eitaa logo
🧕🏻 🏴مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
61 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
توی ایـن صبح زیبـا هم خدا هست، هـم نور و هم زیبـایی هـم آفـتابِ مـهربـانی و هم فرصت زندگانی.🌞 ســـــلام صبح زیبـات بـخیر و شادی خانوم به امید یه روز پر از عشق و مهر. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
بریم بازی جاگذاری احساسات😊 @madaranee96🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر این ارتباط برقرار شود ... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ خیلی طول می‌کشد آدم عمیقاً متوجه خدا بشود ولی اگر دل و ذهن انسان متوجه خدا شد، دیگر یک لحظه از او غافل نخواهد شد. می‌شود با خدا ارتباط برقرار نکرد ولی اگر این ارتباط برقرار شد، دیگر نمی‌شود او را رها کرد. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩السلام علیک یا باب الحوائج🚩 اینجا همراه فرشتگان، مهمان کودکانیم 🚩 هیئت کودک مادرانه🚩 🌴به مناسبت ایام شهادت حضرت امام موسی کاظم علیه السلام برگزار میکند:🌴 🏴 نمایش عروسکی 🚩کاردستی 🏴بازی های هدفمند 🚩 مداحی و سینه زنی کودکانه 🏴و... 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩 🏡مکان: پردیسان، بوستان پروانه ⏰ دوشنبه ۹۹/۱۲/۱۸ ساعت ۱۶تا۱۸ ⚠️ظرفیت برنامه: ۲۰ مامان و دلبنداشون جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر به 🆔 @Yazahra7373 🌴🌴 "مامان باید شاد باشه"‌ https://eitaa.com/madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهربانو؛ بیا حساسیت ها رو کم کنیم و هر چیزی رو به دل نگیریم! اگه واقعا چیزی ناراحتمون میکنه، حتما اون رو مطرح کنیم. 👇🏻👇🏻👇🏻
به دل نگیر توی سالی که گذشت کسی بود که ناراحتت کرده باشه؟ خب همین حالا سعی کن که توی دلت ببخشیش! ما این کار رو واسه خودمون انجام میدیم و قرار نیست اعتباری به اون شخص داده بشه یا دوستی مجددی رو شروع کنیم! فراموش نکن خیلی از دلخوری‌ها از سوتفاهم پیش میاد و اصلا طرف مقابلمون متوجه این موضوع نیست! پس سعی کن از خودت و دوستی‌هات مراقبت کنی و منطقی تصمیم بگیری پیش از اونکه دیر شده باشه. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
”هواتو دارم تا اَبَد” چقدر جمله ی محکمیه، نه؟ یه جهان دلگرمی توش هست، دل آدم رو بدجوری قرص میکنه... این جمله رو بهت گفت تا بهت بفهمونه تحت هر شرایطی کنارت هست، این جمله ارزشش از هزار تا دوستت دارم و عاشقتم بیشترِه... "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامان جون، شنیدی که دزد می‌زنه به قافله؟ قبول داری که عمر و زندگی ما ارزشمندترین سرمایه ماست؟ راستی عمر و روز و لحظه ما هم دزد و راهزن دارن؟ با هم ببینیم: 👇🏻👇🏻👇🏻
35.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏳دزدان وقت 🎤 استاد رائفی پور ✨✨✨✨✨✨✨✨ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🧀 لطفا پنیرش زیاد باشد ✍ نویسنده: یگانه مرادی لاکه 👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۸۰ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره صد و هشتاد: ⁉️ حسن پدر حسینِ و حسین پدر علی. اگه تقی فرزند حسن باشه، چه نسبتی با علی داره⁉️ جوابت رو بفرست به 🆔: @madarane96 "مامان باید شاد باشه"
خانومی، توی فضای مجازی، صفحات مفید رو دنبال می‌کنی یا محتوایی که بهت حس ناکافی بودن میده؟ 🤔 👇🏻👇🏻👇🏻
پاکسازی فضای مجازی تصویر زندگی بعضی آدما توی شبکه‌های مجازی خیلی واقعی نیست و همین باعث میشه ما مدام حس کنیم از زندگی عقب افتادیم! یا ذهن ما سبک زندگی یه تعدادی از افراد جامعه رو تعمیم می‌ده به همه و بعد با خودمون فکر می‌کنیم خب! الان همه سفر هستن، همه اتومبيل شخصی دارن، همه درآمد عالی دارن! همین موضوع ما رو دچار اضطراب می‌کنه. نگرانی از اینکه همه توی شرایط خوبی هستن و من نیستم! وقتشه صفحات مفید رو واسه دنبال کردن انتخاب کنی. 🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تکه از این قصه پر شور و احساس رو بخونیم... 👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت هفتم سعی کردم عروسی خودم را ببینم و خوشحال باشم، اما وقتی به خودم می‌آمدم، می‌دیدم تمام صورتم پر اشک است. دست خودم نبود. دختری که چغالوند را یک‌نفس بالا می‌رفت، فرنگیسی که شب‌ها تو تاریکی می‌ایستاد تا پسرها را بترساند، حالا غریب مانده بود و هیچ ‌کس را نداشت. تنهای تنها بودم من. پدرم، هر بار به من می‌رسید، سرش را پایین می‌انداخت و به فکر فرو می‌رفت. می‌دانستم چه حالی دارد. مرا آورده بود که دیگر کارگری نکنم. به خیال خودش، می‌خواست خوشبخت شوم. او را که این‌طوری می‌دیدم، دلم برایش می‌سوخت. برای اینکه ناراحت نباشد، می‌گفتم: «کاکه، ناراحت نباش. ببین من هم ناراحت نیستم.» بعد سعی می‌کردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدرم، هر بار حرف‌هایم را می‌شنید، به گریه می‌افتاد. یک بار وسط هق‌هق گریه‌اش گفت: «فرنگ... کاکه... می‌خواهم خوشبخت شوی. دیگر دلم نمی‌خواهد سختی بکشی. تو را آورده‌ام اینجا تا از زیر بار آن همه محنت و سختی رها شوی.» شب بود که اکبر با خوشحالی به پدرم گفت: «دیگر باید آماده باشیم. آن‌ها فردا می‌رسند و به امید خدا فرنگیس را عقد می‌کنیم.» پدرم سری تکان داد و گفت: «به امید خدا، من هم بعد از عقد فرنگیس برمی‌گردم.» حال بدی داشتم. تازه داشتم می‌فهمیدم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید. اگر به خاطر پدرم نبود، شبانه راه می‌افتادم و از کوه‌ها می‌گذشتم و برمی‌گشتم روستای خودمان. آن شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ده سال داشتم و روز قبل از آمدنم، با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوار خانۀ ما عروسک‌بازی کنیم، در خانقین، شهری از عراق، در انتظار کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند. آری، می‌دانستم دیگر هیچ‌ کدام از اقوام و فامیلم را در ایران نخواهم دید. آن شب، سعی کردم به آن‌ها فکر کنم و قیافۀ تک‌تکشان را خوبِ خوب به خاطر بسپارم. با گریه و اشک خوابم برده بود که صدای درِ خانه، همه را از خواب پراند. صدای داد و فریاد کسی می‌آمد. کسی محکم و دیوانه‌وار به در می‌کوبید؛ فریاد می‌کشید و نعره می‌زد. صدایش برایم آشنا بود. به پدرم نگاه کردم تا بفهمم چه خبر شده. رنگش پریده بود. از بیرون خانه، صدای شیهۀ اسب می‌آمد. مرد صاحبخانه، تفنگ به دست گرفت و رفت دم در. در را باز نکرد. از همان پشت در پرسید: «کی هستی؟ اینجا چی می‌خواهی؟» صدای کلفتی آمد: «من گرگینم، گرگین‌خان. در را باز کن، تا نشکستم آن را.» از تعجب خشکم زده بود. گرگین‌خان، پسرعموی پدرم بود. یک لحظه از ذهنم گذشت او اینجا چه می‌کند؟ چطور آمده بود و می‌خواست چه ‌کار کند؟ همین که صاحبخانه در را باز کرد، گرگین‌خان سوار بر اسب وارد حیاط شد. همه به استقبالش رفتند. مرد صاحبخانه کمک کرد گرگین‌خان پیاده شود و بلافاصله اسبش را گوشه‌ای بست. گرگین‌خان لباس‌هایش را تکاند و آمد داخل. همین که پدرم خواست با او دست بدهد، با چشم‌های قرمز به پدرم اخم کرد و بلند گفت: «چه دستی داری که با من بدهی؟! من با تو حرفی ندارم.» بعد دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «به طلب فرنگیس آمده‌ام... آمده‌ام فرنگیس را برگردانم.» پدرم با تعجب پرسید: «فرنگیس را برگردانی؟!» گرگین‌خان به طرف پدرم خیز برداشت و یقه‌اش را گرفت. همه میانجی شدند، اما گرگین‌خان یکی دو تا سیلی محکم به صورت پدرم زد. از ناراحتی و ترس، به گریه افتاده بودم. رفتم جلو، دست گرگین‌خان را گرفتم و گفتم: «نزن، پدرم را نزن!» گرگین‌خان که اشک‌هایم را دید، کمی‌ آرام‌تر شد. روی زمین نشست و تکیه‌اش را داد به دیوار. بنا کرد با پدرم حرف زدن. پدرم گوشۀ دیگر اتاق نشست و سرش را پایین انداخت. گرگین‌خان دستش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و با هر جمله‌اش، یک بار تکرار می‌کرد: «خجالت نمی‌کشی؟ دخترت را آورده‌ای به خاک اجنبی و می‌خواهی اینجا شوهرش بدهی؟ نکند نان نداری که به دخترت بدهی؟ نداری که خرجش را بدهی؟ آمده‌ام فرنگیس را با خودم ببرم. اصلاً خودم خرجش را می‌دهم، اما توی خاک خودمان و توی خانۀ خودمان. فرنگیس مال ماست، مال اجنبی‌ها نیست. ناموس ما را دست عراقی می‌دهی تو مرد؟» پدرم سرش را پایین انداخته بود و لام تا کام حرفی نمی‌زد. گرگین‌خان چایش را سر کشید و انگار که نفسش تازه شده باشد، دوباره شروع کرد به داد زدن و فریاد کشیدن و گلو دراندن. فامیل‌ها سعی کردند او را آرام کنند. هر چه می‌کردند، فایده نداشت. او را بلند کردند و بردند توی آن یکی اتاق. اکبر گفت: «فعلاً استراحت کن، بعد حرف می‌زنیم.»
قسمت هشتم اما بعد از یک ساعت، گرگین‌خان با چشم‌های سرخ به اتاق ما برگشت و با تشر گفت: «فرنگیس، وسایلت را جمع کن. باید برگردیم.» پدرم که تا آن موقع ساکت مانده بود، فریاد زد: «من به خاطر خودش او را آورده‌ام اینجا. کسی که قرار است فرنگیس زنش شود، آدم خوب و ثروتمندی است. فرنگیس اینجا خوشبخت می‌شود. اختیار فرنگیس با من است. من پدرش هستم...» گرگین‌خان نگذاشت حرف پدرم تمام شود. رفت وسط حرف او و بلندتر فریاد کشید: «تو خدا را نمی‌پرستی. اگر بپرستی، چطور دخترت را به مملکت بیگانه می‌دهی؟ تو مسلمانی؟ نداری که نان دخترت را بدهی؟ من هم عمویش هستم. من فرنگیس را برمی‌گردانم و احدی نمی‌تواند جلویم را بگیرد... فرنگیس دختر ماست، نه عراقی‌ها.» در حالی که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و صدایش می‌لرزید، رو به من فریاد زد: «زود باش فرنگیس، بلند شو.» فامیل‌ها خواستند جلویش را بگیرند. جلو رفتند و گفتند امشب را اینجا بمان. سعی کردند هر طور شده گرگین‌خان را آرام کنند. فایده نداشت. گرگین‌خان چنان فریاد می‌کشید که کسی جلودارش نبود. تمام بدنم از فریادهای گرگین‌خان می‌لرزید. گرگین‌خان، جلوی چشم همه، از پشت یقه‌ام را گرفت و روی اسب نشاند. خودش هم سوار شد. با ناراحتی و خشم گفت: «هر کس جلویم را بگیرد، یک گلوله حرامش می‌کنم.» وقتی حرف می‌زد، به اسلحه‌ای که به کمر بسته بود، اشاره می‌کرد. لحظۀ حرکت به من گفت: «دستت را دور من حلقه کن. می‌خواهیم برگردیم خانۀ خودمان.» دستم را دور کمر گرگین‌خان حلقه کردم و اسب راه افتاد. قلبم تند می‌زد. دلم برای پدرم می‌سوخت. ایستاده بود و بی‌صدا ما را نگاه می‌کرد. می‌دانستم روی حرف گرگین‌خان نمی‌تواند حرفی بزند. گرگین‌خان، اسب را به تاخت در میان کوچه‌های تاریک خانقین می‌برد. من به شدت تکان می‌خوردم، اما محکم روی اسب نشسته بودم و کمر گرگین‌خان را چسبیده بودم. خوشحال بودم که دارم برمی‌گردم. توی راه، خوب به گرگین‌خان نگاه کردم. آدم دل‌داری بود. قوی‌هیکل و تنومند بود، غیرتی و نترس. انگار که دشت و راه از او می‌ترسیدند. پسرعموی پدرم بود و خودش شش تا بچه داشت. توی راه خیلی با من حرف زد. از دخترهایش و پسرهایش گفت؛ از اینکه بچه‌هایش را با دنیا عوض نمی‌کند. می‌گفت: «فرنگیس، تو مثل بچۀ خودمی. باید زرنگ باشی و اگر بار دیگر پدرت خواست تو را به عراق بیاورد، بگویی نمی‌روی. فقط یک جوری من را خبر کن.» نمی‌دانستم چطوری خبردار شده که من را برده‌اند خانقین تا عروس کنند. بالاخره خودش به حرف آمد و گفت: «مادرت به خانۀ ما آمد و از من خواست تو را برگردانم. بیچاره مادرت، داشت از غصه دیوانه می‌شد. آن‌قدر هم قسمم داد که غیرتم قبول نکرد راه نیفتم.» هوا روشن شده بود که اسب را نگه داشت تا کمی ‌استراحت کنیم. رو به من کرد و گفت: «خسته که نیستی، عمو؟ می‌خواهی یک ساعتی اینجا بمانیم؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، برویم. خسته نیستم.» دلم نمی‌خواست حتی یک لحظه هم معطل کنیم. توی راه، همه‌اش ترس داشتم که نکند دنبالمان کنند و مرا برگردانند خانقین. دائم چشمم به پشت سر بود. فقط می‌خواستم از آن خاک فرار کنم. راهی را که با پا رفته بودیم، با اسب برگشتیم. هیچ جا معطل نکرد. فقط وسط راه، از زنان یکی از روستا‌های بین راه، نان گرفت و به من داد. یک جا هم گفت: «این قسمت را باید آرام رد شویم. اینجا خطرناک است. اگر نظامی‌های عراق ما را ببینند، می‌گیرند.» از آنجا که رد شدیم، ایستادیم. گرگین‌خان لبخندی زد و گفت: «اینجا دیگر خاک خودمان است. خیالت راحت باشد، فرنگیس. دیگر هیچ ‌کس نمی‌تواند جلو‌مان را بگیرد.» بعضی جاها آن‌قدر تند می‌راند که می‌ترسیدم. راهی که دو روز طول کشیده بود، با گرگین‌خان یک روزه برگشتیم. توی راه، یادم افتاد گلونی‌هایم را جا گذاشته‌ام. اولش ناراحت شدم، اما وقتی دیدم داریم به روستا برمی‌گردیم و تنها چیزی که آنجا جا گذاشته‌ام، گلونی‌هایم است، خوشحال شدم. باورم نمی‌شد دوباره دوستانم و روستا را می‌بینم. وقتی چغالوند را دیدم و بعد روستای آوه‌زین را، فکر کردم به بهشت وارد شده‌ام. زن‌های ده، از دور که ما را دیدند، فریاد زدند: «فرنگ... فرنگ برگشت» "مامان باید شهید پرور باشه" @madaranee96