eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
64 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسامی ارسالی مامانا که با حرف ک شروع میشه: سلام کاظم کوثر کتایون کاوه کوروش کیان کیانوش کیوان کیمیا کلثوم کامران کرم کیانا دختر: کیانا کوثر کوکب پسر: کامران کاظم کمال کیومرث کیان سلام دختر 💝 کبری کوکب خانم کشور خانم قدیمها.... کوثر کتایون ....همون کَتی خودمون کیمیا کیانا کاملیا توی شکیب 😉 کِلارا....الهی بگردم☺️ پسر🙋‍♂ کربلایی محمدو ....☺️ کیان کیوان کیخسرو کامران کامبیز کاوه کرم کریم کوروش کرامت کارآگاه گجت🧐 کور نشی با این اسمهات🤭 خدایی اگه من نبودم کدوم مامانها شاد میشدند....😳😎 کلی فسفر سوزوندم.. ... ویرایش کردما...😉 سلام 😊 کبری کریمه کریم کتایون کمند کیانا کیمیا کاملیا کوزت😐 کشور کلثوم کوثر کرامت کاترینا کوکب کیوان کامران کاظم کاووس کاظم کارن کمیل کیان کیا کسری کیهان کامیار کامیاب کوشا کمال کاوه کوروش کوهیار وای خدا خیلی زیاده😬😂 کاظم رو دوبار نوشتم😬 از بس اسم قشنگیه😊 سلام کریم.کامران.کاوه.کارن.کیمیا.کاملیا کوکب.کیان.کیارش.کورش. کیانا.کمیل.کمال.کسری.کبیر.کبریا. کبری.کیانوش.کتایون.کامیار.کیوان کاظم.کژال.کلثوم.کمند.کوثر. کیهان.کامبیز.کامیار.کامیاب کوشا.کوهیار.کیومرث. " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
مامان جون، اسم‌‌های قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف گ شروع میشن. 🆔: @madarane96 " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
💎 نچسب ❓ تا حالا ایییییین‌حجم از وابستگی رو یک‌جا دیده بودین؟😐 🔆 بیا وابستگیتو یکم کمترش کن😅 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~ 💕✨ صدایت، آرامشی به قلبم می دهد،💞 که حاضر نیستم آن را با هیچ چیز دیگری در دنیا عوض کنم...🎀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ (💎بفرست واسش) "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؟ ۹۵ (خاطرات یه بچه ی بیست ساله) وقتی میتونی هله هوله بخوری، غذاتو نخور 🤪🤪 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐰به همین راحتی ✍ نویسنده و تصویرگر: کلرژوبرت 👇🏻👇🏻👇🏻
به همین راحتی.mp3
3.56M
🎀 قصه‌های خاله یاس 🕰 3:42دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
قسمت هفدهم شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل، مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم. فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم‌هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند. وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!» ـ عجب شوهر بی خیالی. ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش. ـ آخر به این هم می گویند شوهر! این حرف‌ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.» از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!» صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش‌هایم مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند، به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.» بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام‌آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله‌ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی‌ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده‌ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.» انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. می‌دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی‌خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی‌اش را به هم می زدم. سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان‌خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار، خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر، مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن‌برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه‌ها را توی دیس‌های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظه آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد. (پایان فصل چهاردهم) فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچه تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه، ساعت‌ها کنارش می نشستند. با او بازی می‌کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش، شادی می‌کردند. اما همه ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می‌زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین. شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.» دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند. آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک‌دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می‌بینم.