فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹جمهوری اسلامی حَرَم است.
#به_وقت_حاج_قاسم
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
#یادداشت_تربیتی
هرگز فكر نكنيد هرچه سختگيرتر باشيد بهتر مي توانيد فرزندتان را تربيت كنيد. قوانین ذهنی خودتان را به کودک قالب نکنید.
والدين سختگير دو نوع بچه پرورش مي دهند؛
🔹 يا فرد مضطرب، نگران، وسواسی كه به خود بسيار سخت ميگيرد و با وجود موفقيتهايش هيچ لذتی از زندگی نمي برد.
🔹و يا فردی لجباز و فراری از كار!
با سختگيری نمي توانيد فرزندی موفق، سالم و خوشبخت تربيت كنيد. چون همیشه مایوس و نا امید در انتظار رسیدن به حس خوب آرامش خواهد ماند و با درماندگی آموخته شده اشتیاقی برای انجام کار ندارد و خشم حاصل از این ناکامی به شکل لجبازی و بی انگیزگی گریبان والدین را خواهد گرفت.
#نکته_تربیتی
@madaranee96☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی تله موش
با جعبه و کش این وسیله را بسازید
یک بازی شناختی واکنشی با دقت بالا
کودک هر توپ رنگی رو با جعبه همان رنگ باید دریافت کند.
#بازی
@madaranee96☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی _احساسات
#خودت_درست_کن
با وسیایل ساده این وسیله کاربزدی را درست کنید
#مناسب_3سال به بالا
@madaranee96☘
ای کاش، آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
يک روز میتوانست
همراه خويشتن ببرد هر کجا که خواست...
- محمدرضا شفيعیكدكنی
@madaranee96☘
با توکل به خدای مهربون،
مسئولیت شادےخودت رو به عهدهبگیر،
هیچوقت اونو بہ دستِدیگراننسپار•••
#دلیلِحالـہخوبِخودتباش:)😌🌿
☘@madaranee96
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#شیرینی_گل_محمدی
خمیر :
آرد 5 پیمانه،
خمیر مایه 3 قاشق غذاخوری
شیر 1 پیمانه
تخم مرغ 3 عدد
شکر نصف پیمانه
روغن مایع 1 پیمانه
وانیل 1 قاشق چایخوری
مواد میانی :
شیر 2 پیمانه
گلاب یک چهارم پیمانه
شکر یک پیمانه
آرد 8 قاشق غذاخوری
وانیل 1 قاشق چایخوری
1.اول کرم را درست کنید
شیر و شکر و گلاب را با هم مخلوط کنید در قابلمه و آرد را هم اضافه کنید بزارید حرارت ملایم تا غلیظ شود در آخر وانيل را اضافه کرده و خاموش کنید بزارید کنار کاملا خنک شود
خمیر مایه را با شیر و یه قاشق غذاخوری شکر مخلوط کنید بزارید کنار تا عمل بیاد
تخم مرغ وشکر باچنگال بزنید و روغن و وانيل را اضافه کنید و بعد هم خمیر مایه عمل اومده آرد را کم کم اضافه کنید تا خمیرمناسبی بدست آید خمیر را حدوداً 15 دقیقه ورز دهید
روی سطح صاف کمی از خمیر را باز کرده یک مستطیل و به درازای مستطیل از نیمه خمیر، مایه میانی بریزید و نیمه دیگر که مواد نداره بیارید مثل لای کتاب روی طرفی که مواد هست و با چاقوی تیز برش دهید و در سینی فر بچینید وقتی تمام شد روشونو نایلون بکشید و یک ساعت استراحت دهید
بیست دقیقه زودتر فر را روشن کنید 180 درجه
برای رومال یک عدد زرده تخم مرغ را با سه قاشق شیر مخلوط کنید و رومال کنید
بزارید در فر گرم شده به مدت 20-30 دقیقه البته بستگی به دمای فرتون هم داره
نکته :این خمیر با ورز زیاد بهتر و نرم تر میشه پس تنبلی نکنید، احیانا اگر کل آرد رو ریختید ولی باز چسبنده بود فقط کمی میتونید آرد بزنید اگر آرد زیاد بزنید شیرینی خشک و سفت میشه وقتی از فر دراوردید کمی کره اب شده بمالید و کمی عسل رقیق شده تا براق و لذیذ تر بشه
میتونید مثل من تو شکلات بن ماری بزنید و بعد هم پودر پسته.
#عصرونه
@madaranee96☘
داࢪیم به ماه مباࢪک ࢪمضان نزدیڪ میشیما🌙
آماده اے مۆمن ؟
#ࢪمضان❤️
@madaranee96☘
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
👑روزی که مانیا ملکه مورچه ها شد
💖نویسنده:عذرا جوزدانی
👇🏻👇🏻👇🏻
روزی که مانیا ملکه مورچه ها میشه.mp3
3.53M
💖 فاطمه میرزابیگی
💖شش ساله از تهران
#داستان_ارسالی
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه"
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
#چیست_آن ۱۸۹ مامان جون😊 هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓ به یاد روزهای مدرسه...🎒 🧐چیستان شماره ص
جواب چیستان صد و هشتاد و نهم:
چیستان چی بود؟
⁉️کلمه ای که تصویر نشون میده رو حدس بزن ⁉️
جوابش چیه:
هواکش
چند تا از جوابها رو با هم بخونیم:🤣😂🤣
سلام
اتو کشیدن😊
اکسیژن؟
نفسم ارزوست؟
پاسخ چیستان
💎 اتو کشیدن
درسته ؟؟؟؟😍
سلام
اتو کشی
سلام
جواب چیستان ۱۸۹
اُتوکش
سلام روزتون سرشار از شادی.چیستان جالبی بود جوابش میشه:اتو کشیدن😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃
سلام
اتو کشیدن میشه... 😊
سلام
آیا پاسخ ابکش است؟؟؟
اتو کشی هم نمیشه🙃
🤦🏻♀🤦🏻♀🤦🏻♀
"مامان باید پاسخگو باشه"
#چیست_آن ۱۹۰
مامان جون😊
هر شب یه چیستان میزاریم واستون❓❓
به یاد روزهای مدرسه...🎒
🧐چیستان شماره صد و نود:
⁉️یه پرنده توی آسمون پرواز میکنه،
یه گربه هم روی دمش نشسته؛
چجوری ⁉️
جوابت رو بفرست به 🆔:
@madarane96
"مامان باید شاد باشه"
🧕🏻 🏴مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت سی و سوم
روی دیوارها دست کشیدم و با خودم گفتم: «شما را پس میگیریم. نمیگذارم خانۀ ما دست عراقیها باقی بماند.»
پدرم از جلو و من پشت سرش راه افتادم. میخواستم از در حیاط خارج شوم که چشمم به تبر گوشۀ حیاط افتاد. همان تبری بود که به قهرمان کمک کردم تا بسازد. با خودم گفتم خوب است تبر را بردارم تا توی کوه، چیلی بکنم و آتش درست کنیم. به پدرم اشاره کردم بایستد. به طرف تبر دویدم و آن را هم روی دوش انداختم. نمیخواستم پدرم بارِ سنگین بردارد. آرامآرام و خمیده راه افتادیم. از خانه که دور شدیم، برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. خبری نبود. صدای چند تا گوسفند از توی خانهها میآمد. نایستادیم. از سرازیری روستا به طرف چشمه به راه افتادیم. باید از میان چشمه میگذشتیم و بعد به طرف کوهها میرفتیم.
نزدیک چشمه بودیم که یکدفعه دو تایی خشکمان زد. پدرم راستیراستی که زبانش بند آمده بود. برگشت و توی چشمهای من خیره شد. انگار میخواست بداند باید چه کار کند. دو تا عراقی، کنار چشمه ایستاده بودند و میخواستند آب بخورند. یکی از آنها، آن طرف چشمه و آن یکی، این طرف چشمه بود. یکیشان، تفنگش را روی شانه انداخته بود. پابرهنه بود. پوتین و قطار فشنگش را به نوک تفنگش گیر داده بود. هر دو تا هیکلی بودند.
حواس هیچ کدامشان به ما نبود. پدرم با دلهره و ناراحتی، فقط به من نگاه میکرد. سرم داغ شده بود. رو به پدرم، اشاره کردم ساکت بماند و حرفی نزند. هزار تا فکر از سرم گذشت. توی یک لحظه، تمام زندگیام جلوی چشمم آمد. اگر دیر میجنبیدیم، به دستشان میافتادیم و کارمان تمام بود.
به خودم گفتم: «فرنگیس، مرد باش. الآن وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.»
پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ رو دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسۀ غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی، خوش بودند برای خودشان.
سربازِ پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقتهایی که با تبر چیلی میشکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه.
با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سر سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمیکرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه.
چشمم به سنگهای کنار چشمه افتاد. تصمیم خودم را گرفتم. نباید اسیر میشدم. اگر به دستشان میافتادم کارم تمام بود. یک لحظه یاد حرفهای پدرم افتادم: «تو هاو پشتمی.»
سرباز عراقی، هولهولکی تفنگش را از رو شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش بیرون زد. دستش را به طرف سرش برد و از درد فریاد کشید. بیمعطلی بر سرش فریاد زدم و دویدم. فقط نعره میزدم و جیغ میکشیدم. نعرهام توی دشت و تپههای آوهزین پیچیده بود.
مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خونآلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده بود. ترسیده بود.
پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد: «چه کار میکنی؟ ولشان کن، فرنگیس.»
سرباز اول توی آب افتاده بود و سرباز دوم روبهرویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازۀ دست من بزرگ نبود. طوری دستهایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. یک لحظه از درد ناله کرد و فریاد کشید: «امان... امان.»
مچش را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان مچش را میشکنم. سرباز بیچاره، از اینکه من آنقدر زور داشتم، تعجب کرده بود. میلرزید. من هم میلرزیدم! ترسیده بودم، اما تلاش میکردم مچش را ول نکنم. باید میایستادم. یاد داییام و مردهای ده که افتادم، نیرو گرفتم.
پدرم، با دهان باز نگاهم میکرد. دستهای سرباز را که از پشت گرفتم، دیگر هیچ حرکتی نکرد. فقط یکبند مینالید و میگفت: «امان، امان.»
میدانستم امان یعنی اینکه تسلیم شده است. رو به پدرم فریاد زدم: «تفنگها و تبر را بردار»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96