«۱۳. شرایط زندگی در سوریه»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
جنگ بود و اوضاع سوریه بهم ریخته.
یکی از مشکلات اصلی ما، برق رفتن بود.
معمولاً در شبانهروز ۱۶ ساعت برق میرفت، فقط ۸ ساعت برق داشتیم، گاهی کمتر هم میشد!😩
وقتی برق میرفت، تلویزیون و اینترنت نداشتیم، من و حسین تو یه فضای بستهٔ بدون ارتباط با جهان مثل اینکه توی یک جزیره باشیم، زندگی میکردیم.😞
سرمایش و گرمایش هم کامل قطع میشد. بخاریها هم برقی بود و رفتن برق، خونه رو حسابی یخ میکرد.
اون ۸ ساعتی که برق بود، بخاری رو تو یکی از اتاقا با آخرین درجه روشن میذاشتم که اون اتاق گرم بشه و ۱۶ ساعت دیگه، من و حسین کامل تو یک اتاق زندگی میکردیم. اونقدر بیرون اتاق سرد بود که باید با پالتو و کلاه میاومدیم بیرون.😢
بعد از یکسال با فضا آشناتر شدیم و راهکارهایی پیدا کردیم. مثلاً ساعاتی رو از مولد برق استفاده میکردیم.
یا یه باطری بزرگ تهیه کردیم که برق ضعیفی بهمون میداد؛ در حدی که اینترنت و تلویزیون خونه وصل باشه.
و متوجه شدیم که میشه به مدیر ساختمون به مبلغی بدیم تا مازوت (یه جور سوخت ارزون) تهیه کنه و موقع قطعی برق، شوفاژها تا یکی دو ساعت خونه رو گرم نگه داره.
گاز لولهکشی نبود، کپسول میگرفتیم که فشارش خیلی کم بود. شعله خیلی کمی میداد. گاهی که به درخواست همکارای مجرد همسرم، براشون آش یا قرمهسبزی میپختم، خورشت به سختی به قل میافتاد.😥
حبوباتش رو هم باید جدا جدا تو زودپز میپختم و به خورشت اضافه میکردم؛ چون توی خورشت، نمیپخت.
تازه ما توی دمشق، شرایط نسبتاً خوبی داشتیم. زینبیه که اطراف حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) بود، تقریباً روزانه یک ساعت برق داشتن. محل کار همسرم همونجا بود.
مردم زینبیه اوضاع خیلی سختی داشتن.
یخچالهاشون رو جمع کرده بودن و مواد غذایی مثل گوشت و سبزی رو روزانه میخریدن.
اگه داعش نیروگاه رو میزد، یا سوخت کم میرسید، اوضاع بدترم میشد.😓
مثلاً یه زمستون که خیلی سرد بود، سوخت تموم شده بود و کم مونده بود که مردم تو خونههاشون یخ بزنن.😰 درهای اتاقهاشون رو میشکوندن و آتش میزدن که از سرما نمیرن.
گاهی آب هم قطع میشد و باید با دبه آب میآوردن.
همکارای همسرم هم تو این شرایط سخت زندگی میکردن.
یه بار که جنگ به جاهای سختی رسیده بود، من متوجه شدم به خاطر نبود آب گرم، اینها خیلی دیر به دیر میتونن حموم برن.
خیلی دلم سوخت و عذاب وجدان گرفتم که من اینجا راحتم و حمام همیشه در دسترسه.😢
#قسمت_سیزدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۴. نسلی که جنگ رو ندیده!»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
به همسرم گفتم من راضیم این بچهها، سه تا سه تا شب رو بیان منزل ما، توی مهمونخونه بخوابن و برن از حموم کنار اون استفاده کنن.😊
همسرم که میدونستن من تو این چیزا سختگیرم و تو ایران، شب رو جایی که نامحرم باشه، نمیخوابم، گفتن سخت نیست برات؟
گفتم نه من عذاب وجدان دارم که انقدر راحت باشم و این بندگان خدا اینجوری باشه شرایطشون.😔
راستش معماری خونه هم جوری بود که من تو سختی نمیافتادم.
خونه ۱۷۰ متر بود، یه مهمون خونه داشت که با دیوارهای آکاردئونی از بقیه خونه جدا میشد. دو تا سرویس بهداشتی هم داشت که هر دو تاش، دوش داشتن و یکیش کنار مهمونخونه بود.
یعنی میشد مهمون خونه و یه سرویس بهداشتی، کامل از خونه جدا بشه.
اپن آشپزخونه با کرکره بسته میشد و یه تراس بزرگ هم داشت که به هال و آشپزخونه و اتاقها راه داشت و میشد از طریق تراس هم به اتاقها تردد کرد.👌🏻 مثل خونههای ما نبود که اتاقامون فقط یه ورودی دارن. بخشهای خونه مجزا بود و همهش میشد پوشیده بشه یا باز باشه.🥰
اینجوری شد که ما چند شب میزبان همکارهای همسرم بودیم، خیلی برامون دعا میکردن و من حس خوبی داشتم.
شرایط اونجا برای نسل ما که جنگ رو ندیده بودیم، خیلی عجیب بود. شاید پدر و مادرهای ما با اون فضا آشناتر باشن.
گاهی داعش یا جبههالنصره اعلام میکرد که فردا میخوام حمله کنم.
بعض تهدیدها مشقی بود و فقط میخواستن وحشت بندازن؛ ولی یه وقتهایی هم از ۷ صبح صدای انفجار موشک ها میاومد.😓 این موشکها به تمام مناطق دمشق اصابت میکردن. معمولاً دو سه تا موشک، نزدیک ساختمون ما هم میخورد.😨
شرایط وحشتناکی بود؛ چهار پنج ساعت پیوسته صدای انفجار میاومد. وقتی جاهای نزدیک رو میزدن، همهجا میلرزید و رعب عجیبی به دل آدم میانداخت.
پشت پنجرهها کرکره برقی بود؛ ما حتی اونها رو هم میکشیدیم، که اگه شیشهها خورد شد یا موشکی خواست اصابت کنه، یک حائل اضافهتری باشه.
حس و حال خیلی عجیبی بود. مخصوصاً که میدونستم خونه و کشور خودم در آرامش و امنیت کامله و میتونم با دو ساعت پرواز به امنیت برسم؛ ولی به خاطر وظیفه، باید تو اون شرایط میموندم.
با این حال کمکم این انفجارها داشت برامون عادی میشد! حتی یک بار که کنار پنجره نشسته بودیم و با حسین نقاشی میکردیم، صدای انفجار اومد. حسین گفت مامان یه وقت موشک نیاد بخوره به نقاشیم، نقاشیمو خراب کنه!
جالبه که یه بار چهارشنبهسوری رو ایران بودیم. حسین گفت مامان مگه ایرانم جنگه؟ چرا صدای خمپاره میاد؟🧐
گفتم مامان، این خمپاره نیست. کلی براش توضیح دادم که چهارشنبهسوری چیه و ترقه چیه! بازم نمیتونست درک کنه که اگه اینجا جنگ نیست، پس این صداها چیه؟!
#قسمت_چهاردهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۵. روزهامون چهجوری میگذشت»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
جاهای مختلف سوریه، پوشش خانمها خیلی متفاوت بود. مثلاً تو زینبیه چادر عربی داشتن یا مانتوهای خیلی بلند و گشاد و روسری داشتن.
اما دمشق که ما بودیم، کاملاً برعکس بود.🫣 پوششها مثل اروپا بود! با شلوارک و تاپ و...
محجبههاشون، یه بلوز تنگ و شلوار لی میپوشیدن و یه روسری لبنانی. چادری وجود نداشت!
خانمهای ایرانی برای اینکه توسط وهابیها شناسایی نشن، معمولاً چادر سر نمیکردن و با همین مانتوهای گشاد عربی و روسریهایی که به شکل اونها میبستن، رفتوآمد میکردن.😊
اما امثال من که حاضر نشدیم چادرمون رو در بیاریم، اجازه نداشتیم پیاده تردد کنیم.🙂 باید با ماشینی که یه محافظ مسلح توش بود، میرفتیم. این خودش کار رو خیلی سخت میکرد. خانمهای ایرانی دیگه، پیادهروی و مراکز خرید میرفتن، ولی من امکان همچین کاری رو نداشتم و فقط باید منتظر ماشین میبودم.
هر چند دو سه دفعه یواشکی با چادر به مغازهٔ نزدیک خونهمون رفتم!😓 دیگه خُلقم خیلی تنگ شده بود، حسین خوراکی میخواست و راننده نبود. الحمدلله اتفاقی برامون نیفتاد. ولی خب کار ممنوعی بود.
سرگرم کردن حسین تو شرایط تنهایی اونجا، کار سختی بود. در طول روز، بازیهای مختلفی با حسین میکردم. یه سری بازیهای فکری بود که خریده بودیم و بازیهای غیر فکری دیگه...
مثل یک بچه مینشستم کنارش و ساعتهای طولانی، شاید ۵ ۶ ساعت باهاش بازی میکردم.☺️
با هم نقاشی هم میکشیدیم. از نقاشیهای خیلی ساده تا پیچیده...
حسین خودش به خوندن کلمات ساده هم علاقه نشون میداد. گاهی خودش مداد میآورد که بیا بنویس حسین، مامان و...
اینم بخشی از سرگرمی ما بود. دو سالی که سوریه بودیم، خوندن و حتی نوشتن ۲۰ یا ۳۰ کلمه رو یاد گرفته بود.😉
گاهی هم مینشستیم پشت پنجره و آدمها و ماشینها و برف و بارون رو تماشا میکردیم.
گاهی هم تی و شلنگ میدادم و میگفتم بالکن رو بشور.😌 بچه کلی با اون خودشو مشغول میکرد.
اونجا حمومش وان جکوزی هم داشت. وقتهایی که حسین خیلی بیقراری میکرد، کمی توش آب پر میکردم و یه مقدار شامپو تو محل ورود و خروج آب میریختیم. اینجوری کف زیادی تولید میشد و حسین یکی دو ساعت با این کفها بازی میکرد.
برای خودمم اونجا کتاب برده بودم و میخوندم. دورههایی هم حفظ قرآن رو دنبال میکردم. ایرانیهای دیگهای هم اونجا بودن، خانوادههای رزمندههای مدافع حرم، که با هم توی حرمها قرار میذاشتیم و حسین هم با بچههاشون بازی میکرد.😍
معمولاً هر روز یه برنامهٔ حرم رفتن داشتیم. همسرم راننده میفرستادن و ما رو حرم حضرت رقیه و یا حضرت زینب (سلاماللهعلیهما) میبردن و برمیگردوندن. این موقعها هم به حسین خیلی خوش میگذشت. معمولاً هم همسرم حسین رو میبردن که من راحت زیارت کنم.🥺
ولی در کل تنهایی اونجا خیلی اذیت میکرد و ساعاتش خیلی دیر میگذشت.😩 بعضی موقعها میشد که اوج کاری همسرم بود و ماشینی نبود که دنبال ما بفرستن. اینجور مواقع، گاهی تا یه هفته، من و حسین کامل تو خونه بودیم.😥
همسرم هم که اوج کارشون بود، نصفشب، میاومدن و نماز صبح هم میرفتن و ما حتی ایشون رو هم نمیدیدیم!
این زمانها بسیار بسیار سخت بود. یعنی یه هفتهش، اندازهٔ چند ماه برای ما میگذشت.😓
#قسمت_پانزدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۶. روزهای شیرین میزبانی از خانواده»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
طی مدتی که سوریه بودیم، دو بار به ما اجازه دادن اقوام درجه یکمون رو از ایران دعوت کنیم.😍 توی اون فضای غربت، تجربهٔ خیلی دلچسبی بود. هم برای ما و هم برای اونها. چون چند سالی بود که رفتوآمد به سوریه و زیارت حرمها، ممنوع شده بود.
سری اول مادر همسرم و خواهرشون اومدن که خیلی خیلی شیرین بود.
ماه رمضون بود و با کمکشون به همکارای همسرم افطاری دادیم.😍
پنج روزی که اونها بودن، حسین هم خیلی خوشحال بود و همین، رفتنشون رو خیلی سخت کرد.😢 بعدش حسین به قدری گریه و بیقراری کرد که نگو.😭
حال خودم هم بدتر از بچه بود. دیگه جوری شد که یه هفته بعدش از همسرم خواستم ما رو هم راهی ایران کنن. موندن اونجا برامون غیر قابل تحمل شده بود.😥
۶ ماه بعد، قرار شد مامان و بابای من بیان. برای ۱۴ اسفند بلیط گرفتن. تولد حسین هم ۲۶ بهمن بود و داشت ۳ ساله میشد.
من که همهش باید یه امید و انگیزهای برای حسین ایجاد میکردم، تصمیم گرفتم برای هر کدوم از این دو رویداد، روزشمار بذارم.
حسین هر روز صبح با این انگیزه از خواب پا میشد.🥰
برای تولدش میخواستیم جشن بگیریم. ولی کسی رو نداشتیم دعوت کنیم.🥲
برای همین همکاران همسرم رو دعوت کردیم. از اونجایی که اسم قرمهسبزی میاومد، بندگان خدا با شوق میاومدن😅، گفتیم که تولد حسینه به صرف قرمهسبزی...😄
تولد خیلی خیلی خاص و تکرارنشدنیای شد. یه سری عموی خیلی بزرگ دورش بودن که خیلی هم شاد بودن و چقدر شلوغ کردن و چه هدیههایی برای حسین گرفته بودن.
فیلم و عکساشو هنوز داریم. حسین که همیشه غر میزد و تنهایی خیلی اذیتش میکرد، اصلاً تا یه هفته صداش در نمیاومد. مشغول اسباببازیهایی بود که عموها براش آورده بودن.☺️
مخصوصاً که قرار بود تقریبا دو هفتهٔ بعد، پدر و مادرم بیان. اونها تا حالا سوریه نیومده بودن. اومدن و ما ۴ ۵ روز خیلی طلایی رو گذروندیم.😍 برای اینکه موقع رفتنشون، تجربهٔ تلخ قبلی تکرار نشه، ما هم همراه پدر و مادرم، برگشتیم ایران تا عید رو با هم باشیم.🥰 این بار توی پرواز و مراحلی که همیشه تنها طی میکردیم، پدر و مادرم هم همراهمون بودن و این خیلی خیلی دلنشین و خوشایند بود.
برای حسین خاطرهای شده بود که اصلاً دوست نداشت لحظاتش تموم بشه.🥺
اونجا ما دوستان سوری هم داشتیم که گاهی ما رو به خونههاشون دعوت میکردن. بهخصوص وقتهایی که مامانم یا مادرشوهرم اینا مهمونمون بودن.
مدل غذاها و پذیراییشون خیلی خاص و مفصل بود.☺️
مثلاً یکبار که ۱۵ ۱۶ نفر بودیم، یه گوسفند کشتن و سه، چهار مدل غذا طبخ کردند.🥰
ادویهها و موادی که توی غذاشون استفاده میکردن، خیلی متفاوت با ما بود. شاید ۱۰۰ یا ۲۰۰ نوع ادویه برای غذاهای مختلفشون داشتن. سالادهای خیلی متنوع و طعمهای خوشمزهای که ما تو غذاهای ایرانی تجربه نکردیم.😍
#قسمت_شانزدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۷. فعالیتهای همسرم در سوریه»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
همسرم ابتدای کار، از بین دانشجویان مستعد، شروع به کادرسازی کردن. این تیم رو به مناطق مختلف میفرستادن و خودشون نظارت کلی روی اونها داشتن.
با کمک اونها کار فرهنگی در کنار دانشآموزان و دانشجویان رو شروع کردن تا اسلام واقعی رو بهشون بشناسونن.☺️
اسلامی که بهشون رسیده بود، اسلام دستوپاشکسته و بعضاً تحریف شدهای بود.
در کنارش ورزش هم داشتند.
همسرم خودشون دان۵ جودو دارن و با بچهها کار میکردن. حتی تا جایی پیش رفته بودن که مربیگری تیم ملی جودو سوریه رو دستشون داده بودن.😉 حتی یکی از شاگردانشون به المپیک هم راه پیدا کردن.
در کنار اینا، اردو هم میبردن. حتی یک بار دانشجویان رو به ایران آوردن.
بعد از مدتی که اینها جمهوری اسلامی رو به عنوان جامعهای که نزدیک به نظر اهل بیته، معرفی میکردن، این دانشجویان خیلی مشتاق شده بودن که بدونن حالا تفاوت سوریه با ایرانی که جمهوری اسلامی حکومت میکنه چیه.☺️
این بچهها رو که آوردن، هتل گرفتن براشون و یه جای خوب مستقرشون کردن. از همون فرودگاه که شروع به دیدن کردن، کاملاً متعجب بودن که چطور ایران اینقدر پیشرفته و مجهز و مدرنه؟!😳
حتی همین خیابونها، فضاهای سبزمون، اتوبانها، پلهای تهران، همه واسهشون تعجب برانگیز بود.
برج میلاد که رفته بودن، دیگه کاملاً انگشت به دهان بودن که این چیه😅 و چه جوری ساخته شده...
شهرهای مختلفی بردن، مثل شیراز و اصفهان و اماکن تاریخی و موزهها.
حرم امام رضا (علیهالسلام) که رفته بودن، مقایسه میکردن با حرمهای دیگه؛ گیج شده بودن که چرا اینقدر حرم بزرگه؟! ما از کجا باید بریم داخل حرم؟ چند تا صحن داره؟
معمولاً حرمهای عراق یا سوریه، یکی دو تا صحن دارن و وسطش حرمه.
و حالا حرم امام رضا (علیهالسلام) اینها رو کاملاً شگفتزده کرده بود. طبقهٔ بالا، طبقهٔ پایین، این همه صحن زیبا...😍
نماز جمعهٔ تهران رفتن. دیدن جمعیت زیادی از خانمهایی که همه چادری هستند، واقعاً براشون حیرتآور بود. چون تو کشورشون اصلاً اینجوری نیست.
در نهایت حرف این بچهها این بود که واقعاً حکومت اسلامی درست، آباد کنندهست.🥰
حتی آخرش بعضیهاشون که اروپا رفته بودن، میگفتن «ایران أجمل من اروپا»😌 ایران از اروپا خیلی قشنگ تره.
کار دیگهای که میکردن، کار اعتقادی روی سربازها بود که مستحکم باشن.
خیالی از اونها از نظر اعتقادی، مثل رزمندههای دفاع مقدس نبودن که خالص و با انگیزههای الهی باشن. بعضاً خیلی راحت و سریع همه چیز رو میفروختن😞 و پا به فرار میذاشتن.
فرهنگ جهاد و دفاع از کشور براشون جا نیفتاده بود. برای همین گروههایی میرفتن بین رزمندهها، جلسات عقیدتی میذاشتن، هیئت و جلسات روضه داشتن و اینها واقعا اثرگذار بود.👌🏻
این باور رو به وجود میآورد که باید برای کشور خودمون بجنگیم، برای اسلام بجنگیم و دفاع کنیم.
#قسمت_هفدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۸. آن دههٔ محرم در سوریه»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
دو هفته به محرم مونده بود که من همکارای همسرم رو دعوت کردم.
یکی از مهمانها آقایی بودن به اسم حاج محسن. ایشون با خانوادهشون اومده بودن سوریه ولی اون مهمونی خانومشون نیومد، پابهماه بودن.😍
تقریباً ده روزی از این مهمونی گذشت که همسرم برآشفته اومدن خونه. گفتن حاج محسن تو منطقه تیر خورده.😥 خیلی ناراحت شدم. پرسیدم بچهشون به دنیا اومده؟
- آره چند روزه. تیر به فک خورده. ولی عبور کرده و رسیده نزدیک نخاع. برای همین ایشون رفته تو کما.😔
همه به هم ریختیم. مخصوصاً به خاطر شرایطی که همسرشون داشتن. تازه زایمان کرده بودن و حال خوبی نداشتن. اقوامی هم تو سوریه نداشتن و فقط شوهرشون کنارشون بودن موقع ترخیص از بیمارستان.
یه دختر سه ساله داشتن به نام امالبنین و بچهٔ دومشون محمدحسن، که تازه متولد شده بود.😢
حاج محسن تو بیمارستان بستری بودن و همه ما دست به دعا که انشاءالله ایشون برگردن...
همهش فکرم پیش خانمشون بود که تو چه شرایطیه. پرسوجو کردم ببینم چه جوری میتونم برم پیششون و کمکشون کنم که گفتن دوستانشون هستن و تنها نیستن.
شنیدم که خانومشون، با شرایط بعد از زایمان، هر روز میرفتن بالا سر حاج محسن و شروع میکردن به خوندن زیارت عاشورا و بدون استثناء هر روز بیهوش میشدن و میرفتن زیر سرم.😭
محرم رسیده بود. توی سوریه برنامهٔ خاصی برای ایرانیها نبود. مراسمای حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) به زبان عربی بود. حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) که دست ایرانیها بود، مداحی نداشت و فقط روضهٔ مختصری میخوندن.
ولی اون محرمی که من اونجا بودم، به پیشنهاد همسرم، مداح دعوت کردن و برنامهٔ مفصلی تو حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) برگزار شد. چقدر هم تو محرم غریبانهٔ سوریه، مورد استقبال ایرانیها قرار گرفت.🥺
همکارای همسرم تصمیم گرفتن یه مراسم دیگه هم ۷ صبح، تو محل کارشون داشته باشن. من که این رو شنیدم، گفتم منم میخوام بیام استفاده کنم.😊 همسرم گفتن هیچ خانومی نیست اونجا. یه اتاق بیست متریه، زنونه مردونه نداریم.😞
ولی با اصرار من یه گوشهٔ اتاق یه فضای یک متر مکعبی ایجاد کردن. من اول صبح قبل از اومدن آقایون، با حسین میرفتیم تو اون اتاقک و از مجلس استفاده میکردیم.
جالبه که حسینم تمام مدت کنار من آروم مینشست. چند مدل براش خوراکی و اسباببازی هم میبردم.
و این لطف خدا بود که تو اون شرایط روحی نصیبمون شد.🥰
#قسمت_هجدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۹. چه غربتی داشتن...»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
شب سوم محرم بود که رفته بودیم حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها). همسر حاج محسن هم اومده بودن. مداح شروع کرد به روضه خوندن. این خانم هم که خوزستانی و عربزبان بودن، شروع کردن به زبون گرفتن و قسم دادن حضرت رقیه (سلاماللهعلیها).😓
صدا و سوز ایشون جوری بود که مداح دیگه نتونست ادامه بده؛ تمام حرم، زن و مرد با ایشون هم نوا شدن؛ همه بلند بلند گریه میکردن.
کل حرم ناله شده بود، از اضطرار و التماس ایشون.
صحنهٔ بسیار عجیبی بود.
گذشت...
پنجم محرم بود که تصمیم گرفتن حاج محسن رو به ایران منتقل کنن. قرار شد خانوادهشون (همسر و بچهها و پدر و مادر ایشون که تازه اومده بودن) با پرواز اول برگردن و با پرواز بعدی خود ایشون.
ما هم لحظه به لحظه در جریان ماجرا بودیم.
وقتی خانوادهشون وارد هواپیما شدن، خبر آوردن که حاج محسن شهید شدن.😭
همهمون حس کردیم که انگار این چند روز تو کما بودن تا خیالشون از بابت همسر و فرزندان در غربتشون، راحت بشه. همینکه خانوم و بچهها راهی شدن، آروم گرفتن و دنیا رو ترک کردن.😔
به خاطر اوضاع حساس و بحرانی همسرشون، همون موقع بهشون خبر ندادن. خانواده شون رسیدن تهران و منتظر پرواز بعدی بودن که حاج محسن رو ببرن و تو بیمارستان بستری کنن. بی اطلاع از اینکه ایشون شهید شدن.😭
بالاخره تونستن ذره ذره تا شب این خبر رو بهشون بدن. تصمیم گرفتن پیکر شهید رو طواف بدن دور حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و بعد بفرستن تهران.
داخل حرم شدیم. من بودم و یه خانم ایرانی دیگه، همسرم و چهار پنج تا از همکارای خودشون. خیلی خیلی غریبانه.😭
چون خبر شهادت یک دفعه ای رسیده بود و فرصت هماهنگی برای اینکه ایرانیها بیان نبود. مخصوصا که حرم حضرت رقیه سلام الله علیها هم مراسم بود و بیشتر ایرانیها اونجا بودن.
پیکر شهید رو آوردن و مداح یک ساعتی کنار شهید، روضه خوندن. همه مون تمام این یک ساعت رو بالا سر پیکر گریه میکردیم.
انگار به جای همسرشون هم داشتیم نوحه میکردیم.
بعد همه رفتیم حرم حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) و پیکر شهید به تهران منتقل شد.
حاج محسن که اسم واقعیشون نادر حمید بود، منتقل شدن تهران و از اونجا با خانوادهشون رفتن خوزستان. الحمدلله اونجا مردم تشییع باشکوهی کردن و جبران غربت سوریه شد.😔
فقط خدا می دونه که به همسر ایشون چه گذشت.
این غربت و مظلومیت شهدای مدافع حرم واقعاً چیز عجیبی بود. تو دورهای که کشورمون امن و آروم بود، جوونهایی بودن که خودشون و خانوادههاشون از راحتی میگذشتن و جونشون رو فدا میکردن برای دفاع از حرم اهل بیت و اینکه جنگها به مرز کشور خودمون کشیده نشه.
#قسمت_نوزدهم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۰. بازگشت از سوریه»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
دو سالی که سوریه بودیم، اصلاً نمیتونستم به باردار شدن فکر کنم. همسرم ساعتهای زیادی خونه نبودن و شرایط برای ما شیعیان که کار تبلیغی هم میکردیم، چندان امن نبود.😥 طوریکه یه کلاشینکف همیشه تو خونه بود و همسرم طرز کارشو یادم داده بود و گفته بود اگه کسی بهتون حمله کرد، اونو به رگبار ببند و حسین رو بردار و فرار کن...😱
تو همچین فضای ناامنی، اصلا نمیتونستیم به بارداری فکر کنیم.
ما که الان تو کشورمون الحمدلله امنیت داریم، برای باردار شدن، مثلا میگیم خرجشو داریم، شرایطشو داریم، پس باردار بشیم؛ و دیگه اصلا معیار امنیت به ذهنمون نمیرسه...
بالاخره بعد از دوسال، بهمن ماه ۹۴ بود که از سوریه برگشتیم، همون موقع باردار شدم.🥰 حسین ۴ ساله بود.
از اونجایی که خیلی بچهها رو دوست دارم و زود زود دلم برای بچهدار شدن تنگ میشه، خیلی خوشحال بودم که بالاخره سختیهای سوریه تموم شده و بچهٔ جدید میاد و کلی تحول به دنبالش.😄
اینقدر ذوق داشتم که از ماه دوم بارداری، هر چی لباس و وسایل بچه داشتم، درآوردم و چیدم😅 حسین هم خیلی بچه دوست داشت و همهش میگفت مامان کی برام نینی میاری؟
اواخر اسفند بود که بارداریم به خطر افتاد.😓
اطرافیان میگفتن احتمالاً خونریزی کنار جفته و زود رفع میشه. یکی دو روز استراحت مطلق بودم. دارو هم استفاده کردم، ولی بعد دیدم شرایط عادی نیست. شب عید بود و به سختی تونستم دکتر پیدا کنم.😩 فکر نمیکردم مشکل خاصی باشه، پس تنهایی و البته با وضع جسمی سختی رفتم برای سونوگرافی.
نزدیک ده هفته بودم. تو این سونو دیگه بچه کاملاً مشخصه؛ ولی وقتی دکتر دستگاه رو گذاشتن، از دستیار پرسیدن ایشون مشکلش چیه؟ یعنی متوجه نشده بودن که من باردارم!😓
- طبق پروندهش باید باردار باشه. هفته نهم، دهمه.
+ من قلبی نمیبینم!😔
اینا رو که شنیدم حالم خیلی بد شد. دکتر خودشونو جمع کردن و گفتن شاید بهتره برید یک مرکز سونوگرافی که دستگاههای دقیقتری داشته باشه.
دوباره تنها و با حال خیلی بد و روحیهٔ بدتر، سوار تاکسی شدم که برم به یه مرکز مجهزتر. همهش این سوال تو ذهنم میچرخید که چرا قلب بچهٔ من رو که چهار هفته پیش دیده شده بود، الان نمیبینن؟😥
چند تا بیمارستان رو گشتم تا بالاخره تونستم جایی رو پیدا کنم که در جا پذیرش داشتن و سونوگرافی انجام میدادن. وقتی نوبتم شد، بلافاصله تصویر بچه روی صفحه افتاد. یه بچهٔ کامل، دست، پا، سر، همه چیز مشخص... ولی وقتی که صدای قلبشو پخش کرد، یه صدای بوق ممتد شنیده شد...😭
بچه ضربانی نداشت. اون صدای بوق، هنوز که هنوزه توی سر من میپیچه.😞
از دکتر پرسیدم: «ممکنه ضربانش برگرده؟»
گفتن: «نه خانوم. بچه بزرگه. این ضربانی که داشته و از بین رفته، نشونهٔ ایست قلبیه. دیگه بر نمیگرده.😔
باید بچه رو یه جوری سقط یا کورتاژ کنید»
اومدم بیرون و فقط به همسرم زنگ زدم. شوکه شدن. با حال داغون تو شلوغی شب عید، دو ساعتی طول کشید تا به خونه برسم.
اصلاً توی حال خودم نبودم. کل دو ساعت رو تو تاکسی گریه کردم. طوری که حتی راننده هم گاهی با من گریه میکرد😭.
خیلی به این بچه امید داشتم و حالا با این حادثه مواجه شده بودم.😭
به خاطر بچهٔ مرده تو شکمم، دردهای خیلی وحشتناکی داشتم. جوری که شبها از شدت درد، دلم میخواست داد بزنم.
پتو رو تو دهنم میذاشتم و اینقدر فشار میدادم که صدام نره و حسین بیدار و متوجه حال خرابم نشه. حسین اینقدر به خاطر اومدن بچه خوشحال بود که ما نتونستیم بهش بگیم این بچه مرده.😭
گفتیم بچه مریض بود، باید بیمارستان بمونه. هر وقت خوب بشه زنگ میزنن که بریم بیاریمش.
گفته بودن بهتره بچه خودبهخود سقط بشه، اما هرکاری میکردم، این بچه سقط نمیشد.
حدود یه هفته بعد تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان برای کورتاژ...
ساعتی بعد از سال تحویل، نوبت داده بودن.
#قسمت_بیستم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۱. خدایا هر چی بهم ببخشی، میپذیرم»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
روز اول فروردین فضای بیمارستان پر بود از مادرانی که اومده بودن تاریخ تولد بچهشون رند باشه و من اومده بودم برای کورتاژ.😭
و این خیلی حالمو بدتر میکرد.
مخصوصاً که بارداریم با بارداری دو تا از آشناها همزمان بود و خداروشکر اونها به سلامت طی کردن، ولی بچهٔ من نموند.😢 با دیدن مرحله مرحله بزرگ شدن بچهٔ اونها، غصه میخوردم ک چرا اینطوری شد...؟!
سه چهار ماه شب تا صبح، یواشکی گریه میکردم.
حتی خونهمون روضه هم گرفتیم براش. روضهٔ حضرت محسن که من برای حضرت زهرا (علیهالسلام) گریه کنم، نه خودم.😔
و این روضه، کار هر شب من شده بود. گوش میدادم و با اون، گریه میکردم.
به لطف خدا تقریباً بعد از ۵ ماه، مجدد باردار شدم. دلهره داشتم نکنه مثل سری قبل بشه. هر چی به ده هفته نزدیکتر میشدم، دلهرهم بیشتر میشد. کمکم حرکتهای بچه رو حس میکردم و آرامش گرفتم. امیدوار شدم که انشاءالله این بچه برامون میمونه.🥹
سر بارداری قبلی، به همه میگفتم دعا کنید خدا به من دختر بده. خیلی خیلی دختر دوست داشتم و نمیدونم چرا فکر میکردم هیچوقت دختردار نمیشم.
ولی وقتی اون بچه نموند، گفتم شاید من نباید اصرار میکردم به دختردار شدن. شاید به صلاحم نیست.😓
برای همین سر این بارداری، به خدا گفتم من هیچ اصراری ندارم، هر چی بدی، با تمام وجود میپذیرمش.
ماه پنجم بارداریم بود که رفتم سونوگرافی و متوجه شدم خدا بهمون دختر داده.😍
الحمدلله این بارداری بدون مشکل طی شد و اردیبهشت ۹۶ معصومه خانوم به دنیا اومد.🥰 حدود یک ساله بود که حسین، به سن مدرسه رسید. حسین بچهٔ بسیار سحرخیزیه. یعنی ۶ و ۷ صبح، خودبهخود بیداره. من برای اینکه حسین رو شیفت صبح بنویسم، کلی دوندگی کردم و تو منطقهمون مدرسهٔ شیفت صبح پیدا کردم.👌🏻
اوضاع چند وقتی بود که آروم بود. نزدیک پدر و مادرم و خواهرام بودم و یه حس آرامشی داشتم که بهش هم اطمینان نداشتم! حس میکردم که این آرامش دوام نخواهد داشت.🥲
تقریباً عید بود که همسرم گفتن امامت جماعت یه مسجد رو قبول کردن. تو خیابون کوهک، منطقهٔ ۲۲!
درحالیکه خونهٔ خودمون شهر ری هست!
#قسمت_بیست_و_یکم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۲. مسجدی که راه انداختیم»
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
همسرم گفتن بیا بریم مسجد رو نشونت بدم.
رفتیم دیدیم یه جای کاملاً خاکی، تاریک، پر از سیمان و مصالح و کاملاً نیمهکاره!🥴 اینقدر تو حیاتش خاک بود که به سختی میشد تردد کرد.
کلید رو انداختن، رفتیم داخل. نزدیک نماز مغرب بود. نه فرشی نه برقی...
با چراغ قوه یه ذره فضا رو روشن کردیم و یه زیلو پهن کردیم و نماز جماعت رو خوندیم.
به همسرم گفتم این مسجد رو تا کی میخواین تجهیزش کنین و راه بندازین؟ خیلی کار داره...
گفتن خدا بزرگه. راهش میندازیم.🥰
مسجد امام حسن (علیه السلام)، تقریباً از چهار سال قبل، نیمهساز رها شده بود. اهالی محل میگفتن ما هی بهش نگاه میکردیم و میگفتیم کی میشه اینجا راه بیفته؟😥
ولی هرکس میاومد و حجم کارش رو میفهمید، قبول نمیکرد بمونه و راهش بندازه.
حتی بعضی سیمکشیهای برق و لولهکشیهای آب از اصل مشکل داشتن.🥲
اوناطراف اصلاً مسجد نبود. این، انگیزهٔ همسرم رو بیشتر کرده بود تا هر جور شده کار این مسجد رو شروع کنن.
از طرفی ایشون کلا دنبال کارهای سختن! اگه یه کار راحت و آماده بهشون بدن، مزه نمیده.😅
شروع کردن به دوندگی برای آب، برق، گاز، فرش و پرده.
همزمان یه قسمت مسجد رو هم فرش کردیم و همونجا نماز جماعت رو راه انداختیم. به مرور از یه نفر شروع شد و به پنج نفر و ده نفر رسید.
مسجد بودجهٔ دولتی نداشت و فقط باید با کمکهای مردمی راه میافتاد. حالا همین ده نفر بانی شدن و مسجد رو کمی تجهیز کردیم. همسرم برای فرش مسجد هم از اقواممون بانی پیدا کردن. رفته رفته که تعداد بالا میرفت، بانیها هم بیشتر میشدن؛ میدیدن مسجد تازهسازه و نیاز به عمران و آبادی داره، کمک میکردن.
به این ترتیب مسجد کمکم ساخته شد.😍
همسرم بعد برگشت از سوریه، دانشگاه تهران هم کار میکردن. تو حوزهٔ علوم اسلامی، و خود دانشگاه تدریس داشتن و قسمتهای دیگهٔ دانشگاه هم فعالیت میکردن. یه دوره هم مدیر مسجد دانشگاه تهران بودن.
به این ترتیب، ایشون دائم بین دانشگاه و مسجد در رفتوآمد بودن و شبها زودتر از ۱۰ و ۱۱ به خونه نمیرسیدن.
دو سه ماهی گذشت. تا اینکه ایشون گفتن یه چیزی میخوام ازت درخواست کنم. من تو ادارهٔ مسجد مشکل دارم.
گفتم چرا؟
گفتن من نهایتاً میتونم با آقایون مسجد ارتباط داشته باشم. نصف جمعیت مسجد خانوما هستن که من کلا بیخبرم ازشون.
خلاصه زمینهچینیهای مختلف کردن تا بگن پاشو زندگی رو جمع کنیم و بریم سمت کوهک.😬
حالا میفهمیدم که چرا حس میکردم به زودی آرامشم قراره به هم بریزه.😩😅
چه دوندگیهایی که برای مدرسه حسین کرده بودم.
اولش خیلی مقاومت کردم؛ ولی صحبتهای همسرم کار خودش رو کرد و دل من راضی شد،😉 که جابهجا بشیم.
خونهٔ خودمون رو گذاشتیم اجاره و در عرض یه هفته خونهای توی کوهک اجاره کردیم.
برام سخت بود که از تمام اعضای خانوادهم و همسایههایی که باهاشون دوست بودم، جدا بشم و برم یه منطقهٔ دور. ولی خب چون تجربهٔ سوریه رو داشتم، این دفعه برام قابل هضم بود و میتونستم به لطف خدا بگذرونمش.💛
#قسمت_بیست_و_دوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۳. راهاندازی مهدکودک مسجد»
#م_طهرانی
(مامان #حسین ۱۲، #معصومه ۷ و #فاطمه ۲ ساله)
همسرم تاکید داشتن هر مسجدی که بخوایم آباد بشه، باید اول فضای کودکش راه بیافته. بچهها که پاشون به مسجد باز بشه، به دنبالش خانوادهها هم میان.☺️ اعتقاد داشتن مسجد باید پر از بچه باشه.
این شد که بعد از اثاثکشی، تصمیم گرفتیم به عنوان اولین کار، مهد و پیشدبستانی مسجد رو راه بندازیم.
من خودم از سالها قبل به خاطر فرزند خودم، مطالعات کودک داشتم و حتی از یکسال قبل، با یه مهد تو شهرری، از نزدیک در ارتباط بودم و ریزبهریز کارهاشون رو میدیدم.🥰
از طرفی با موسسهای آشنا شدم که سالها بود کار کودک، در فضای قرآنی، انجام میدادن. اونها محتواهای آموزشی و کتابها و مربی در اختیار ما گذاشتن. حتی ارزشیابی از مربیها رو هم انجام میدادن.
چند هفتهای دوندگی کردم که بتونم مجوزش رو بگیرم.😉
تصمیم گرفته بودیم طبقهٔ بالای مسجد رو مهد کنیم. یک جای کاملاً خاکی، تفکیکنشده و به صورت سالن و با نردهایی که ۶۰ سانت بیشتر ارتفاع نداشتن🥲 و نمیشد ازشون استفاده کرد.
مرداد ماه (سال ۹۷) بود که من از مسجد یه اتاق خواستم تا شروع کنیم به ثبتنام، و بعدش بودجه پیدا کنیم و شروع کنیم به بنایی طبقه بالا و راه انداختن مهد.
اتاق رو گرفتم و تزئین مختصری کردم. بعد اون، ساعات مشخصی رو با حسین و معصومه میرفتیم تا ببینیم کسی برای ثبتنام میاد یا نه. در کنارش تبلیغات و پخش تراکت هم داشتم.
فقط هم بچههای ۴ تا ۶ سال رو پذیرش میکردیم.🥰
همزمان بنایی هم شروع شد. تونستیم در حد دو تا اتاق رو تفکیک کنیم.
این بنایی تا اول مهر طول کشید؛ چون مسجد بودجهٔ خاصی نداشت و امکاناتش خیلی کم بود. تو این مدت ۸ نفر ثبتنام کرده بودن.
اول مهر به محض اینکه اون دو اتاق رو تحویل ما دادن، با کمک بعضی از دوستان شروع کردیم به تجهیز و تزئین، که حداکثر تا نیمهٔ مهر بتونیم مهد کودکمون رو راه بندازیم.😍
انقدر کار طبقهٔ بالا سخت بود که هنوز هم وقتی یادم میاد، تعجب میکنم چهطوری اون روزا رو گذروندم.🤭 بعد از تحویل، اونجا پر از مصالح بود و حتی بودجه نداشتیم که چند تا کارگر بگیریم بیاد تمیزش کنه. فقط تونستیم یه کارگر بگیریم که تا حدی کار رو جلو بردن، بقیهش رو خودم انجام دادم. از کاردک کشیدن تا تمیز کردن مصالح.😅
تمام سعیم این بود که بتونیم به وعدهای که به این هفت هشت تا خانواده داده بودیم برای نیمهٔ مهرماه، عمل کنیم.
در همین حین، از بین مربیهایی که اون موسسه معرفی کرده بودن، گزینش هم انجام دادم.
خلاصه با تمام سختیها مهد کودک راهاندازی شد.💛
چند هفته بعد برای سالن بزرگ طبقهٔ بالا هم بانی پیدا شد و به جای اون نردههای ناایمن، امدیاف زدیم. به این ترتیب تونستیم از اون فضا هم استفاده کنیم. یه بخشش رو که حالت انباری بود، پرده زدیم و بقیهٔ سالن رو موکت کردیم. یه موکت نازک و خشک که برای مسجد بود. به خاطر کمبود بودجه، نتونستیم چیز بهتری تهیه کنیم.🥲 اون سالن شد محل بازی بچهها.
سال اول رو اینجوری سپری کردیم. درحالیکه تیممون فقط ۲ نفر بود! من که هم مدیر بودم و هم منشی و یه نفر خانوم مربی. حتی کارهای خدماتی رو با هم انجام میدادیم.
سال دوم بچههامون به تعداد قابل توجهی افزایش پیدا کردن و به حدود ۵۰ نفر رسیدن.😍 این شد که باز هم کلاس اضافه کردیم و در حد توان تجهیز کردیم و مربی بیشتر و حتی منشی گرفتیم.
به این ترتیب سالبهسال که میگذشت، تجهیزات و تعداد کلاسها رو اضافه کردیم و سالن بازی درست کردیم.
تو دوران کرونا البته، تعداد بچهها ریزش پیدا کرد و به ۲۰ تا ۳۰ نفر رسید. ولی به لطف امام حسن (علیهالسلام) باز هم تونستیم ادامه بدیم، تا امسال که حدود ۱۱۰ بچه داشتیم🥰 و ظرفیت مرکزمون تکمیل شد و مجبور بودیم درخواست بقیه رو رد کنیم.
تعداد کادر مهد هم به ۱۲ نفر رسیده که شامل چند مربی و کمکمربی و منشی و نیروی خدماتیه.☺️
#قسمت_بیست_و_سوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif