بخشی از حمایتهای خانومای ایرانی از مردم فلسطین ❤️👆🏻
اگر شما هم دوست دارید توی برنامه اهدای طلا و حمایت مالی از مردم فلسطین مشارکت کنید، پیام بالا رو بخونید. 👆🏻
این برنامه به همت دوستان دغدغهمند و عزیزمون در گروه نهضت مادری برگزار میشه و کاملا قابل اعتماد هستن و از نزدیک میشناسیمشون.
✅ حتما عضو کانال امهات القدس بشید و برنامههاشون رو دنبال کنید:
https://ble.ir/ommahatalqods 🇮🇷🇵🇸
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
سلام عزیزان ❤️
برای اینکه این روزها بیشتر به یاد حاج قاسم عزیز باشیم، میخوایم سه تا کتاب کوتاه و جذاب درباره ایشون رو بخونیم.
🔸کتاب عزیز زیبای من
روایت سه روز منتهی به شهادت سردار عزیز و وقایعش از زبان اطرافیان
www.faraketab.ir/b/182954?u=82039
🔸کتاب از چیزی نمی ترسیدم
زندگینامه خودنوشت ایشون از کودکی تا انقلاب
www.faraketab.ir/b/24561?u=82039
🔸 کتاب کوچک مرد
زندگینامه دوران کودکی حاج قاسم به زبان شعر برای بچهها
www.faraketab.ir/b/180335?u=82039
✅ تا فردا شب، نسخه الکترونیکی هر سه کتاب در فراکتاب با تخفیف ۱۰۰ درصد و به صورت رایگان قابل دریافت هست. دو تا کتاب آخر نسخه صوتی هم داره.
🔷 برای عضویت توی گروه همخوانی و اطلاعات بیشتر، بفرمایید اینجا:
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
به نیابت از حاج قاسم عزیز، قرآن میخونیم و ثوابش رو از طرف ایشون به حضرت فاطمه سلام الله علیها هدیه میکینم. ❤️
🔸 برای شرکت در ختم قرآن و قرائت فاتحه و زیارت عاشورا بفرمایید اینجا:
🔗 iporse.ir/6243517
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۶. تصمیم گرفتیم ادامه تحصیل بدیم»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
گاهی واقعاً کم میآوردم. بعضی وقتا که بچهها دعوا میکردن، مینشستیم با هم گریه میکردیم.🤪
هر چند سعی میکردم تا جای ممکن تو دعواها دخالت نکنم، تا وقتی که خطرناک نشده. احتمال دعوا رو کم میکردم. مثلاً به جای اینکه میوه رو داخل یه ظرف براشون بذارم، برای هرکسی جدا میذاشتم.👌🏻 یا مثلاً اسباببازیها رو مدام تقسیم میکردم. البته که دعوا از همون وقتی که تونستن دستاشون رو تکون بدن تا همین الان همیشه بوده.🥴 و احتمالاً در آینده هم هست.😅
طبیعتاً منم مثل همهٔ مامانها خسته میشم، ممکنه بچهها رو دعوا کنم، یا داد بزنم. ممکنم هست از خونه و بچهداری و همه چی🤪 خسته بشم و دلم بخواد فقط تو سکوت باشم.😉
این وقتا اگه میشد بچهها رو به پدرشون یا گاهی به مادربزرگشون که همسایهمون بودن، میسپردم. یا گاهی از زمان روزانهٔ تلویزیون دیدن بچهها استفاده میکردم.
قبلاً تو یه کارگاه سواد رسانه برای والدین شرکت کرده بودم و اونجا بیشترین زمان مجاز برای استفاده از وسایل صوتی تصویری رو حدود ۱.۵ ساعت در روز برای بچههای ۲.۵ تا ۴ سال گفته بودن و من این ساعت رو برای بچهها لحاظ میکردم.
چون بیشتر دیدن تلویزیون باعث به هم خوردن تمرکز، کندتر شدن روند صحبت و... میشه.☺️
یکی از مسائلی که همیشه ناراحتش بودم، این بود که نمیتونستم به مامان و بابام کمک کنم. به خاطر مشغولیتهام با سه تا فسقلی.
بعد از پوشک گرفتن فاطمهسادات، تصمیم گرفتم حداقل هفتهای یک بار به منزل مامان برم و کمی کمک کنم و این حس خوبی بهم میداد.
حس کمک حداقلی به مادرم.❤️
مادری که بعد از تولد پسرها تا دیدمش دستاش رو بوسه بارون کردم. هرچی ازم میپرسیدن چی شده؟ میگفتم تازه میفهمم وقتی ما بچه بودیم، چقدر اذیت شدی.
روزها میگذشت...
دوری از فضای دانشگاه کمکم داشت برام خستهکننده میشد. با همسرم تصمیم گرفتیم دوتایی برای کنکور بخونیم و برای مقطع بالاتر شرکت کنیم.
