چندتا سرگرمی برای بچه های کوچولو و نوزاد👶👧
#بازی
#نوزاد
@madaranee96☘
رنج عاشقی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#پند_استاد
دوست داشتن همانقدر که لذت بخش است، رنجآفرین همه هست؛ محبت همانقدر که اندوهزدایی دارد، اندوهزایی هم دارد. بعضیها عاشقِ عاشق شدنند. نمیدانند چه بلایایی بر سر عاشق نازل میشود. یکی از عقوبتهای عاشقی هجران است. امیرالمومنین (علیه السلام): "الهجران عقوبه العشق".
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_حساب
از دست دیگران به کناری گریختم
از دست خویشتن به کجا میتوان گریخت؟
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مهربانو😊
بریم سراغ گلبول قرمز؟❤️
وقتشه که اکسیژنِ عشقِ خونِمون بره بالا...
حاضری که گلبول بفرستیم واسه آقای خونه؟
دلبری کن❤️
👇🏻👇🏻👇🏻
⭕️ #گلبول_قرمز 💕✨
آرامش پیدا می کنم ....
میان دوستت دارم هایی که از چشمانت ....
به سمت قلبم سرازیر می شود ....
#عاشقانه_ای_برای_همسرم
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
#بویگلنرگس
8️⃣ 2️⃣ روز تا میلاد مولای مهربان، امام زمان علیه السلام باقی مونده...
💠بشارت به امام زمان علیه السلام در روایات:
🌸حضرت سیدالساجدین علیهالسلام:
🔺️الْقَائِمُ مِنَّا تَخْفَى وِلَادَتُهُ عَلَى النَّاسِ حَتَّى يَقُولُوا لَمْ يُولَدْ بَعْدُ لِيَخْرُجَ حِينَ يَخْرُجُ وَ لَيْسَ لِأَحَدٍ فِي عُنُقِهِ بَيْعَة
🔺️ولادت قائم ما بر مردم پنهان است تا به غايتى كه بگويند: هنوز متولد نشده است، تا وقتى كه ظهور كند بيعت كسى بر گردنش نباشد.
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
💚چوپان مهربان
(داستان هایی از زندگی حضرت محمدصلی الله علیه وآله)
✍ نویسنده:مجید ملامحمدی
👇🏻👇🏻👇🏻
چوپان مهربان.mp3
1.4M
🎀 قصه های خاله زهرا
#چوپان_مهربان
⏰ ۵:۴۸ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصه گو باشه"
@madaranee96
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#چیست_آن ۱۷۳ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره
جواب چیستان صد و هفتاد و سوم:
چیستان چی بود؟
⁉️ اون چیه که بزاز نیست و پارچه داره
پنبه زن نیست و پنبه داره
نجار نیست و چوب داره⁉️
جوابش چیه:
سنجد
چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:🤣😂🤣
سلام
واسه چیستان یه حسی بهم میگه مبل میشه🙄
سلام سنجد
سلام
جواب چیستان سنجد 🤔🤔
سلام.شب خوش فکر کنم سنجد باشه.😋😋😋
"مامان باید پاسخ گو باشه"
#چیست_آن ۱۷۴
مامان جون😊
هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓
به یاد روزهای مدرسه...🎒
🧐چیستان شماره صد و هفتاد و چهارم:
⁉️ شهری که دورش سبز و میانش سرخ و مردمانش سیاهه⁉️
جوابت رو بفرست به 🆔:
@madarane96
"مامان باید شاد باشه"
#کنترل_اضطراب
تا حالا امتحان کردی؟
تکنیک های مدیتیشن، تمرکز و تنفس میتونه باعث کاهش اضطراب و آرامش بیشتر ما بشه. برای انجام این کار باید از یه مربی کمک بگیری. همینطور زمان و مکان خاصی رو در روز بهش اختصاص بدی.
تا حالا این کار رو انجام دادی؟
تجربهات رو واسه بقیه تعریف کن.
🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
مامان جون،
اهل رمان خوندن هستی؟📚
#فرنگیس رو خوندی؟
میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓
هر شب یه تکه از این قصه پر شور و احساس رو بخونیم...
👇🏻👇🏻👇🏻
#فرنگیس
فصل یکم
قسمت اول
مادرم همیشه میگفت: «چقدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر میشدی. هیچ چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و باحیا باشد، متین و رنگین...»
وقتی میدید به حرفش گوش نمیدهم، میگفت: «فرنگیس، مردی گفتند، زنی گفتند... کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد.»
وقتی مادرم اینطوری نصیحتم میکرد، حرصم میگرفت. اصلاً هم دلم نمیخواست سنگین و رنگین باشم. چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم؟ چه اشکال داشت شبها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم؟ چه اشکال داشت وقتی برای بازی میرفتیم سمت قبرستان، با هر بهانهای، پسرها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همانجا بنشینم و بهشان بخندم؟
اصلاً بگذارید قصۀ زندگیام را از اول برایتان تعریف کنم. از وقتی خودم را شناختم، همیشه در دل کوه بودم. زمان بچگی، تا فرصت گیر میآوردم، میدویدم سمت کوهها و راحت از چغالوند بالا میرفتم. کوه چغالوند را خیلی دوست داشتم. همیشه تا پای کوه میدویدم و با سرعت میرفتم بالا. پشت سرم را هم نگاه نمیکردم. دلم میخواست زمانی پشت سر را نگاه کنم که همه چیز کوچک شده باشد.
روی چغالوند که میرفتم، روی تختهسنگ بزرگی که خیلی دوستش داشتم، مینشستم. انگشتانم را گره میکردم و از بین انگشتها، روستایمان آوهزین را میدیدم. خوشم میآمد، وقتی میدیدم روستای به آن بزرگی، توی دو تا انگشتم جا شده است.
همان وقتها بود که یک روز دیدم توی ده، همۀ مردم میروند و میآیند. خانوادۀ داییهایم خوشحال بودند و حرف میزدند. از دخترداییام پرسیدم چی شده؟» گفت: «میخواهیم برویم زیارتِ قدمگاه.»
ذوق کردم و پرسیدم: «ما هم میآییم؟» گفت: «نه!»
وقتی شنیدم با آنها نمیرویم، اشک توی چشمم جمع شد. بعد فهمیدم همۀ فامیل یک جیپ کرایه کردهاند. فرمان تنها کسی بود که جیپ داشت و تنها رانندۀ روستا بود. وقتی ماشینِ فرمان میآمد، با بچهها دنبالش راه میافتادیم و سر تا پایمان خاکی میشد. همهمان دوست داشتیم پشت ماشین بدویم و با آن مسابقه بدهیم.
همه داشتند آماده میشدند بروند. داشتم دیوانه میشدم. پرسیدم:
همهتان میروید؟» گفتند: «آره.»
میخواستند به چم امام حسن بروند. چم امام حسن، قدمگاهی است که هر کس حاجتی داشت، به آنجا میرفت. شنیده بودم امام حسن عسگری(ع) از آنجا رد شده. به همین خاطر، آنجا قدمگاهی درست کرده بودند.
به سمت خانه دویدم و فریادزنان گفتم: «دالگه، همه دارند میروند زیارت. ما هم برویم؟»
مادرم با ناراحتی نگاهم کرد و با عصبانیت گفت: «همه پول دارند. ما چطور برویم؟ پولمان کجا بود!»
حرفش انگار آب سردی بود که روی تنم ریخت. وقتی قیافه و چشمهای اشکآلودم را دید، کمی ساکت شد و با ناراحتی ادامه داد: «روله، من از تو بیشتر دلم میخواهد بروم زیارت، اما رویم سیاه، چه کنم با دست خالی. نباید پول کرایۀ ماشین داشته باشیم؟ نباید غذایی درست کنیم؟»
بعد هم بدون اینکه یک کلام دیگر بگوید، پشتش را به من کرد و رفت. برگشتم و جلوی درِ خانه، زانوها را بغل کردم و نشستم. زیرچشمی، به دخترداییهایم نگاه میکردم که هی این طرف و آن طرف میرفتند و شادی میکردند.
دلم میخواست من هم با آنها بروم زیارت. بچهها توی کوچهها میگشتند و دست میزدند و میگفتند میخواهیم برویم زیارت. هر کدام با خوشحالی کاری میکردند. من فقط حرص میخوردم و بغض بیخ گلویم را فشار میداد.
همانطور که کز کرده بودم، پدرم را دیدم که میآید. وقتی رسید، پرسید: «روله، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟»
تا دست روی سرم کشید، گریهام گرفت. حالا گریه نکن، کی کن. پدرم نشست کنارم و با تعجب نگاهم کرد. هقهقکنان گفتم: «کاکه، مردم میخواهند بروند چم امام حسن. من هم دلم میخواهد بروم.»
خشکش زد. اولش هیچی نگفت، ولی بعد دهن باز کرد و جویدهجویده گفت: «غصه نخور، روله. خدای ما هم بزرگه.»
از جلوی در خانه تکان نخوردم. به چشمه خیره شده بودم و به صدای آدمها گوش میدادم. با خودم میگفتم کاش ماشینِ فرمان خراب شود و هیچ کدامشان نرسند به زیارتگاه!
نمیدانم چه مدت آنجا نشسته بودم که از دور پدرم را دیدم که خوشحال و خندان میآمد. رسیده نرسیده، بلند گفت: «فرنگ... بدو برو حاضر شو. وسایلت را جمع کن که جا نمانی.»
فکر کردم خواب میبینم. نمیدانم از کجا، اما پول سفرم را تهیه کرده بود.
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨یه شب پر از آرامش
💫یه دل شـاد و بی غصه
✨یه زندگی آروم و عاشقانه
💫و یه دعای خـیر از تـه دل
✨نصیب لحظه هات بانو
💫تـو این شب سرد زمستونی
✨خـونه دلت گـرم
💫دل نگرانیهات به در
✨شبت خـوش و سراسر آرامش خااااانوم ♥️
دعا یادت نره
اول واسه حضرت ولیعصر(عج)
🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مهربانو
صبحت بخیر و شادی خانوم ☕️🌺😊
با توکل به خدای مهربون 🌺
رزق و روزیت فراوون
تنت سلامت
افکارت سبز و مثبت🍃
شادیهات جاودان 🥰
و زندگیت پر از مهربونی❤️
روزخوبی پیش رو داشته باشی خورشيد خونه 🌺🍃
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
دوباره صبح...
دوباره وقت عاشقی...
دوباره فرصت مهرورزی و با هم بودن...
عشق و زندگی و امید و محبت فقط یه دلیل میخان واسه بودن، اونم تویی بانو
بخند و دنیا رو رنگی کن🌈
@madaranee96
استاد عالی.mp3
240.1K
ومن یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لایحتسب،
ومن یتوکل علی الله فهو حسبه و....
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96