خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.»
نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.»
نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.»
برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.»
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.»
برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند.
از دل شوره داشتم می مُردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا، یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.»
خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.»
از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.»
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.»
دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.»
از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیتنامه صمد را میخوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیتنامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمیآمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.»
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
خود را به بیخبری زدن و چشم پوشی کردن،
از بهترین کارهای بزرگواران است.
اقتباسی از حکمت ۲۲۲ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋توی زندگی
💫هیچ چیز قیمتیتر و مهمتر
🦋از این نیست
💫که قلباً توی آرامش باشیم.
🦋الهی همیشه
💫قلبت پر از آرامش باشه.
🦋امیدوارم اون اتفاق
💫قشنگ که منتظرشی
🦋برات بیفته ،یه خبر خوش
💫یه دلخوشی بزرگ...❤️
🦋شبت سرشار از آرامش خانومی
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
سلام مامان جون🧕
حال دلت چطوره؟!
شما هم تا حالا دلت خواسته کسی ازت بپرسه حالت چطوره و واااقعا اصل حالت منظورش باشه؟! تا یه فس سیر بشینی براش از حال دل بگی...😉
این دو روزی که گذشت یه قرارهایی با هم داشتیم...
این هفته رو هستی با روزهای هفته قرارمون رو تنظیم کنیم؟!
چی بهتر از این که قرارمون رو با صاحب اون روز بذاریم؟!
امروز شنبه است، بیا اولین قرار امروزمون رو بذاریم خوندن دعای روی شنبه و زیارت پیامبر...
چقدر دلنشینه که امروز با هم زمزمه کنیم یا رسول الله امروز روز شماست و ما مهمان شما...
👇👇👇
244_148_27.mp3
1.83M
زیارت روز شنبه🌷
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
@madaranee96
بسم الله الرحمن الرحیم
7⃣ سالگی آغاز تمرین برای پذیرش محدودیت های معقول برای کودک است ....
👈به شرط اینکه پدر و مادر در هفت سال اول کودک محدودیت های مربوط به خودشان را با لبخند رضایت پذیرفته باشند 😊
#استاد_پناهیان
@madaranee96☘
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #مهارت_های_زندگی
این قسمت: جشن تولد مهتاب
پیام اخلاقی: اداب مهمانی رفتن
@madaranee96☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
#باری_سرگرمی
یه بازی جالب و حیرت انگیز
این بازی می توان در منزل درست کرد و بااعضای خانواده لذت برد.
👀دقت توجه و تمرکز
هماهنگی چشم 👀 و دست 🖐
تقویت عضلات ظریف
@madaranee96☘