رشتهٔ مدیریت دولتی ثبتنام کردم. کتابهای کمک آموزشی لازم رو گرفتم و شروع کردم به مطالعهٔ دروس.
درس خوندنها شروع شد. باید مدیریت میکردم که زمان درس خوندنم اولاً با زمان درس خوندن همسر یکی نباشه و ثانیاً توی فضای آرومی باشه تا دروس رو خوب متوجه بشم.
چون رشته تحصیلی متفاوتی رو میخواستم بخونم، کمی مطالعهٔ دروس سخت بود. از طرفی رسیدگی به امور بچهها و خونه و کارهای مجموعهای که باهاشون همکاری میکردم، رو هم داشتم.
برنامهریزیهای لازم رو انجام دادم و شروع کردم به مطالعه.📚
تا جایی که ممکن بود، حین بیداری بچهها به کارهای خونه میرسیدم و اگه بچهها خواب روز داشتن (روزهایی که خسته بودن... وگرنه کلا دیگه خواب روز تموم شده بود😅) یا مثلاً خیلی خوب بازی میکردن، کنارشون تو اتاق میخوابیدم یا دراز میکشیدم که انرژی داشته باشم. یعنی تا اون ساعت که زمان خوابشون بشه (۸:۳۰) هم کارهای خونه تموم شده بود، هم کمی استراحت کرده بودم و از وقتی میخوابیدن شروع میکردم به درس خوندن.📚 زمانهایی که خیلی خسته بودم، یکی دوساعت میخوابیدم و بعد بیدار میشدم.
صبح ها نمیتونستم بیدار بمونم. معمولاً
چون هم باردار بودم یه کم خواب صبح زیادی میچسبید😅 هم دیگه امید نداشتم بعدش بخوابم. ولی نصف شبها، هم خسته نبودم هم امید داشتم مثلاً ۵ میتونم بخوابم تا ۷ که بیدار میشن.
موارد یادداشتکردنی که نیاز به تمرکز نداشت رو توی روز انجام میدادم.
چون حفظیاتم خوب نبود، باید یادداشت میکردم تا بعداً مروز کنم. این کار رو در حین بیداری بچهها انجام میدادم.
یه روزهایی سه ساعت درس میخوندم و یه روزهایی یکربع.
ویژگی برنامهریزی با بچه، شناور بودنش هست.
پیش میاومد که بچهها نذارن درس بخونم. اگه نیاز واجب داشتن، درس رو متوقف میکردم و بهشون میرسیدم؛
ولی این گفتمان که مامان میخواد گاهی تنها باشه، مدتها بود تو خونهمون شکل گرفته بود و بچهها یاد گرفته بودن که مامان هم میتونه زمان مخصوص به خودش رو داشته باشه. ❤️
اون مدت همیشه کتابها گوشه گوشهٔ خونه باز بودن و این رو دوست داشتم. اینکه فاطمه سادات ببینه که من مادرم ولی همچنان برای درس خوندن و مطالعه تلاش میکنم، برام ارزش بود.
خیلی وقتها میرفت پشت میز من مینشست و میگفت من مامان هستم دارم درس میخونم. 🥰😍
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) فرمودند:
«خداوند را در آنچه به شما فرمان داده و آنچه نهی کرده، اطاعت کنید.»
«أَطیعُوا اللّه فیما أمَرَکم بِهِ و [ما] نَهاکم عَنهُ»
(الاحتجاج، جلد ۱، صفحه ۲۵۹)
💛
دریاست نبی و گوهرش فاطمه است
مولاست علی و همسرش فاطمه است
با آنکه حسین است ، پناهِ دو جهان
او خود به پناهِ مادرش فاطمه است
💛
🌸ولادت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) مبارک باد.🌸
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
حاج قاسم سلیمانی (رضواناللهعلیه):
والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری رابطهٔ قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی {رهبر معظم انقلاب} است که امروز سکّان انقلاب را به دست دارد. در قیامت خواهیم دید مهمترین محورمحاسبه این است.
🖤
آتشی در سینهات از داغ کوثر داشتی
استخوانی در گلو مانند حیدر داشتی
از ولادت تا شهادت کربلایی زیستی
در مصاف تیغها و نیزهها سر داشتی
هیبت نام بلندت پشت دشمن را شکست
اقتدا کردی به عباس و علم برداشتی
مثل قاسم از عسل گفتی زمان رفتنت
وقت برگشتن تنی مانند اکبر داشتی
مثل توفان رجزهایت میان معرکه
نطقهای آتشینی پشت سنگر داشتی
راه آزادی قدس از کربلا خواهد گذشت
رهبرت فرمود این را و تو باور داشتی
جز شهادت سهمت از این سفرهٔ رنگین نبود
عاقبت رندانه سهم خویش را برداشتی
🖤
🏴شهادت حاج قاسم سلیمانی (رضواناللهعلیه) تسلیت باد.🏴
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ما_ملت_شهادتیم
شهادت مظلومانه زائران مزار سردار دلها رو به همه مردم ایران تسلیت عرض میکنیم. 🖤
بقیه ختم قرآن رو به نیابت از همه شهدای عزیزی که امروز مهمان حاج قاسم هستن هدیه میکنیم به حضرت فاطمه سلام الله علیها
و برای خانوادههای داغدار صبر و اجر از خدا میخوایم.
