#دختر_شینا
قسمت شانزدهم
نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟»
نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.»
گفت: «ناراحت شدی؟!»
گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.»
عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفهمان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست، عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.»
بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت میخواهم. اشتباه کردم.»
بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت.
تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت.
هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر، دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد.
دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.»
توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!»
دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم.
خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!»
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم.
اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی.
رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود.
برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباسهای نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباسها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق.
تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمیدهی، اقلاً بیا ببین از لباسهایی که برایت خریده ام، خوشت می آید؟!»
دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.»
خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولکدوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شدهای. چقدر به تو می آید.»
خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. میروی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.»
دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم؟! نمیشود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.»
گفتم: «آخر حیف است، این لباس مهمانی است.»
خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمیشود برای من این لباس را بپوشی؟!»
تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.»
بچهها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم، تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر، معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. میدانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت میدانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن، خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو، به خدا نزدیکتر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر میکنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زنها و کودکان ما می آورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی.
قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن. ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی، ببین این مردم جنگ زده، با چه سختی زندگی میکنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشتهاند؟! آنها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان، سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.»
به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.»
نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ، جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را میبینم. خدا خودش بهتر میداند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمسالله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.»
زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.»
با انگشت سبابهاش، اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه، چهار ماه طول بکشد. مواظب بچهها باش و تحمل کن.»
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه، چهار ماه دیگر آمد. یک هفتهای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن میزد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند، می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند.
حاج آقایم همیشه بیتابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا میآمدند پیشمان. چند روزی میماندند و میرفتند.
بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانهام پر می زد. فکر میکردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه میگرفتم و مثل مرغ پرکندهای، از این طرف به آن طرف میرفتم. تا بالاخره خودم را به همدان میرساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباسهایش، کفشها و جانمازش، دلگرمم می کرد.
به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشیام این بود که هست و سالم است. این برایم کافی بود.
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز، چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور، دو سال از جنگ گذشته بود.
سال ۱۳۶۱ برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط، چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمیآیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من، که جنگ را به من ترجیح میداد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان، چند روزی پیش ما میماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچه سوم، امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله، برای خانه ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمیخواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «میروم سری به منطقه می زنم و سه، چهار روزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه، کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی میخورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچههای سفید.
تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد. خدیجه و معصومه، گوشه اتاق بازی می کردند. قربان صدقه من و بچه هایم میرفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، میآمد دست روی پیشانیام میگذاشت. سرم را می بوسید. جوشاندههای جورواجور به خوردم می داد.
یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچههای بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم میریخت و می گفت: «نترس، اگر قابله نیاید، خودم بچهات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
کسی که با توسل به گناه پیروز شود،
پیروز نیست و کسی که با ستم غلبه کند،
( در حقیقت ) مغلوب است.
اقتباسی از حکمت ۳۲۷ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا
✨نعمت سلامتى،
💫 مبداء همه نیازهاست
✨و عاقبت بخیرى،
💫مقصد همه نیازها...
✨تو را به مهربانیت،
💫این دو را به همه
✨ عطا کن
💫شبت گرم از نگاه خدا⭐️
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
💖ســــــــلام مهربانو 🧕🏻
🌸صبح زیبـات بخیر
💖حال و احوالت خوبه خانومی؟
🌸امیدوارم امـروز
💖یکی از بـهترین
🌸روزهای زندگیت باشه
💖پر از شادی، آرامش و خوشبختی
🌸 آخر هفته خوبی واست آرزو دارم
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
15.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مجموعه_داستان_های_مهارت_های_زندگی
این داستان :♤آشتی باجناق ها♤
(اهمیت رفت و آمد با نزدیکان در شادی کودکان)
🌼
🌈🌼
@childrin1
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
✅✅به دنبال فرزند حرف گوش كن نباشيد.
كودكی كه همه حرف های شما را گوش ميكند، فردا در اجتماع به حرف ديگران هم گوش خواهد داد.
@madaranee96☘