فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مجموعه_داستان_های_مهارت_های_زندگی
این داستان :♤یار کشی فوتبال♤
(پرهیز از دروغ)
🌼
🌼🌼
@childrin1
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#بازیبازویتربیت
تونلبازی🚇🚇
بچّه ها👧👦، عبور از تونل را دوست ❤️دارند. این تونل به شیوه های مختلف، درست میشود که برخی از آنها را در این جا میآوریم:
الف) بزرگترها 👫در کنار هم به حالت چهار دست و پا قرار بگیرند. هر اندازه تعداد افراد بیشتر باشد، تونل جذّابتری😃 درست میشود.
ب) صندلیها را کنار هم بگذارید و روی آنها هم پارچه یا پتو بیندازید.
ج) با کارتن های📦 📦📦در کنار هم چیده شده، میتوان تونل🚇 درست کرد. برای این کار، ته کارتن ها را ببُرید🔪.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶
📚بازی، بازوی تربیت، صفحه ۷۰
#بازی_بازوی_تربیت
#من_دیگر_ما
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
#الگو_یابی
اینم یه بازی بسیار آموزنده برای بچه هامون! این بازی برای ۳ تا ۴ ساله ها خیلی مناسبه.
مامان باباها اولین معلم های بچه ها هستن و مغز بچه تشنه یادگیری ۲۴ ساعته در اختیار اونها، پس دریغ نکنید!
@madaranee96☘
#تزیین_غذای_کودک
کوچولوها گاهی غذا و میوه نمی خورن،
تزیین زیبای غذا میتونه بچه ها رو تشویق به مصرف بهتر و بیشتر مواد غذایی سالم کنه و باعث رشد بهتر بچه ها بشه
💕
💜💕
╭ 💜💕 @childrin1
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
اولوا الالباب_027.mp3
1.19M
🎧 #تربیت_عقلانی
✅ یکی از بزرگترین اتفاقات زندگی ما میتونه این باشه که خدا در حقمون لطف کنه و ذهنمون رو آزاد کنه، بتونیم خوب خودمون رو تحلیل کنیم و واقع بینانه خودمون رو قضاوت کنیم.
📛به میزان تکبری که به انسان اضافه میشه به همون میزان از عقلش کم میشه.
محسن عباسی ولدی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
💬 برای سخن گفتن در خانواده؛
تنها کلماتی را برگزین که دارای بار مثبت و عاطفی هستند.
#عاشق_بمونیم
خانم و آقای خونه❣
اگه مایلین از همسر و بچه ها
کلام ناپسند نشنوین،
فقط کافیه نظام کلامی خودتون رو اصلاح کنید!
اینجوری کلام اهل خونه هم اصلاح میشه.
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
#من_دیگر_ما
✅مبانی تربیت دینی
📌ساز و کار تربیت
🕋دستور دادن به نماز
در کتب فقهی و روایی آمده است که فرزند را از شش یا هفت سالگی، برای نماز، تمرین دهید و از نُه یا ده سالگی برای وا داشتن آنها به نماز یا جلوگیری از ترک نماز، آنها را بزنید.
⚠️قبل از هر توضیحی، حواسمان باشد که منظور از زدن در این جا، کتک زدن نیست. مقصود، زدنِ اعتراضی است که گاهی مثلاً ما پسِ گردن فرزندمان میزنیم، بدون این که جا بیندازد؛ آن هم برای این که اعتراض خود را به او بفهمانیم.
اگر بخواهید این دستور العمل را خارج از ساز و کار تربیت، تحلیل کنید، نمیتوانید.
اگر هم بدون عمل کردن به اجزای دیگر ساز و کار، بخواهید به این دستور عمل کنید، باز هم نتیجه نخواهید گرفت.
برای این که ساز و کار کاملی را که این دستور العمل در آن قرار دارد، بیان کنیم، به فضای ارتباطی کودک با نماز، اشاره میکنیم.
❗️یکی از اوّلین ارتباطهای کودک با نماز، وقتی است که دور و برَش را میبیند و صداهایی را که در اطرافش تولید میشود، میشنود؛ یعنی همان روزهای اوّل زندگی.
او در ساعات خاصّی از شبانهروز، صدایی را میشنود که بر اثر تکرار، صدایی کاملاً آشنا میشود؛ یعنی شنیدن صدای اذان.
در این هنگام، حرکاتی را از پدر و مادرش میبیند که متفاوت از اوقات دیگر است. پدر و مادر، رو به یک سو میایستند، دستهایشان را تا بناگوش، بالا میبرند، لبشان را تکان میدهند و چیزی میگویند و در این حالت، با هیچ کس حرف نمیزنند.
حالا یک روز در هنگام شنیدن این صدا و دیدن این حرکات خاص از پدر و مادر، بچّه، احساس گرسنگی میکند و از مادرش شیر میخواهد؛ امّا مادر، به بهانۀ خواندن نماز اوّل وقت، جواب خواستۀ او را نمیدهد و به نماز میایستد. این مادر، بدون این که بخواهد، با این حرکتش، همراهیِ خطرناکی میان گرسنگی و نماز، تولید میکند...
📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۷۸
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#مبانی_تربیت_دینی
@abbasivaladi
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
اسامی ارسالی مامانا که با حرف ن شروع میشه:
سلام
نورا
سلام
نگار.ناهید.نازگل.نسترن.نیلا
نازنین.نازنین زهرا.نسیم.نسرین
نادیا.نیما.نوذر.نوید.نازی.نیاز
نوشین.نوشا.نوش آفرین.
ندا.نشمین.نازیلا.نازگل.نوروز
نادر.نازآفرین.نازلی.نجلا.نجمه
نرجس.نرگس.نجوا.نسا.نسیبه
نعیمه.نغمه.نفیسه.نقره.نگین
نوبهار.نورا.نونا.نهال.نفس.نیایش
نیلوفر.نعمت.نریمان.نیکی.نیکان
نیره.نیوشا.نگاه.نکیسا.ناصر
نازنین فاطمه.
سلام
دو تا دخترهای قشنگم نیکتا و نیلوفر
پسر برادرم هم نامی جون😍😍😍
دختر
نینجا😳 ناتاشا
نازی ، نورا،نیوشا
نازنین زهرا و فاطمه و زینب و .....
نرگس، نجمه، نهال،نیک و نیکو☺️
پسر
نیما نکیسا
ناصر، نادر،نصرت،نصیر، نورالدین،
نجم الدین سمت خدا☺️
نیاز
نازنین
نسیم
نرگس
نرجس
نعیمه
نغمه
نورا
نبات
نجیبه
نسرین
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
نعمت
ناصر
نادر
نبی
نصرت
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
#فرشتههایخونمون
مامان جون،
اسمهای قشنگ دختر و پسر واسمون بفرست که با حرف و شروع میشن.
🆔:
@madarane96
" مامان باید شاد باشه "
@madaranee96
✨۳۰ دلیل واسه خوشحالی✨
دوستی، نور خورشید، خواب، خلاقیت، رنگ ها...🌱
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#پیچوخمتربیت
✅درس هشتم : مقدمه تربیت: مراقبت های قبل بارداری
زمان و مکان انعقاد نطفه در پیشرفت انسان یا پس رفت انسان اثر وضعی دارد.
انعقاد نطفه ی فرزند باید در زمان مناسبی باشد که اسلام آن را مشخص نموده است.
چه شب هایی در روایات مورد مذمت قرار گرفته اند؟
چه مراقبت هایی را مادر باید در زمان بارداری انجام بدهد ؟
#بارداری
▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️
👇🏻👇🏻👇🏻
1_969985419.mp3
13.84M
مقدمه تربیت: مراقبت های قبل بارداری
عموم مردم در این تصورند که سختیهای بارداری، موجب واجب شدن احترام و ادب به ساحت مادر است...
اما حقیقت آن است که از لحاظِ نکات و ملاحظات تربیتی برای پرورش نهالی نوپا موضوعیت دارد
و این همان سختیِ اعظم است که رنجهای بارداری و فیزیکی در مرتبه ای نازلتر از رنجهای تربیتِ سلامت قرار می گیرد.
🔰 استاد محمد رضا رمزی اوحدی
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
•~
#گلبول_قرمز 💕✨
🌸عـارفی پـرسید:
💜دوست را چون دوستش داری
🌸نـیـازش داری؟
💜یـا کـه چون نیازش داری
🌸دوستـش داری؟
💜گفتـم : چون دارمش، بی نیازم...
(💎بفرست واسش)
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
این نتیجهی گلبول رو یکی از مخاطبین فرستاده واسمون❤️
"مامان باید عاشق باشه"
@madaranee96
#چجوری_کُفر_مامانو_در_بیاریم؟ ۹۹
(خاطرات یه بچه ی بیست ساله)
چرا تو فقط باید پاهای مردم رو ببینی؟👣
توی شلوغی، مامان رو مجبور کن بغلت کنه!
🤪🤪
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
⛱ #شوخی
تخیلات اسیدی
😉 خیال پردازی بیخود نکنید...
😐 مثلا از الان خیلی مهم نیست که اسم نوهتون سامانتا باشه یا برزو...
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🍯انجیر و عسل
✍نویسنده: مصطفی رحماندوست
👇🏻👇🏻👇🏻
انجیرو عسل..mp3
2.86M
🎀 قصه های خانم قصه گو
#انجیر_و_عسل
🕰 2:58 دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
#دختر_شینا
قسمت بیستم
فصل شانزدهم
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه، تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد. کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش، پر از دست نوشته های جور واجور بود.
گفت: «این ها یادگاریهایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول، پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد، مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق، چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سليقه خودش پردهاش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانوادههایشان از راه رسیدند و هر کدام، در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم، دوماهه باردار بود. صبحهای زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
زندگی در پادگان ابوذر، با تمام سختیهایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب، با صدای ضد هواییها و پدافند پادگان، از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین، هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش، کلافه شده بودم و از ترس میلرزیدم.
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کمکم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت.
بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که همشهری بودیم. در پادگان، زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی، جالب بود. بعد از نماز صبح میخوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها میرسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرفهای صبحانه را میشستیم و با زنها، توی یک اتاق جمع میشدیم و مینشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمهها را می دادیم به بچه ها. آنها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانوادهاش، قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان، از خواب بیدار شدم، گوشهی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستاییهایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفتهای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما میخواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا میجنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همانطور که جلو می رفتیم، تانکها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم، برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها، با رزمنده ها حرف می زد و برمیگشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانکها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقیهاست.»
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبۀ کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد، مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سالتر، با دیدن من و بچهها، انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف میزدند و سمیه را بغل میگرفتند و مهدی را میبوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه، میپرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد، کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی میخوردند.
بعد از ناهار، صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیاتها حرف میزد که انگار آنها آدم بزرگاند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند.
موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو میرفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.»
گفت: «می ترسی؟!»
گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.»
پسربچهای چهارده، پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچارهاش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلیها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!»
محکم جوابم را داد: «میجنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.»
حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.»
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچهها، این جوانها، این رزمندهها می سوزد.»
گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفهمان این است: دفاع؛ شما زنها هم وظیفه دیگری دارید: تربیت درست و حسابی این جوانها. اگر شما زنهای خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمیشدند.»
گفتم: «از جنگ بدم میآید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
احسان کن، آنگونه که دوست داری به تو احسان کنند.
اقتباسی از نامه ۳۱ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96