⬛ مشارکت در ختم مجازی قرآن:
🔗 iporse.ir/6243517
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۷.دعاهای فاطمهسادات مستجاب شد!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
قرار نبود به خاطر درس، هدف فرزندآوری رو فراموش کنم. فاطمهسادات به حد خوبی از استقلال رسیده بود و خونه خالی شده بود از صدای نوزاد.🥰
با اینکه کارهای چکاپ قبل از بارداری و دندانپزشکی رو به امید یه بارداری سبک و راحت انجام داده بودم، (با این دید که برنامهریزی برای آینده داشته باشم) بااینحال این بارداریم از دو بارداری قبلیم سختتر بود.
ویارهای شدید داشتم و بین بارداری، مجبور به گرفتن خدمات دندانپزشکی شدم و من ایمان بیشتری پیدا کردم که ارادهٔ خدا فوق تمام ارادههاست و هیچ برنامهای بالاتر از برنامهٔ خدا نمیشه.❤️
هنوز از تصمیم جدیدی که گرفته بودیم و نینی جانی که در وجودم داشتم، کسی با خبر نبود.😉 این بار بر خلاف دو بار گذشته، میخواستم با مقدمه و هیجانانگیز خبر بارداری رو به بقیه بدم. پس تا معلوم شدن جنسیت نینی، صبر کردیم. حتی به بچهها هم نگفتیم.😌 نمیخواستم ویارها و حال بد من رو از جانب نینیجان بدونن. از طرفی چون باید مدل بازی با بچهها رو، از بدو بدو و هیجانی، به آروم و نشستنی عوض میکردم، نمیخواستم بگم نینیجان مانع بازی مامان با شما شده. نمیخواستم حس بدی از ابتدا به نینی پیدا کنن.☺️
تقویم رو نگاه کردم. روز کنکور من، روز عید غدیر هم بود. بعضی وقتها فکر میکنم چرا خیلی وقتها کارها و اتفاقهای مهم، با هم رقم میخورن...؟
و تنها چیزی که به ذهنم میرسه، اینه که دارم تلاش میکنم تمام ابعاد زندگی رو پیش ببرم.🤭
قرار بود از سمت محله، بیان داخل حیاط خونه و ذکر مولا علی (علیهالسلام) بگیرن.
کارها رو مثل قبل تقسیمبندی کردم.
بخشی به تمیز کردن دیوار و مبل و اینا مربوط بود که از یک ماه قبل شروع کردم.
و مرتب کردن خونه رو هم از یک هفته قبل کمکم انجام میدادم. غذا رو هم قرار بود همسرم همراه آشپز، به تعداد ۲۵۰ پرس، داخل زیر زمین درست کنن.
از دو روز مونده به کنکور، دیگه تقریباً همهٔ کارها رو سپردم به همسرم. ایشون خیلی جدی بهم گفتن که برای کنکور من شما زحمت کشیدین و بچهها رو نگهداری کردین، حالا نوبت منه.😉 و تمام تلاششون رو کردن. حتی یک روز هم مرخصی گرفتن.
یادم میاد شب قبل کنکور میخواستم یه کمی از کارها رو انجام بدم، ایشون بهم گفتن الان فقط باید بخوابی. یکه وقتهایی قراره بخشی از آیندهت رقم بخوره. باید براش تلاش کنی.
زمانی که سر جلسه کنکور بودم نه به بارداری و حال بدم فکر کردم، نه به اینکه دم ظهر قرار هست از محل کلی آدم بیاد خونهمون.🙃
امتحان که تموم شد برگشتم و آمادهٔ پذیرایی از مهمونها شدم...
