصه‌هایش غصه خورده‌اند. با خواندن چندین باره کتاب با خود می‌گویم یعنی این زن واقعی‌ است؟ کاش می‌شد ننه علی را از نزدیک ببینم، دیدنش سعادت می‌خواهد. با خودم خیال‌پردازی می‌کنم اگر حضوری دیدمشان، چه بگویم؟ چگونه تشکر کنم و یا شاید دستی با او بدهم بلکه بر روح من هم اثر بگذارد، شاید صبر هم مثل کرونا واگیر باشد ... 🖌🖌🖌 با توجه به استقبال شما همراهان عزیز از کتاب تصمیم گرفتیم مهلت پویش آذر ماه رو تا ساعت ۱۰ صبح سه‌شنبه ۵ دی تمدید کنیم. 🥳 شک نکنین که اگر کتاب رو دستتون بگیرین تا تموم نکنین نمیتونین زمین بذارین. 🤓 یک هفته‌ای هم هست که نسخه صوتی 🎵 این کتاب منتشر شده و مطالعه اون رو راحتتر کرده 😉 🟣 برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد روشهای تهیه کتاب (با تخفیف ۵۰ درصد برای نسخه‌های صوتی و الکترونیک) و شرکت در قرعه‌کشی این کتاب تشریف بیارین کانال پویش کتاب مادران شریف: 👇 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح زود رجب شال و کلاه کرد و رفت پایگاه مقداد. از جلوی در دعوا را شروع کرد تا رسید پیش مسئول اعزام. - پسر اول من شهید شد، بس نبود؟! دومی رو برای چی اعزام کردید جبهه؟! من راضی نیستم فوری برش گردونید. - حاج‌آقا! این علی آقای شما چند سالش بود؟ - هجده سال. - خوب قربون شکلت برم پسرت به سن قانونی رسیده! اختیارش دست خودشه. نه به من مربوط می‌شه، نه به شما! الانم نمی‌دونم کدوم منطقه است؛ کاری از دستم برنمیاد. همه را به فحش کشید و برگشت خانه. تازه دست‌ و پای کبودم داشت خوب می‌شد که دوباره بساط دعواهای شبانه پهن شد. شب و روزم را به‌ هم دوخته بود. تا مدت‌ها از ترس اذیت‌هایش جرئت نداشتم وضو بگیرم و نماز صبح بخوانم. وقت‌ و بی‌وقت با کمربند و چوب به جانم می‌افتاد. بچه‌ها در خواب زهره‌شان می‌ترکید. صدای اذان که از بلندگوی مسجد پخش می‌شد، بغض می‌کردم و پتو را روی سرم می‌کشیدم. بدون وضو ذکرهای نماز را زیر لب می‌گفتم و با خدا حرف می‌زدم: «این نماز کم و ناقص رو خودت از زهرا قبول کن.» چاره‌ای نداشتم جز این‌که دندان روی جگر بگذارم. همسایه طبقه پایینمان پاسدار بود. دور از چشم رجب به من گفت: «حاج خانوم! مثل این‌که خیلی بهت سخت می‌گذره. من می‌دونم علی با کدوم گردان اعزام شده و الان کجاست. می‌خوای هماهنگ کنم برش گردونن؟! » نفس عمیقی کشیدم و محکم گفتم: «اولا اگه سروصدای ما شما رو اذیت می‌کنه به بزرگی خودت ببخش. دوماً نه، این کار را اصلاً انجام نده، به حاجی هم چیزی نگو. علی به راه غلط نرفته که بخوام سد راه کنم و برش گردونم. اگه بفهمم شما کاری کردی علی برگرده، روز قیامت در محضر حضرت زهرا سلام الله علیها جلوت رو می‌گیرم و شکایتت رو می‌کنم. این بچه برای خدا رفت، منم برای خدا تحمل می‌کنم. خدا پشت‌وپناه همه رزمنده‌ها باشه.» - خب حاج خانم شما مثل مادرمی. من دارم می‌بینم چقدر بهت سخت می‌گذره! - عیب نداره پسرجان. علی تو جبهه می‌جنگه، منم تو خونه! ان‌شاءالله هر دو پیش خدا سربلند باشیم. 📚 کتاب قصه ننه علی صفحه ۱۳۲ روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف : 🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
«۷. نگران تاخیر در تکلم پسرها بودم.» (مامان ، ، و ) از اولین برکاتی که بعد از بارداری سوم وارد زندگی‌مون شد، این بود که خیلی راحت و با قیمت مناسب اولین ماشین زندگی مشترکمون رو خریدیم.😍 مثل ترم قبل، تعداد واحد کمی برداشتم. با اساتید صحبت کردم و ترم تحصیلی شروع شد. وقتی ازدواج کردم و بچه‌دار شدم، یاد گرفتم که شاید نتونم همهٔ کارها رو با سرعت بالا انجام بدم؛ ولی می‌تونم بعضی کارها رو با سرعت کم پیش ببرم.😉 سرعت کم ولی استمرار داشتن، شد چارهٔ کارم.😅 از هم دوره‌ای‌هام عقب افتاده بودم. کمی هم برام سخت بود. مخصوصاً که تو دوران ورود سال پایینی‌ها خودم مسئول دفتر فرهنگی بودم و خودم دروس و مدیریت ترم و... رو بهشون یاد داده بودم. حالا با همون‌ها کلاس می‌رفتم و این برام سخت شده بود.🫢 نکتهٔ قابل‌توجهی که توی تمام این اتفاقات وجود داشت، همراهی کامل فکری و عملی همسرم بود. مخصوصاً که پسرها رابطهٔ خوبی با پدرشون داشتن و خیلی از مواقع برای تفریح و انجام امور شخصی، پدر و بچه‌ها با هم بیرون می‌رفتن. امتحان‌های ترم که تموم شد، دختر کوچولوم رو ۶ ماهه باردار بودم.😍 فکر کردن به داشتن یه دختر در کنار پسرها انقدر لذت‌بخش بود که تمام توانم رو برای مدیریت خودم، خونه و خانواده و ادامهٔ راه جمع می‌کردم... بعد از آخرین امتحان و در آستانهٔ شروع تابستون، برای کمک گرفتن از مادرم، به طبقهٔ سوم منزلشون که تازه خالی شده بود، اثاث‌کشی کردیم‌.🤭 برای ترم بعد هم مرخصی زایمان گرفتم و برای مدتی دوباره خودم رو از "مادر دانشجو" تبدیل به "مادر خونه‌‌دار" کردم. اون روزها حسابی با پسرها وقت می‌گذروندم. از اول روز که بیدار می‌شدن تا زمان خواب دائم با هم بازی می‌کردیم. البته بیشتر بازی‌های نشستنی مثل رنگ‌آمیزی، توپ بازی، ماشین بازی و هر بازی نشستهٔ دیگه‌ای که می‌شد... حس می‌کنم اون میزان حوصله و توان و خلاقیتی که اون موقع داشتم، الان با گذشت ۵ سال ندارم.🥲 قبل از تولد دخترم، شروع به برنامه‌ریزی برای پسرها کردم. تمام چالش‌هایی که احتمال داشت پیش بیاد، رو بررسی کردم و خودم و بچه‌ها رو برای اون‌ها آماده کردم.😉 توانایی‌های گفتاری، مفهومی، درکی و ابراز نیازهاشون رو بالا بردم. مثلاً سعی کردم بهشون در کنار تکلم، یاد بدم که وقتی چیزی می‌خوان، دست من رو بگیرن و اون چیز رو بهم نشون بدن. یا اینکه با پرسش و پاسخ و بله و خیر، به چیزی که می‌خواستن برسم. و یاد گرفتن کلماتی که برای اشیاء مختلف به کار می‌بردن. مثلاً ایش به معنای شیشه شیر بود.😅 البته که حس می‌کردم از لحاظ گفتاری کمی مشکل وجود داره...🤔 مقایسهٔ صحبت کردن پسرها با هم دوره‌ای‌های خودشون، کمی منو نگران می‌کرد. ولی هنوز زود بود برای اینکه متوجه بشیم مشکلی وجود داره یا نه... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif