eitaa logo
پویش‌کتاب‌‌مادران‌شریف
2هزار دنبال‌کننده
435 عکس
33 ویدیو
35 فایل
مهلت شرکت در پویش کتاب «ام علاء» از ۱ تا ۳۰ آبان 🏆۱۰ جایزه ۱۰۰ هزار تومانی به قید قرعه🏆 نذر فرهنگی کتاب: 6104338631010747 به نام زهرا سلیمانی ارتباط با ما: @Z_Soleimani
مشاهده در ایتا
دانلود
📘📘📘 وسط کار یک دفعه می‌دیدم تمام کارکنان رفته‌اند و من مانده‌ام و یک بخش. به حرفم گوش نمی‌کردند. اسم من را هم گذاشته بودند فسقلی. به هرکسی می‌رسیدند می‌گفتند: «یه فسقلی اومده اینجا، راه به راه برای خودش دستور هم می‌ده.» حقیقتش رفتنشان برایم مهم نبود. آن‌قدر لج‌باز بودم و اعتماد به نفس داشتم که اگر خودم تنها هم توی بخش بودم، باز به کارها می‌رسیدم. بعد از چند وقت، دکتر سامی راد نامه زد به بخش اداری که «ما به وجود این خانم احتیاج داریم. هرچه زودتر برای حقوق ایشان اقدام شود.» مسئول کارهای اداری بیمارستان هم من را خواست و گفت: «با این سنی که تو داری نمی‌تونی حقوق بگیری؛ ولی مسئله اینه که تو داری اینجا کار می‌کنی. پس می‌مونه یه راه. اون هم اینکه سِجلّت رو زیاد کنی.» با مادرم رفتیم پیش‌دکتر حجازی که دکتر دادگستری بود. او هم برای دادگستری نامه نوشت و نامهٔ اجازهٔ تغییر سنم را گرفتیم. تاریخ تولدم از سال ۱۳۲۰ تغییر کرد به ۱۳۱۴ و من از دختری سیزده ساله، ناگهان تبدیل شدم به دختری نوزده ساله! 📚 برشی از کتاب زندگی تدوین: آزاده فرزام نیا 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
📘📘📘 یک روز دکتر سامی راد آمده بود داخل آزمایشگاه و داشت اطراف را نگاه می‌کرد. گفت: «شما که این‌قدر میکروسکوپ درخواست کردین، روکشش رو هم تهیه کنین. باید برای این میکروسکوپ‌ها سفارش بدیم از خارج روکش بیارن.» با حرف دکتر به فکر رفتم. یک دفعه به ذهنم رسید من که تا حدی خیاطی بلدم. روکش دوختن که کاری ندارد. چرا خودم این کار را نکنم؟ رو کردم به دکتر و گفتم: «برای چی آخه؟ زشته آقای دکتر. میکروسکوپ رو ایران نمی‌تونه درست کنه، روکشش رو هم نمی‌‌تونه درست کنه؟ ما بفرستیم از خارج برای ما روکش بیارن؟ یعنی ما این‌قدر بی‌عرضه‌ایم که روکش میکروسکوپمون رو هم از خارج بیاریم؟ من بمیرم اگه همچین کاری بشه. خودم می‌دوزم.» دکتر نگاه سنگینی بهم انداخت و بعد از چند لحظه فکر کردن، حرفم را قبول کرد. می‌دانست کاری را الکی انجام نمی‌دهم؛ ولی بچه داشتم و نمی‌توانستم در خانه کار کنم. برای همین به دکتر گفتم: «اگه ناراحت نمی‌شین، من چرخ خیاطی‌ام رو می‌آرم اینجا. شما هم برام نایلون ضخیم بخرین.» دکتر قبول کرد و بلافاصله سفارش داد چند توپ نایلون آوردند دانشکده. من هم که فقط دو روز مشغول کار آزمایشگاه بودم، چرخم را بردم آنجا و بقیهٔ روزها وقتم را گذاشتم برای دوختن روکش میکروسکوپ. کار که تمام شد، دکتر سامی راد با دیدن روکش‌ها لبخندی از سر رضایت زد و گفت: «بابا جان، تو اصلاً یه چیز دیگه هستی. من نمی‌دونم تو چرا این‌قدر با آدم‌های دیگه فرق داری!» گفتم: «آقای دکتر، من فرقی با بقیه ندارم. فقط وجدانم اجازه نمی‌ده اینجا بشینم پول بگیرم و هیچ کاری نکنم. باید عوض حقوقم یه کار مثبت بکنم.» 📚 برشی از کتاب زندگی تدوین :آزاده فرزام نیا 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
📘📘📘 جلسهٔ دوم سوم که شد، از سورهٔ نور گفت و آیه‌ای که خدا برای حجاب گفته. با حرف‌های آن روحانی تمام بدنم مورمور شد. بشر همیشه بین شک و یقین سرگردان است. من هم آن‌قدر پاک نبودم که خداوند آن طرف دیوار را به من نشان بدهد. برای امثال من شاید لحظه‌ای پیش بیاید که بعضی چیز‌ها را احساس کنیم. تا آن موقع فکر می‌کردم حجاب کاملاً از نماز و روزه جدا و مسئله‌ای دل بخواهی است و شیخ‌ها هم از خودشان حرف درآورده‌اند که باید حجاب داشته باشید؛ اما بعد از صحبت‌های آن روحانی، کله‌ام پر شده بود از کنجکاوی که در آن آیه مگر خدا چه گفته. قرآنی که من داشتم ترجمه نداشت. راستش هیچ وقت هم فکر نکرده بودم که معنای آیات خیلی مهم است. فکر می‌کردم همان خواندنشان ثواب دارد. برای همین در تمام این سال‌ها فقط آیات قرآن را می‌خواندم. همان روز از سرِ کار که برگشتم، قرآنی با ترجمه پیدا کردم و یک راست رفتم سراغ سورهٔ نور. آیات را یکی‌ یکی می‌خواندم تا برسم به آن آیه‌ای که دربارهٔ حجاب بود. می‌خواستم مطمئن شوم که آن شیخ راست گفته. رسیدم به آن آیه، تنم یخ کرده بود. اشک می‌ریختم و آیات قرآن را می‌خواندم. همان شب تصمیمم را گرفتم و از فردایش جوراب ضخیم پوشیدم و روسری سرم کردم. 📚 برشی از کتاب زندگی تدوین :آزاده فرزام نیا 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
📘📘📘 سرم را گذاشتم روی صورتش و گفتم: «خدایا، یه هدیهٔ ناقابل بی‌ارزش دارم بهت می‌دم. برای من خیلی عزیزه، ولی در مقابل تو ناچیزه. این هدیه رو از من قبول کن. تو چه منتی سر من گذاشتی! چقدر مردم تصادف می‌کنند. همین چند وقت پیش قرار بود الهه با تصادف از بین بره؛ ولی تو به سرم منت گذاشتی و اسم شهید گذاشتی روی دخترم. برای منِ روسیاه در امیدی باز کردی که روز آخرت پیشت روسفید باشم. این منت نیست که الهه زیر ماشین نرفت؟ این منت نیست که از بین اون همه آدم تو منا، مادر من شهید بشه؟ من دلم به همین‌ها خوشه که روز قیامت دستم خالی نباشه . همه می‌میرن. نه یه ساعت جلو می‌ره ساعت مرگشون، نه یه ساعت عقب؛ ولی این منته که تو اسم خودت رو بذاری روی آدم. خدایا، این هدیهٔ ناقابل رو از من قبول کن. می‌خوام به خاک بسپارمش. تو خودت الهه رو خواستی. دو دستی این هدیه رو بهت تقدیم می‌کنم.» کسانی که دوروبرم بودند با حرف‌هایم خیلی گریه می‌کردند؛ اما خودم اصلاً گریه نمی‌کردم. تمام وجودم شوق بندگی خدا شده بود. 📚 برشی از کتاب زندگی تدوین: آزاده فرزام‌نیا 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
📘📘📘 بالأخره با امیر تصمیممان را گرفتیم. معلوم نبود داروی بی‌هوشی برسد. وضعیت مریم هم هر لحظه بدتر می‌شد. به مریم هم گفتم چه اتفاقی افتاده و دارو نیست. یکی از دکترها آمد داخل اتاق و به مریم گفت: «دخترم، عملت خیلی درد داره؛ ولی نمی‌تونیم بی‌هوشت کنیم. می‌تونی تحمل کنی؟» مریم همین که فهمید قرار است چه جوری عملش کنند رو کرد به من و گفت: «مامان، نگران نباش. حسرت یه آخ رو به دلشون می‌ذارم.» دلم داشت می‌ترکید؛ ولی نباید گریه می‌کردم. مریم خودش پایش را گرفت و به دکتر‌ها گفت: «نمی‌خواد بی‌هوشم کنین. تحمل می‌کنم.» دکتر‌ها هم وقتی محکم بودن مریم‌ را دیدند شروع کردند به دریل کردن پای دختر معصومم. با صدای دریل، بندبند وجودم می‌لرزید؛ اما یک آخ از مریم درنمی‌آمد. در عجب بودم که خدا چه نیرویی به این دختر داده. فقط می‌دانستم که تمام وجودش پر از ایمان است. 📚 برشی از کتاب زندگی تدوین: آزاده فرزام‌نیا 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
