eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
64 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘 کتاب تمام می‌شود ✍ نویسنده: مصطفی رحماندوست 👇🏻👇🏻👇🏻
کتاب تمام می‌شود.mp3
3.22M
🎀 قصه‌های خاله خورشید ⏰ 3:21 دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه" @madaranee96
قسمت پانزدهم هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می بینم، یاد آن زن و خاطره آن روز می افتم. هوا روز به روز سردتر می شد. برف های روی زمین یخ بسته بودند. جاده های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر، دیگر کسی از قایش به همدان نمی آمد. در این بین، صاحب خانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی می خرید، مقداری هم برای ما می آورد؛ اما من یا قبول نمی کردم، یا هر طور بود پولش را می دادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو، سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود. تا ظهر چهار، پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت، چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان، راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده، بیست قدم یک بار، پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار، هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم. تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد. دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه، زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها، زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!» گفتم: «چه کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده.  گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.» گفتم: «آخر مزاحم می شویم.»
بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته، شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم، چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!» از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!» هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.» بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان، صورتم را ناز کردند. پرسید: «کجا رفته بودی؟!» با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.» پرسید: «خریدی؟!» گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.» گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.» اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.» بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.» گفتم: «آخر باید بروی ته صف.» گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.» بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذارکفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.» خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.» خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید.  فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: «یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟!» گفت: «به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه.» بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت، گفت: «دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی، از خودم بدم آمد.» کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: «یعنی به من اطمینان نداری!» دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانه مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می‌خوابیدی.» خندیدم و گفتم: «چقدر بخور و بخواب!»
برنج ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: «خودم همه اش را پاک می کنم. تو به کارهایت برس.» گفتم: «بهترین کار این است که اینجا بنشینم.» خندید و گفت: «نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.» توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر، نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار، صمد لباس پوشید و گفت: «می خواهم بروم سپاه. زود برمی گردم.» گفتم: «عصر برویم بیرون؟!» با تعجب پرسید: «کجا؟!» گفتم: «نزدیک عید است. می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم.» یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب هایش سفید شد. گفت: «چی! لباس عید؟!» من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!» گفت: «یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟!» گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی‌فهمند ما کجا می رویم.» "مامان باید شهید پرور باشه " @madaranee96
چون برادرت از تو جدا گردد، تو پیوند دوستی برقرار کن. اقتباسی از نامه ۳۱ نهج البلاغه "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعی کن توی آسمون ابری دیگران، رنگین کمان باشی🌈 بیا کمی مهربونتر باشیم با خودمون، با قلبمون، با روحمون با همه مخلوقات خدای مهربونمون♥️😊 🌸شبت خـوش و سراسر آرامش خانومی 🧕🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
💖💙مامان جون میخایم هر ماه تولد مجازی بگیریم💖💖💙 💖هر ماه، واسه متولدین اون ماه 💙💖اگه تولد فرزندِ دلبندت توی تیر ماهِ، همین الان اسمش و تاریخ تولدش رو با یه عکس خوشگل واسمون بفرست. اگه خودت یا بابای بچه‌ها هم متولد تیر هستین، میتونی‌ عکس بچگیتون و تاریخ تولدتون رو واسمون بفرستی💖💙💙 💙تا ۲۵ تیر ماه فرصت داری عکس‌ها رو واسمون ارسال کنی به 💖🆔: @Mehrbanoo61 همراهی شما باعث خوشحالی ماست💖💙 " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز یه هدیه‌ از جانب خداست.🎁 هدف و علاقه و نگرش مثبتت رو از دست نده.🌺🍃 سلاااااام مهربانو 🧕🏻 حال و احوالت خوبه همه چیز ردیفه؟ تو خورشید خونه‌ای🌞 مثل همیشه درخشان و پر از مهر، به روی عزیزانت بتاب بریم واسه یه روز عااااالی و شاد و پر از هیجان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامان جون، وعده هر روز رو یادته؟!! انجام میدی؟ ✅ صبح بعد از بیدار شدن سه تا نفس عمیق بکشیم ✅چهار قل و آیه الکرسی بخونیم ✅اسفند دود کنیم هر روز ✅ صدقه بدیم با دست دلبندمون ✅ چند دقیقه لبخند بزنیم ✅ ۷بار ذکر بسم الله الرحمن الرحیم لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم رو بگیم ✅ناهار و شام رو با نیت نذر بار بزاریم ✅سه بار جلوی آینه موهای خودمون و دلبندمون رو شونه کنیم (صبح و ظهر و عصر) ☺️ ✅امروز‌ اگه تونستیم صد بار بگیم یا حیُ یا قیوم نشد۱۴ بار "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این داستان :♤مریضی آقا فرهنگ♤ (استرس ناشی از بیماری) 🌼 🌈🌼 @childrin1 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🍃💕 ✅اگر حوصله ندارید برای بچه‌ها قصه نگویید لحن خوب و زبان بدن جذابیت قصه را به شدت بالا می‌برد. یک قصه بی سر و ته را می‌توان با رعایت چند نکته چنان تعریف کرد که حتی بزرگ‌ترها هم پای آن بنشینند. عدم داشتن لحن خوب و تعریف کسل و خسته کننده باعث می‌شود یک قصه آموزنده و جذاب برای بچه‌ها بی‌مزه بشود. @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساده طراحی یه ساده و مفید ✂️ سه تا لیوان یک بار مصرف و سه تا نایلون فریزد با تعدادی توپک رنگی میتونه یه اسباب بازی جذاب و سرگرم کننده باشه برای کوچولوهای عزیز این بازی علاوه بر اینکه باعث شناخت و تمرین روی رنگها میشه میتونه به تقویت عضلات دست و تمرکز کودک هم منجر بشه @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حمل بار با سر مقداری لباس👖👚👗 در یک بقچه یا روسری بپیچید و آن را روی سرِ کودک 👧👦قرار دهید. او بدون آن که دست به بقچه بزند، باید مسیری را که از قبل تعیین شده، برود و برگردد.🚶🚶 اگر مرحلۀ اوّل را با موفّقیت😊 طی کرد، در مرحلۀ دوم، باید حالتی میان دویدن و راه رفتن🏃 داشته باشد. این بازی، اگر به صورت گروهی👧👦👩 انجام بگیرد، جذّابتر است. به این ترتیب که حدّاقل دو نفر با هم مسابقه بدهند. هر کسی زودتر بقچه را به نقطۀ پایان برساند، برنده است. 📣📣اگر در میان راهِ رفت، بقچه روی زمین افتاد یا بازیکن آن را با دست ✋گرفت، باید برگردد ↪️و از نقطۀ آغاز بازی، شروع کند. اگر در مسیر برگشت این اتّفاق افتاد، باید به ابتدای مسیر برگشت، باز گردد ↩️و بازی را ادامه دهد. این بازی را با چیزهای دیگری غیر از بقچه هم میشود انجام داد، به شرطی که روی سر قرار بگیرد و افتادنش هم خطرناک نباشد.❌❌ 📚بازی، بازوی تربیت، صفحه ۱۰۰ @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
اولوا الالباب_023.mp3
1.44M
🎧 🔰تفکر در خلقت آسمان ها و زمین دو تا شاخه داره: 1⃣تفکر در اصل خلقت 2⃣تفکر در عظمت و پیچیدگی ✅ اولین نتیجه ای که اولوا الالباب از تفکر در خلقت میگیرن اینه که این خلقت بیهوده و باطل نیست و یه حکمتی در اون هست. ⚠️ اگر تفکر در خلقت ما را به این نتیجه نرسونه فقط یه تفریحه! محسن عباسی ولدی @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
اگر دنیا را خوب بشناسیم 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 اگر دنیا را خوب بشناسیم، آن‌گاه می‌توانیم حکمت دستورات دین را بفهمیم. واِلّا دائماً ضرر می‌کنیم. دین برنامه‌ای برای عبور سالم و پر سود از دنیاست. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
صمیمیت، مجوزی واسه شوخی‌های توهین‌آمیز و زننده نیست. خانم و آقای خونه❣ هر چه صمیمیت بیشتر می‌شود، رعایت ادب و احترام لازم‌تر است. صمیمیت‌تان را بهانه ورود به حریم یکدیگر قرار ندهید! شوخی‌های نابجا، همراه با مسخره کردن و توهین، امنیت روانی همسر شما را نابود می‌کند. "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
✅مبانی تربیت دینی 📌فطرت با توجّه به تفکّر دینی، باید گفت: انسان به گونه‌ای آفریده شده که هم خدا را می‌شناسد و هم به او گرایش دارد. علاوه بر این، انسان به هر چه رنگ خدا داشته باشد هم گرایش دارد: ☘️«فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّینُ الْقَیمُ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا یعْلَمُونَ»☘️ پس روى خود را با گرایش تمام به حق، به سوى این دین كن، با همان سرشتى كه خدا، مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خدا، تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار؛ ولى بیشتر مردم نمى‌دانند. (سورۀ روم، آیۀ۳۰) انسان، به صورت فطری، به هر چیزی که مصداق حق باشد، گرایش دارد. اگر کسی بتواند در مسیر تربیت خود یا دیگران، عوامل شکوفایی فطرت را ایجاد کرده، از موانع شکوفایی فطرت، دوری کند، به تربیت دینی دست پیدا می‌کند. به عبارت دیگر، با توجّه به تعریفی که پیش از این از تربیت ارائه کردیم، باید گفت: «تربیت، فراهم کردن زمینه‌ برای رشد فطرت در جهت رسیدن به هدف آفرینش، یعنی بندگی است». 📚من دیگر ما، کتاب اول، صفحه ۶۸ @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درس چهارم : بررسی نمونه های تاریخی از تربیت صحیح و نادرست در این درس، به اهمیت تربیت صحیح و نادرست اشاره شده است و نمونه های ممتاز و همچنین مخرب جامعه مورد بررسی قرار گرفته است و همچنین آثار دعا و اذکار در تربیت مورد بررسی قرار گرفته است. 🔸◽️🔸◽️🔸◽️🔸◽️🔸◽️🔸 👇🏻👇🏻👇🏻
4ـ نمونه هایی از تربیت صحیح و نادرست.mp3
14.21M
بررسی نمونه های تاریخی از تربیت صحیح و نادرست آیات الهی به ما پیامی مهم می‌دهند: مادر، اساسی‌ترین رکن آرامش و تربیتِ ریشه‌ای است. از این رو بسیار مهم است که در پی ترمیم رفتار خود و کسب مهارت‌های تربیتی و مطالعه در حیطه تربیت و پاکسازیِ عیوب شخصیتی خود باشد. در این زمینه باید گفت: زوجین باید بسیار با هم همکاری کنند تا به لحاظ تدین، اهل مطالعه بودن و منیّت نداشتن به شایستگی پدر و مادر شدن برسند. 🔰 استاد محمد رضا رمزی اوحدی "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
•~ 💕✨ ♥️مڹ ! ♥️اعتبار عشق را ♥️با بودڹ ♥️ڪـنــار تــــــــو ♥️تا عمق جانم ♥️حـس ڪرده ام ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ (💎بفرست واسش) "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96