از دست خدیجه، کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو، بهم فهماند کار درستی نمیکنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت.
من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»
نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم، بیفایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت
استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
#ادامه_دارد....
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
مداحی آنلاین- همسایه آفتاب - همسایه آفتاب.mp3
2.66M
همسایه آفتاب
🎤حجت الاسلام عالی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
روشنیچشمپدرجانبرادر.mp3
9.46M
💐روزی قم! رونق قم!
💐در حرمت دل شده گم
🎤 میثم مطیعی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋چون اونا دخترن! . . . 👧🏻
روزدخترمبارک
#هیئت_کودک_مادرانه
@madaranee96
☀️#تا_طلوع
مناجات سوم: راز و نياز ترسیدگان
به نام خدا كه رحمتش بسيار و مهرباني اش هميشگي است خدايا آيا چنين مي نمايي كه پس از ايمانم به تو، عذابم نمايي؟
يا پس از عشقم به تو، از خود دورم سازي، يا با اميد به رحمت و چشم پوشي ات محرومم سازي؟
يا با پناه جويي ام به گذشتت، رهايم نمايي؟
هرگز چنين نيست! از ذات بزرگوارت به دور است كه محرومم كني.
جرعه ای از مناجات خمس عشره
(مناجاتهایپانزدهگانه مولاي ما علي بن الحسين عليهما السلام).
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
14000128-05-hale-khoob-low.mp3
9.54M
🔉 #حال_خوب(۵)
📅 جلسه پنجم| ۱۴۰۰/۰۱/۲۸
استاد پناهیان
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
#فانوس
آقا میگن:
"زن ایرانی در ایران اسلامی، باید کوششش این باشد که هویّت والای زن اسلامی را آنچنان زنده کند که چشم دنیا را به خود جلب کند.
این امروز وظیفهای است بر دوش زنان مسلمان؛ بخصوص زنان جوان و دختران دانشآموز و دانشجو."
۱۳۷۹/۰۶/۳۰
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
16.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پند_استاد
🎉 ویژگیهای منحصر بهفرد دختران
از نگاه امام صادق(علیه السلام)
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96