📘📘📘 شب‌ها که دور هم دعا می‌خواندیم، خانم‌ها می‌گفتند: «دعا کنید جنگ تموم بشه.» با حرفشان می‌رفتم توی فکر. می‌گفتم: «کار ندارم که نفس جنگ بده و خرابی داره؛ ولی کجا دیگه از این جوون‌ها پیدا می‌کنین که سینه‌شون رو به‌ خاطر خدا سپر کنن؟ اگه جنگ تموم بشه دیگه هیچی گیرمون نمی‌آد. این زندگی‌ای که ما داریم زندگی کاذبه. زندگی واقعی، عاشق خدا شدن، در راه خدا رفتن و در راه خدا گم شدنه، نه اینکه دنبال لباس و مد بریم. برای تفنن و سرگرمی بزرگ شدیم، ولی اصل عاشق بودنه. خدا خودش عاشقانه ما رو به وجود آورده و دلش می‌خواد ما بهش عشق بورزیم. وقتی با پیغمبرش حرف می‌زنه که یا ایها المزّمل! بلند شو شب‌ها با من حرف بزن، این خطاب به تمام بشره، خطاب به فرد فرد ماست؛ چون خودش عاشقه و دلش می‌خواد ما هم بلند بشیم و باهاش صحبت کنیم. این حالت‌ها رو دیگه کجا می‌خوایم به دست بیاریم؟» 📚 برشی از کتاب زندگی تدوین: آزاده فرزام‌نیا 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
📘📘📘 فهمیدم بیمارستان امام رضا (ع) بخش بزرگی از سوانح را اختصاص داده به مجروح‌های جنگ و غیر از کادر پرستاری، خانم‌های علاقه‌مند هم می‌توانند برای خدمت داوطلبانه بروند آنجا. غیر از بیمارستان امام رضا (ع)، بیمارستان قائم (عج) هم مجروح جنگی پذیرش کرده بود. از وقتی این خبر را شنیده‌ بودم، دلم طاقت نمی‌آورد کاری از دستم بر بیاید و در خانه بمانم؛ چون واقعا اعتقاد دارم ارزش انسان بالاتر از این است که کاری بلد باشد، اما بنشیند کنار خانه و دست روی دست بگذارد. رفتم بیمارستان خودم را معرفی کردم و گفتم: «من می‌خواهم کمک کنم.» همین! از فردایش، هر روز صبح که کار خانه تمام می‌شد، یک چادر چیت سرم می‌کردم راه می‌افتادم سمت بیمارستان امام رضا(ع). اصلاً برایم مهم نبود که به ظاهرم برسم و از دار دنیا همین چادر چیت برایم کافی بود. روز اول، در بیمارستان یک خانم بهیار به ما گفت کجا برویم و چه کار کنیم. واقعاً برایم مهم نبود که همین چند سال پیش خودم مدیر داخلی بخش و سرپرستار چندتا بیمارستان بودم. هر کاری که می‌گفتند انجام می‌دادم؛ برای مریض‌ها لگن می‌گذاشتم و به کارهایشان می‌رسیدم. معنی دنیا برایم فرق کرده بود. بی اینکه کسی متوجه بشود، به هر کاری برای آسایش مجروح‌ها تن درمی‌دادم؛ یواشکی می‌رفتم مستراح‌ها را می‌شستم تا وقتی مجروح‌ها می‌روند آنجا، تمیز باشد. حاضر بودم هر کاری انجام بدهم؛ آنقدر مجروحین‌ را با تخت شان بردم رادیولوژی و برگرداندم داخل بخش که دوباره درد وحشتناک دیسک کمرم شروع شد. درد می‌کشیدم ولی دم نمی‌زدم؛ چون داشتم برای خدا کار می‌کردم و حاضر بودم جانم را هم بدهم و حرف نزنم. 📚 برشی از کتاب زندگی تدوین: آزاده فرزام‌نیا 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab