#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🐦 گنجشک باهوش
✍ نویسنده: ملیزا اسمیت
👇🏻👇🏻👇🏻
گنجشک باهوش.mp3
2.8M
🎀 قصه های ماهی خانوم
#گنجشک_باهوش
🕰۵:۵۰دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه"
#فرنگیس
قسمت سی و چهارم
پدرم مات مانده بود. انگار روح در بدنش نبود. دوباره فریاد زدم: «باوگه... زود باش.»
کمکم به خودش آمد. تندی دو تا تفنگها را برداشت و با تبر آمد بالاسر سرباز عراقی ایستاد. سرباز مثل گنجشکی که اسیر شده باشد، تکان نمیخورد. خون تمام پیراهنش را قرمز کرده بود. زیر دست و پای دو تاییمان، پر شده بود از خون.
پدرم آمد به کمکم. تکهای از کیسهای که غذا توی آن گذاشته بودیم، کند و دست سرباز را با پارچه محکم بستیم. کارمان که تمام شد، تفنگ را از دست پدرم قاپیدم و رو به سرباز گرفتم. اینجا بود که خیالم راحت شد.
لحظهای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز گفتم: «حرکت کن.»
مرد، گیج و زخمی بود. با وحشت و ترس به جنازۀ همقطارش، که توی چشمه افتاده بود، نگاه میکرد و به لکنت افتاده بود. او را جلو انداختم و محکم گفتم: «حرکت کن. اگر دست از پا خطا کنی، تو را هم میکشم.»
همۀ اینها را به فارسی و کردی میگفتم! مرتب سرش داد میکشیدم. به سختی حرکت کرد و من با تفنگ پشت سرش به راه افتادم. گاهی با نوک تفنگ به پشتش میزدم تا تندتر حرکت کند. پدرم همهاش به من التماس میکرد و میگفت: «فرنگیس، ولش کن! الآن میآیند سراغمان، بیچارهمان میکنند.»
با ناراحتی به پدرم نگاه کردم. چیزی نگفت و پشت سر من به راه افتاد. کیسۀ غذا توی دستش بود. اولِ راه، دور و بر را میپاییدیم و حواسم بود که سربازهای دیگر سر راهمان کمین نکرده باشند.
سرباز اسیر را به سمت کوه بردیم. مردی سبزه و بلندقد و لاغراندام بود. مرتب به عربی چیزهایی میگفت که چیزی ازش سر در نمیآوردم. ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود که دارد التماس میکند. وقتی یاد کشتهشدگانمان میافتادم، دلم میخواست با دو تا دستهای خودم خفهاش کنم. اما از قدیم شنیده بودم که نباید با اسیر بدرفتاری کرد.
وقتی به کوه نزدیک شدیم، زنها و مردها و بچهها بلند شدند و ما را نگاه کردند. تعجب کرده بودند. بچهها بنا کردند به جیغ کشیدن و دویدن به سمت ما. مادرم تا ما را با آن حالت دید که یک نظامی را جلو انداختهام و اسلحه دستم است، با عصبانیت و ناراحتی توی سرش زد و بلندبلند گفت: «برادرم بمیرد، آخر چرا این را آوردی؟! این اسیر مایۀ دردسر است. دنبالش
میآیند. ما را بمباران میکنند. همهمان را میکشند. بیچاره شدیم، بدبخت شدیم...»
همه ترسیده بودند و سرزنشم میکردند. خواهر کوچکترم لیلا گفت: «فرنگیس، چه کارش کردی؟ چرا زدی توی سرش؟ چرا این بلا را سرش آوردی؟ ولش کن، بگذار برود.»
وقتی رفتار دیگران را دیدم، ناراحت شدم. عدهای ترسیده بودند و عدۀ دیگری دلشان برای سرباز اسیر میسوخت. با ناراحتی گفتم: «دلتان برای اینها میسوزد؟ رحمتان میآید؟ باید تکهتکهشان کنیم. همینها بودند که مردهای ما را کشتند. همینها ما را آواره کردند.»
زنعمویی داشتم که رو به مردم کرد و گفت: «خدا را شکر. چرا میترسید؟ فرنگیس کار خوبی کرده. از چه میترسید؟ به جای اینکه فرنگیس را روی سر بگیرید، این حرفها را به او میزنید؟ بس کنید. ببندید دهنتان را.»
پدرم، که هنوز ناراحت بود، رو به زنعمویم گفت: «چه میگویی تو؟ ما گناهبار شدهایم. فقط این نیست که! فرنگیس یک نفر را هم کشته. بدبخت شدیم رفت! جنازهاش توی چشمه افتاده.»
هر چه پدر و مادرم گفتند، اهمیت ندادم. از ناراحتی داشتم منفجر میشدم. با عصبانیت گفتم: «به خدا اگر بتوانم، همهشان را میکشم. اینها عزیزان ما را کشتند. اینها ریختهاند توی خانههای ما. همینها ما را بدبخت کردهاند. اگر من اینها را نمیکشتم، میدانید چه بر سر ما میآوردند؟»
همه دور و بر من و سرباز اسیر ایستاده بودند. با فریاد ادامه دادم: «حواستان باشد؛ این اسیر من است. مسئولیتش با خودم است. پس همهتان آرام باشید و نترسید. هر کاری که لازم باشد، انجام میدهم. فهمیدید؟»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
🍃🌸
مهربانو🧕🏻
اگه ناامید بشی و بگی
"نمی شه"؛ کائنات میگه:
فرمان بردارم سرورم و شما به آرزوت نمی رسی.
وقتی احساس خوبی داشتی و هم جهت شدی، زمان پدید اومدن اون رویا هم فرا میرسه.🍃🍃🍃🍃
با توکل به خدای مهربون، به دنبال همه آرزوهات برو
شبت نورانی خانومی🌙
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
به بلندای یک عمر.mp3
5.4M
1⃣ #برای_ماه_خدا_آماده_شویم
به بلندای یک عمر ... 🌱
🔹فرصت ها در گذر است؛ چندروز باقی مانده تا عظیم ترین سفرهی رحمت الهی!
➖ آیا برای ورود به ماه مبارک رمضان آماده شدهایم؟
🎤استاد شجاعی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 زمین و هوا رو بپا😉
🔸️ زمان محدودی برای بازی مشخص کنید؛ مثلا ۳۰ ثانیه
🔹 همزمان که توپ جمع میکنید، نباید بگذارید بادکنک به زمین بیفته!
🔸️ توپ بیشتر و بادکنک بالاتر (بادکنکی که به زمین نخوره) برنده ست🤗
👍😎 این بازی رو میشه گروهی هم انجام بدید؛ اینجوری که هرگروه نگهبان بادکنک و مامور جمع کردن توپ های جداگانه داشته باشه!
#کودک
#تربیت
#بازی
@madaranee96☘
🌸🍃مھࢪبون 😌
حواست هست که دو ࢪوز دیگھ ماه مباࢪک ࢪمضانہ؟ 🌙
🌸بࢪاے اینکہ فضاے خونہ مون حال و هواے ماه ࢪوزھ رو بگیࢪه چی کاࢪ کنیم؟
اگه پیشنهاد قشنگی داࢪی بهمون بگو لطفا😍
#ماه_ࢪمضان❤️
@madaranee96☘
🌸🍃
مثلا امروز سعی کنیم خونه مون رو تمیز و مرتب کنیم و اساسی به نظافت لایه های پنهان خونه برسیم تا مجبور نشیم توی ماه مبارک کارهای سنگین انجام بدیم😌
#ماه_ࢪمضان❤️
#استقبال
🌸🍃
مثلا...
امروز یه گوشه از خونه ࢪو تبدیلش کنیم به محل عبادت ایام ماه مباࢪک...🌟
یا از جانماز و چادࢪ نماز خوشگل استفاده کنیم🌺🌸🌺
#ماه_ࢪمضان❤️
#استقبال
🌸🍃
مثلا...
یه لیست خوب بنویسیم از غذاها و دسرهایی که قࢪاࢪه توی ماه مبارک درست کنیم و بزنیم به یخچال 🥐🍳🌮🥙
#ماه_ࢪمضان❤️
#استقبال
🌸🍃
مثلا...
خونه رو با ریسه ها و لامپ های ریزه میزه تزئینش کنیم و شوࢪ و انࢪژی رو توی خونه بیاࢪیم
💡💡💡💡💡
#ماه_ࢪمضان❤️
#استقبال
🌸🍃
مثلا...
مواد غذایی که قراره زیاد توی ماه مباࢪک استفاده بشه و بسته بندیشون انࢪژی میبࢪه رو از همین امࢪوز خریداری کنیم و شروع کنیم به شستن و خرد کردن و بسته بندی 🥦🥒🥕🥔
#ماه_ࢪمضان❤️
#استقبال
🌸🍃
مثلا ....
لباس نوهای بچه ها و خودت رو بذاری دم دست که روزه اول رو بایه حال و هوای دیگه بگیࢪید 😍
#ماه_ࢪمضان❤️
#ایده
🌸🍃
مثلا...
یه اسپری گلاب درست کنیم..
بطریش رو خوشگلش کنیم..☘
و برای ایام ࢪوزه داࢪی ازش استفاده کنیم تا فضاے خونه عطࢪ گل محمدے🌺بگیࢪه😌
#ماه_ࢪمضان ❤️
#ایده