حالا نوبت این بود که به بچهها وجود نینیجان رو بگم. دلیلش هم این بود که بعضی وقتها پسرکها انرژیشون زیاد میشد و بازیهای خطرناکی انجام میدادن.🤪
کیک پختم، کمی خونه رو تزئین کردم و برای هر کدوم یه نامه درست کردم. داخل نامه، عکس لباس نینی و پستونک بود. بهشون گفتم که قراره خدا یه بچهٔ دیگه بهمون بده.🤩
فاطمهسادات پر شد از دعا، که میشه دختر باشه؟!🥺
وقتی برای سونوگرافی تعیین جنسیت رفتم، هم استرس داشتم و هم ذوق خیلی زیاد. خانم دکتر پرسید که بچهٔ چندمه؟ وقتی گفتم که بچهٔ چهارم با تعجب پرسیدن، هنوزم ذوق داری؟ گفتم مگه میشه برای این موجود ناز ذوق نداشت؟😉😍
انگار دعاهای فاطمهسادات مستجاب شده بود. نینی دختر بود.
زهرا سادات 🥰
نتیجهٔ کنکور هر دومون اومد. رتبهٔ همسرم عالی بود و دانشگاه دولتی قبول شدن. ولی رتبهٔ من آنچنان خوب نبود و دانشگاه دولتی مجاز نشده بودم. اولش خیلی ناراحت شده بودم. حس شکست داشتم.
اینکه باید دانشگاه آزاد برم...
دوباره حسهای متناقض مادری، اومد سراغم...
اگه بچهدار نبودم حتماً دولتی قبول میشدم...
اگه بچهها مهد میرفتن، میتونستم بخونم...
اگه منم پرستار داشتم، رتبهم بهتر میشد و...
با ناراحتی انتخاب رشته کردم. رشتهای که دوست داشتم و دانشگاه نزدیک. مدیریت آموزشی دانشگاه آزاد تهران شمال قبول شدم. ایدهآلم نبود، ولی با شرایطی که داشتم، بهترین نتیجهای بود که میتونستم داشته باشم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۸. امتحان دانشگاهی توی بیمارستان!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
خبر بارداری من و قبولی دانشگاه تقریباً با هم توی فامیل پخش شد. کسایی که همیشه منو دختر گرفتاری، قضاوت میکردن که از زندگی و درس مونده و مجبوره سه تا بچه رو نگهداری کنه، حالا در نظرشون به خانمی تبدیل شده بودم که با وجود بارداری، تحصیل هم میکنه😒 و چقدر این نگاه، به مادری که ترجیح داده شغل خانهداری رو داشته باشه، بد و ناپسنده.🙁
کلاسهای مجازی شروع شد و من با بچهها کلاسها رو شرکت میکردم.
از طرفی کمردرد زیادی سراغم اومده بود.😩 سعی میکردم هر زمان که میتونم توی رختخواب دراز بکشم. بازی با بچهها رو هم به اتاق خودمون منتقل کرده بودم.
تاریخ امتحانها که مشخص شد، فهمیدم که دقیقاً مصادف با روزهاییه که باید منتظر اومدن دختر جان باشم.😍 چند باری با دکترم صحبت کردم و گفتن تا جایی که میتونیم صبر میکنیم ولی جان دخترک از همه چی واجبتره.☺️
کلی تلاش کرده بودم که تولد زهرا سادات بعد از اتمام امتحانات باشه، ولی بازم بهم ثابت شد ارادهٔ خدا فوق برنامهریزهای منه.😉
سه تا از امتحانها رو گذرونده بودم و داشتم برای امتحان بعدی میخوندم که با علائم کرونا، بیمارستان بستری شدم. دکترها برای اینکه جنین آسیب نبینه، اتمام بارداری دادن.😢 از شدت استرس مشکوک بودن به کرونا، امتحانها، به دنیا اومدن زهرا سادات، واکنش بچهها به تولد دخترک و سلامتی کوچولویی که گفته بودن بعد از به دنیا اومدن نمیتونی پیشش باشی😪، شروع کرده بودم به گریه کردن.
با کمک یه پرستار و آرامشی که بهم دادن تونستم به خودم مسلط بش و وقتی زهرا سادات رو دیدم، همهٔ ناراحتیها تموم شد.😍 بعداً آزمایشها هم مشخص کرد که کرونا نداشتم. بااینحال به نظرم لطف خدا بوده برای زمان خوب تولد زهرا سادات.
امتحان بعدی رو داخل بیمارستان دادم.
درحالیکه پرستار میاومد و میگفت که میخوام فشارت رو بگیرم.😅 دو تا امتحان بعدی همراه با فسقل جان تو خونه...
الحمدلله همهٔ امتحانات رو با نمرات بالایی سپری کردم. چون میدونستم شرایطم چهجوریه، در طول ترم خونده بودم و نمرات اضافه هم گرفته بودم.😉
هنوز هفت روز از تولد زهرا سادات بیشتر نگذشته بود، که فهمیدم همسرم کرونا گرفتن.😐 مادر همسرم تازه رفته بودن شهرستان. از مادر خودم هم خواهش کردم که اصلاً منزل ما نیان😔، تا مبادا کرونا بگیرن.
من موندم که تازه زایمان کرده بودم.
نینی جان هفت هشت روزه👼🏻
سه تا بچهٔ کوچیک🥴
و همسری که کرونا گرفته بود.😢
داخل اتاق قرنطینهشون کردیم و من شدم پرستارشون. مدام براشون خوردنیهای مختلف درست میکردم تا زودتر بتونن سرپا بشن. مراقب بچهها و خودم هم بودم که کرونا نگیریم.
و زهرا سادات که خیلی حساستر بود.
حقیقتا روزهای سختی بود...😓
بعد از دو هفته، به لطف خدا حال همسرم خوب شد. بچهها هم فقط دو تاشون یه شب تب کردن و کرونا نگرفتن الحمدلله.🤲🏻
از زمان فاطمهسادات فهمیده بودم که خواب مادر باردار چقدر میتونه روی خواب فرزند (بعد از تولد) تاثیر داشته باشه. برای همین، از ابتدای بارداری زهرا سادات به ساعات خوابم دقت بیشتری داشتم. حتی اگه به خاطر کمردرد و دست درد، نمیتونستم بخوابم، سعی میکردم سکوت رو رعایت کنم.☺️
زهرا سادات دلدردی بود و تا شبا بتونه بخوابه، حدود دو ساعت طول میکشید. ولی الحمدلله از وقتی که میخوابید تا صبح، حدود ۴ ۵ ساعتی زمان برای خواب داشتم و همین باعث شده بود که در طول روز سرحال باشم.👌🏻🥰
فاطمهسادات از داشتن خواهر خیلی خوشحال بود و خیلی وقتها باهاش حرف میزد.
انقدر باهاش حرف میزد و براش قصه میخوند که خوابش میبرد.😴 بعد میاومد به من میگفت: مامان! یواش... خوابوندمش.😍
از یه ماهگی نینی، کلاسهای مجازی مجدد شروع شد. این بار علاوهبر مدیریت سه تا بچه، شیر دادن، گرفتن بادگلو و آروم کردن زهرا سادات هم به شرایط کلاس مجازی اضافه شده بود.😅
یادم میاد یه بار استاد ازم خواستن که میکروفونم رو فعال کنم و سوالم رو بپرسم. بهشون گفتم که نمیتونم. بچه بغلم خوابیده. اگه بشه تایپ کنم.
وقتی این رو شنیدن گل از گلشون شکفت.😍
چیزی بهم گفتن که تا چند روز حالم رو خوب کرده بود.
استاد بهم گفتن: «همین که مادر هستی و مادری میکنی برای بچههات، یک ملت باید ازت تشکر کنن. اینکه در کنارش داری درس میخونی، زحمت مضاعفی هست که با از خودگذشتگی داری انجامش میدی...»
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۱۹. پسرکها به سن پیشدبستانی رسیدن»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
وقتی پسرهای خواهرهام نزدیک یک ساله شدن، بهشون گفتم که نمیخواد برید کاپشن بخرید. کاپشن کودکی پسرها سالمه. از اینها استفاده کنید.☺️😉
یا سر فاطمهسادات وقتی به تخت احتیاج داشتیم، از دیوار، تخت دستدوم خریداری کردیم. سالم و نو، با قیمت تقریباً یک سوم.
همینطور آغوشی، کالسکه و صندلی کودک...
از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم، ولی دوست داشتیم این فرهنگ جا بیفته که اگه وسیلهٔ نو و خوبی رو لازم نداری، بفروش و اگه وسیلهای نیاز داری، اول بین دستدومها بگرد.😉 به چند دلیل... از لحاظ مالی به صرفهتره، از انباشت وسایل جلوگیری میشه و به خاطر محیط زیست! چون هر وسیلهای که استفاده نشه و دور انداخته بشه، بخشی از زمین خودمون رو آلوده میکنه.🥲 و یاد دادن فرهنگ قناعت در عین زندگی خوب، به بچهها.🥰
بخشی از لباسهای نوی فاطمهسادات رسیده بود به دخترک خواهرم و بخشی از لباسهای نوی دخترک خواهرم، رسید به زهرا سادات.
روزی از روزها، وقتی زهرا سادات تازه یک ماههش شده بود، از محل کارم پیشنهاد یک پروژه جدید رو دادند. خیلی دو دل بودم که برم یا نه.🤔 و در نهایت قبول کردم. اولین باری که بعد از به دنیا آمدن زهرا سادات رفتم محل کارم، ۳۸ روزه بود.
محل کار من محیط خوب و امنی برای مادر و کودک بود. مهد مجاور داشت و امکان بردن نوزاد به جلسات رو داشتیم.😍 یه مجموعه با طراحی برای الگوی سوم زن.
قطعاً همراه بردن چهار تا بچه به مجموعه برام سخت بود. راحتتر بودم بشینم تو خونه؛ ولی دوست داشتم برای آرمانهام تلاش میکردم و بچه ها میدیدن این تلاش رو.☺️ این برام از ارزشهای دیگه شاید پر رنگتر بود...
کرونا به آخرهاش رسیده بود و بعد از عید، کلاسها حضوری شدن. من دو روز در هفته کلاس داشتم. یه روز ۴ کلاس پشت سر هم (۱ تا ۷) و یه روز دو کلاس (۳ تا ۶)
دخترک من سه ماهه بود و فقط هم شیر مادر میخورد. نزدیکی دانشگاه به خونه، اینجا خیلی به کارم اومد. از خونه تا دانشگاه ده دقیقه راه بود.😍 ده دقیقه آخر یه کلاس، ده دقیقه فاصله بین کلاسها، و ده دقیقهٔ اول کلاس بعدی، نیم ساعت میشد. از اساتید برای این ده دقیقهها اجازه میگرفتم و بدو بدو میرفتم و به زهرا سادات که پیش مادرم بود، سر میزدم و دوباره برمیگشتم.
در تمام مدت با مادرم در ارتباط بودم. اگه میگفتن بیداره و گریه میکنه، دو بار بین کلاسها میرفتم. و اگه میگفتن خوابه، فقط یه بار بین کلاس دوم و سوم میرفتم.👌🏻
بچههای دیگه مستقل بودن و بازی میکردن. براشون از قبل نقاشی، رنگآمیزی و بازی آماده میکردم. ساعت تلویزیون رو هم استفاده نمیکردن که اون زمان استفاده کنن.😅
خواهرم با اینکه همسایهمون بودن، ولی نمیتونستم ازشون کمک بگیرم. چون خودشون اون زمان دوقلوی یکساله داشتن.
ولی همسرم معمولاً یک یا دو ساعت آخر میرسیدن و بچهها رو میگرفتن.
همینطور که ترم جلوتر میرفت، دخترک بزرگتر میشد و کار راحتتر.
تابستون که شد، رفتیم مشهد تا دوباره از امام رضا بخوایم کربلا رو این بار نصیب خانوادهٔ شش نفرهمون کنه.😍 بعد از دوسال که کرونا بود، اجازهٔ پیادهروی داده بودن و خیلی خیلی خوشحال بودیم و با بررسیهای زیاد، تصمیم گرفته بودیم که این بار با زهرا سادات ۷ ماهه و بچهها، به کربلا بریم.
یادم میاد یه بار یکی ازم پرسید، چرا بچهها رو میبرید اربعین کربلا؟
گفتم چون نمادها برام مهم هستن.☺️
اربعین و پیادهروی یه نماده برای ما... نماد گوش به زنگ بودن... نماد از همه چیز گذشتن برای رسیدن به هدف... نماد کنار هم بودن. و هیچ جای دیگهای این نمادها رو نمیتونستم به این وضوح به بچهها نشان بدم.
سوالهای پشت سر هم فاطمهسادات نشان از همین بود:
مامان ،چرا میذارن ما بریم داخل خونهشون بخوابیم؟
مامان ازمون پول نمیگیرن برای غذاها؟
مامان، اینا امام حسین (علیهالسلام) رو خیلی دوست دارن؟
مامان، منم دلم میخواد مثل این خانمه باشم...
از کربلا که برگشتیم، پسرکها به سن پبشدبستانی رسیده بودن. همون مهد کودکی که بچهها رو میبردم، پیشدبستانی هم داشت.
فاطمهسادات رو هم پیش یک ثبتنام کردم.
سال تحصیلیشون که شروع شد. واحدهای درسی منم شروع شد. البته که کلاسهای من فقط چهارشنبه و پنجشنبهها بودند. تبدیل شده بودم به سرویس مهد کودک بچهها.😅 صبح به صبح چهار تا بچه رو سوار ماشین میکردم و میرفتیم. اون روزها من برای اولین بار، مادر یک بچه بودن رو تجربه میکردم.
یکی دو ماه از سال گذشته بود که مادر یکی از همکلاسیهای پسرها با ترس و لرز پیشم اومد و محترمانه مطرح کرد که یه گفتار درمان خیلی خوب میشناسه...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«۲۰. حرف زدن دربارهٔ گفتار درمانی ممنوع!»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
شمارهٔ خانم گفتار درمان رو ازشون گرفتم و زنگ زدم. یکی از پسرها در این مدت صحبت کردنش طبیعی شده بود، اما اون یکی با وجود بهتر شدن، هنوز مشکل داشت... با این حال امید داشتیم که مشکل اون هم طی مراحل رشدش، حل بشه.😢
برای اولین جلسه، چند باری برنامه جابهجا شد، ولی بالاخره عصر یک روز که مادرم هم نبودن، یکی از پسرها و فاطمهسادات رو به خواهرم سپردم و با اون یکی پسرم و زهرا سادات راهی گفتار درمانی شدیم. زهرا سادات وابستگی شدیدی به من داشت و اصلاً پیش کسی، حتی پدرش نمیموند.🥴
در تمام راه این امید رو به خودم میدادم که الان گفتار درمان میگن که مشکلی نداره و داره بهتر میشه. با خودم میگفتم فقط میخوام خیالم راحت بشه.😊
در طی جلسه رفتار و حرکات و حرف زدن پسرک به طور دقیق مورد بررسی قرار گرفت. زهرا سادات هم در تمام طول جلسه ناله کرد و بهونه آورد.😐 بررسیها که تموم شد، درمانگر از من پرسیدن خب به چه علت مراجعه کردید؟
گفتم که پسرک کمی بد حرف میزد و آوردم تا بررسی بشه که نیاز به گفتار درمانی داره یا نه.
این جمله رو که گفتم درمانگر با عصبانیت بهم گفت: «خانم این بچه نزدیک ۶ سالشه و هیچ حرفی به جز د و ب نداره و شما تازه میخواین بررسی کنید که نیاز داره یا نه!😡
نیاز داره!
زیاد هم نیاز داره!
۶ ماه هفتهای دو جلسه باید بیاریدش، منزل هم هر روز باید باهاش کار کنید. جلسهٔ بعد هم این کوچولو رو نیارید.»
و منی که از درون فرو ریختم.😵
پذیرش اینکه این بچه نیاز به درمان داره، داشت داغونم میکرد. حرف همهٔ آدم هایی که این مدت بهم گفته بودن کم کاری تو بوده. اینکه حتماً من مادری نکردم براش.😢 هر جر و بحث کوچیک و بزرگی که از بچگی تا حالا باهاش داشتم، جلوی چشمم اومد و داشتم توش پیدا میکردم تقصیر خودم رو...
از طرف دیگه میون اون همه کار و بدو بدو و بچهداری و دانشگاه و دخترک وابسته، هفتهای دو بار رفتن و اومدن رو چطوری مدیریت میکردم؟😓
فکر هزینهای آزاد، کمترین چیزی بود که اون لحظه تو ذهنم اومد...
وقتی رسیدیم خونهٔ خواهرم، بهتزده ماجرا رو براش تعریف کردم.😔
اعصابم داغون بود. زنگ زدم به خواهر دیگهم که دکترن و شروع به گریه کردم. اونقدر باهاش حرف زدم تا دلم آروم شد.
تصمیم گرفتم که انجامش بدم. ولی هنوز از قضاوت بقیه میترسیدم. قدغن کرده بودم کسی در مورد جلسات گفتار درمانی با دیگران حرف بزنه. حتی پسرها تو مهد اجازه نداشتن به دوستاشون بگن. به هیچ کس.
ساعت جلسات رو صبحها انتخاب کرده بودم. ساعت ۱۰ تا ۱۰:۳۰. بچهها رو ۷ میبردم مهد؛ زهرا سادات رو که خواب بود، تحویل مربی میدادم، همونجا جلوی مهد داخل ماشین مینشستم تا اگه زهرا سادات گریه کرد بغلش کنم. تا ساعت نزدیک ۹:۳۰ که میگرفتمش و شیرش میدادم و دوباره میخوابوندم و تحویل مربیش میدادم و میرفتیم.🥺
سخت بود. هیچ کدوم طاقت دوری هم رو نداشتیم. نه من، نه اون... دلم همهش پیشش بود.
ولی پسرک هم مراقبت میخواست. تازه میفهمیدم وقتی مادرم میگفت کاش من چهار تا بودم (به تعداد ما بچهها) یعنی چی.🥺
تمرینها زیاد بودن. پسرک حساس شده بود... ناراحت میشد. بچههای دیگه هم به خاطر وقت اختصاصیای که مادر با پسرک میذاشت، ناراحت بودن... ولی ادامه دادیم.🥲
بارها شد که پسرک گریه کنان اومد گفتاردرمانی. چون میخواست بره و بازی کنه و نتونسته بود. دکتر اما کاربلد بودن. بازی میکردن و حرف زدن یاد میدادن.
دونه به دونه،
مرحله به مرحله،
دل من ولی آروم نبود!
مدام سوالهای مختلف میپرسیدم.
من پسرک رو زود از پوشک گرفتم. این تاثیر نداشته؟
بچه بود یک بار عسل خورد، دلیل اون نبوده؟
یه بار بچه بود خیلی ترسیده...
من خیلی براش کتاب میخوندم؛ بد بوده یعنی؟
و همهٔ سوالهایی که وقت و بی وقت تو ذهنم میاومد...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#گردهمایی
#مادرانه_فناورانه
📌گردهمایی مادرانه فناورانه
🔰 زمان :چهارشنبه ۲۰ دی ماه ساعت ۱۴
🔰مکان :سالن ربیعی دانشکده کامیپوتر دانشگاه شریف
برنامه به صورت حضوری برگزار میشود و لطفا حتما در لینک زیر ثبت نام کنید.
برنامه شامل گفتگو های جذاب با بانوان فناور و کارآفرینی و برنامه های ویژه است همراه با پذیرایی و مسابقه و جایزه
☎️برای اطلاعات بیشتر با شماره ۰۹۱۲۰۶۳۴۲۳۷ تماس بگیرید.
https://evand.com/events/مادرانه-فناورانه-02556586
«۲۱. پس بیا تمومش کنیم...»
#ز_رضایی
(مامان #سیدعباس و #سیدعلی ۶.۵ساله، #فاطمهسادات ۵سال و ۲ماهه، #زهراسادات ۲ساله)
نزدیک دی امتحانات ترم آخر ارشد رو دادیم. واحدهای درسی تموم شد و زمان بیشتری میتونستم برای پسرک بذارم.
تعطیلات عید تصمیم گرفتیم بریم شهرستان پیش اقوام همسرم. آخرین جلسه قبل از عید نکات تکمیلی رو پرسیدم و جلسات رو تا بعد عید تعطیل کردیم.☺️
پسرم اعتماد به نفسش بالا رفته بود. هنوز کسی نمیدونست که میره گفتار درمانی. حتی مادربزرگش...🫣 شهرستان که بودیم، چندین بار اقوام بهمون گفتن که چقدر بهتر شده حرف زدنش. همه خوشحال بودن. پسرم از همه بیشتر.
وقتی برگشتیم تهران و رفتیم پیش درمانگر، با خوشحالی بهش گفت: خانم، من حرف زدم و بقیه فهمیدن.🥹🥲
و من چقدر با این جمله اشک ریختم. به درمانگر با خوشحالی گفتم تازه کسی نمیدونه. به کسی نگفتیم. دکتر به من نگاه کردن و گفتن بذار یه چیزی بهت بگم: «تو کم کاری نکردی»☺️
از کجا استرس وجودی منو فهمیده بودن، نمیدونم... ولی نگاهشون کردم.
ادامه دادن: «تو مادر فوقالعادهای هستی. اینو از وقت گذاریت برای بچهها فهمیدم.»
خواستم بپرسم که آخه اگه من فلان کار رو انجام میدادم...
که مجدد گفتن: «تو کم کاری نکردی. یه اختلاله که ممکنه برای بچهٔ منم پیش بیاد.»
حالا دیگه هم من خوشحال بودم هم پسرک.🥰😍🥲 جلسات رو به هر ترفندی که بود، سپری میکردم. دخترک اصلاً پیش مادرم و حتی همسرم نمیموند. بعضی روزها، از حجم فعالیتهایی که داشتم و نمیتونستم انجام بدم، کلافه و ناامید میشدم.
ولی دیدن پیشرفت صحبت کردن پسرک، منو امیدوار میکرد.🥰 یه بار که پسرم برای رفتن به مطب دکتر، خیلی ناراحتی کرده بود، ماشین رو نگه داشتم و باهاش حرف زدم.
گفتم: الان وقتی حرف میزنی چه احساسی داری؟
گفت: خوشحالم☺️
گفتم: چرا؟ گفت چون بقیه میفهمن من چی میگم.
گفتم: پس بیا تمومش کنیم.
قبول کرد و رفتیم.🥰
همزمان با تموم شدن پیشدبستانی پسرها، جلسات گفتار درمانی هم تموم شد.🤲🏻😍 جلسهٔ آخری که گفتار درمان گفتن دیگه نیاز نیست پسرک رو برای ادامهٔ روند ببرم، از شوق اشک میریختم.😭😍🥲😭🥹🥹
حس میکردم، کار نیمهتمومی که برای پسرک داشتم رو تموم کردم و واقعاً هم خودم به تنهایی انجامش داده بودم. همهٔ جلسات، خودم پسرک رو برده بودم. تمام تمرینها رو خودم باهاش انجام داده بودم. مدیریت زهراسادات که مهد کودک بمونه یا با خودم ببرمش و بیرون باهاش بشینم تا پسرک تمرینها رو انجام بده با خودم بود. البته که همراهی مادرم و همسرم هم در مواقعی که میتونستن، بود.
همزمان با این اوضاع و احوال بود که اتفاقات پاییز ۱۴۰۱ شروع شد و من بیشتر از قبل احساس کردم که چقدر نیاز به کار فرهنگی در مدارس، مخصوصاً دخترانه وجود داره. به فکر افتادم که به رویای همیشگی خودم یعنی معلمی، جامه عمل بپوشونم...☺️
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif