🌸🍃
دعاے نـــــدبہ
غســـــل جمعہ
صـــــدقہ
دعابࢪاے ظهـــــور آقامون
زیارت آل یس
دعاے سمات
گرفتن ناخن
حمام کردن
عطر زدن
لباس تمیز پوشیدن
یکی از این کارهاے خوب ام میتونہ آخر هفته مون رو بهتـــــر کنہ☘
#چالش
#آخࢪهفتہ
#اعمال_روزجمعہ
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه
دعا یادت نره مامان جون🤲🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#قصه_های_خوب_برای_بچه_های_خوب
🌳 از برکت او
✍ نویسنده: مجید ملامحمدی
👇🏻👇🏻👇🏻
از برکت او..mp3
5.41M
🎀 قصه های خاله نهال
#از_برکت_او
🕰 ۵:۳۸ دقیقه
@yekiboodyekinabood
"مامان باید قصهگو باشه "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰عملیات رسانهای با هشتگ همگانی
#ایران_جوان_بمان
🔻محورهای عملیات:
1⃣ تبیین معضلات سالخوردگی جمعیت
2⃣تبیین اهمیت مقابله با قتل جنین
3⃣تبیین آسیبهای تک فرزندی
4⃣تبیین ارزش فرزند و فرزندآوری
5⃣تبیین جایگاه والای مادری در جامعه
6⃣مطالبه از نهادهای حاکمیتی
⏰زمان: پنجشنبه ۳۰اردیبهشت۱۴۰۰_ از ساعت ۲۱
کانال محتوایی عملیات 👇
🌐 https://eitaa.com/namayejavani
*روز ملی جمعیت*
عملیات رسانهای با هشتگ: *#ایران_جوان_بمان*
در پیامرسانها و شبکههای اجتماعی
پنجشنبه ۳۰اردیبهشت ماه۱۴۰۰ از ساعت۲۱
✉️ از همهی اساتید، فعالین و کنشگران موضوع جمعیت دعوت میشود با استفاده از هشتک #ایران_جوان_بمان ما را همراهی کنند.
محتوای مورد نیاز تویتها، پستها و... را از کانال نمای جوانی در ایتا بردارید.👇
https://eitaa.com/namayejavani
🧕🏻مامان باید شاد باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
#فرنگیس
قسمت شصت و هشتم
پیراهن سیما خونی و تکه تکه بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزهها و گل های ریز اطراف، از خون سرخ شده بودند. تکههای مینی که منفجر شده بود، روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود.
فریاد زدم:《 نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار.》
مردم پس نشستند. وحشت زده فقط به سیما نگاه می کردند. سیما وقتی مردم را با آن قیافه ها دید که چطور نگاهش می کنند، صدای گریه اش بلندتر شد. تکانش دادم و گفتم:《 سیما، آرام باش، به من نگاه کن.》
وحشت زده نگاهم کرد. گفتم:《 چیزی نیست، فقط کمی زخمی شدی. الان تو را می برم دکتر.》
مردم فریاد می زدند:《 در راه خدا، ماشینی پیدا کنید.》
چند مرد، از تپه شروع کردند به دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی شده. با احتیاط، دست هایم را پایینتر آوردم و زیر زانویش را گرفتم. با یک دست هم پشتش را گرفتم. از پدرم پرسیدم:《 چی شده؟》
نالید و گفت:《 داشتم نماز می خواندم. اصلا نفهمیدم چطور شد. تا روی زمین نشست، چیزی ترکید. مین بوده، مین.》
باز هم مین. لعنت بر مین!
سیما را بغل کردم و از روی تپه، شروع کردم به دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما چکهچکه روی لباسهایم و زمین می ریخت. سیما سبک بود و راحت تا توی ده دویدم. به محض اینکه رسیدیم، ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین.
مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت:《 خدایا این چه بلایی بود که نازل شد؟》
به پدر و مادرم گفتم:《شماها بمانید. من با سیما میروم.》
مادرم جیغ میزد و بر سرش می کوبید. رو به مادر زبان بسته ام کردم و گفتم:《مواظب دخترم باش تا برگردم.》
مادرم یقه اش را رو به آسمان گرفت و نالید. رو به آسمان فریاد زد: 《اووو... 》
اینطور میخواست صدام را نفرین کند.
پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر میزند. ماشین که راه افتاد، انگار کوهی را روی شانههایم گذاشتند.
تمام راه، توی ماشین بالا و پایین میافتادم. سیما می نالید و من مرتب دلداریش میدادم. آرام پرسید:《 فرنگیس چی شده؟ تو را به خدا بگو پشتم چی شده؟》
او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم. گفتم:《چیزی نیست، لباست یک کم خونی است.زخمت کم است، خوب می شوی. میرویم دکتر.》
شروع کرد به گریه کردن. مرتب می گفت:《میترسم بهم آمپول بزنند.》
بغض کرده بود. گفت:《 به خدا حواسم نبود. بابا داشت نماز می خواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم که انگار چیزی زیرم ترکید.》
من هم اشک هایم راه گرفت. زیر لب دعا می خواندم:《 خدایا سیما زنده بماند. خدایا زیاد صدمه ندیده باشد. خدایا سیما دختر است، به او رحم کن!》
انگار جاده انتها نداشت. سر جاده اصلی، کسی به طرف ماشین می دوید. رحیم بود. نفس نفس می زد و دستش را بلند کرد و سوار شد. نگاه به خواهرش کرد و گفت:《 براگم سیما، چی شده؟ برادرت بمیرد، چه بر سرت آمده؟》
چشمش که به من افتاد، فریاد زد:《 تو کجا بودی؟ مگر نسپرده بودم مواظب بچه ها باشی؟ فرنگیس، به خدا نمی بخشمت.》
توی ماشین دعوایمان شد. فریاد میزد و میگفت:《 چرا گذاشتی که این خواهر هم برود روی مین؟ مگر نگفته بودم مواظب باش بیرون نرود؟ این بچه چهارم است. چرا اجازه دادی برود مواظب گوسفند ها باشد؟ آفرین فرنگیس، دستت درد نکند. چطور گذاشتی سیما هم برود روی مین؟ داغ بقیه کم نبود، این داغ را هم تو روی دلمان گذاشتی فرنگیس.》
شروع کرد به گریه و ادامه داد:《 جمعه بس نبود که آن طور با مین تکه تکه شد؟ جبار بس نبود که دستش را مین برید؟ ستار وصل نبود که انگشتش را مین قطع کرد و بدنش پر ترکش است؟ سیما را هم به کشتن دادی فرنگیس. تقصیر توست. آفرین فرنگیس...》
فریاد زدم:《 چه کنم، برادر... چه کار باید میکردم؟ تا کی نگذارم بیرون بروند. بچهاند. بعد هم، رفت برای پدرمان غذا ببرد. تقصیر من چیست؟》
راننده که از دعوای ما دو تا سرسام گرفته بود، گفت:《تو را به خدا، بس کنید. رحیم، بس کن. تقصیر فرنگیس بیچاره چیست؟ خدا بزرگ است و به امید خدا، بچه خوب می شود.》
برادرم توی راه دیگر با من حرفی نزد. ناراحت بود و مرتب گریه می کرد. سیما که دید من و رحیم با هم حرفمان شده، صدای گریه اش بلندتر شده بود. رو به رحیم گفتم:《 الان دیگه حرف نزن بچه میترسه. اگر دلت با کشتن من خنک میشود، این کار را بکن. به خدا حاضرم مرا بکشی.》
برادرم صورتش را توی دست هایش قایم کرد، چفیه را روی سر کشید و تا گیلانغرب نالید. وقتی به درمانگاه رسیدیم، سیما را روی تخت گذاشتیم و دویدیم تو.
دکتر با دیدن سیما وحشت کرده بود. نمی دانست چه باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. نمیدانست چه باید بکند. قسمتی از ران خواهرم کنده شده بود. به پرستار دستوری داد. یکسری وسایل برایش آوردند. هول شده بود. رو به من کرد و گفت:《 بیا کمک... شلوارش را قیچی کن.》
کنار دکتر ایستادم. شلوار سیما تکه تکه شده بود. تکه های لباس را با قیچی بریدم. سیما از درد گریه میکرد. تازه دردش شروع شده بود.
دکتر آمپول زد و گفت:《 حالا باید تا جایی که راه دارد، بخیه کنیم. بعد از بخیه زدن، باید او را به اسلام آباد ببرید.》
آرام و یواشکی گفت:《 نمی دانم چه کارش میشود کرد. گوشت تنش کنده شده. استخوانش هم درگیر شده. وضعش اصلا خوب نیست.》
از چشمهای دکتر وحشت میبارید. گفتم:《 تو را به خدا هر کاری لازم است، انجام بده. سیما باید زنده بماند.》
دکتر وسایل بخیه را دست گرفت. پشت سیما را که دیدم، پاهایم لرزید. گوشت بدنش تکه تکه شده بود. قسمتیاش هم کنده شده بود. تکه های ریز مین، تمام بدنش را پر کرده بودند. صدها تکه کوچک سیاه رنگ، توی بدنش فرو رفته بود. همه بدنش به سیاهی می زد. دستهای سیما را گرفتم و دکتر شروع کرد. سیما از درد دستم را گاز می گرفت. وقتی دکتر بخیه میزد، پیشانی اش پر از چین و چروک میشد. معلوم بود خودش هم دارد عذاب میکشد. بخیه زدن دو ساعت طول کشید. سیما هقهق گریه میکرد. من هم اشک می ریختم. اما نمی خواستم سیما صدای گریه ام را بشنود. دستم از جای دندان های سیما سیاه شده بود.
بخیه زدن که تمام شد، رو به من کرد و گفت:《 مثل [هور] سبد او را بخیه کردم.》
فهمیدم میخواهد بگوید که بهتر از این نمی توانسته بخیه کند.
مردی به اسم شاکیان، از اهالی گیلانغرب، توی بیمارستان بود. موقع بخیه زدن سیما، کنارم ایستاده بود و مرتب دلداریام میداد.
وقتی کار بخیه زدن تمام شد، دکتر من و رحیم را صدا زد. هر دو بیرون رفتیم. سرش را تکان داد و گفت:《 آسیب به استخوان هم رسیده. باید او را به بیمارستان اسلامآباد ببرید. خونریزی دارد و من بیشتر از این نمی توانم کاری بکنم. باید نجاتش بدهید. اینجا نگهش ندارید.》
در همین وقت، آقای شاکیان که دم در ایستاده بود، رو به ما کرد و گفت:《 بچه را بردارید تا حرکت کنیم .》
رحیم دست روی شانه این مرد گذاشت و گفت:《 خدا از برادری کمت نکند.》
رفت بیرون، ماشینش را روشن کرد و با صدای بلند گفت:《 من حاضرم. بچه را بیاورید.》
دست زیر تن کوچک سیما انداختم. بدنش باندپیچی شده بود.
هقهق میکرد. توی ماشین نشستیم و توی تنگ غروب، به سمت اسلامآباد حرکت کردیم. نمی توانستم بگذارم که خواهرم تنها بماند.
کوه ها و پیچ های جاده را یکی یکی پشت سر گذاشتیم. سیما توی بغلم چرت میزد، اما هر چند دقیقه یک بار می پرید و نفسی می کشید.
می دانستم یاد وقتی میافتد که روی مین نشسته. یک لحظه به یاد سهیلا افتادم. دختر کوچکم الان چه کار می کرد؟ چه می خورد؟ در آن لحظات، وضعیت خواهرم واجب تر بود. به اسلامآباد که رسیدیم، پرستارها سریع سیما را از من گرفتند و به اتاق عمل بردند. سیما باید عمل می شد. پشت در اتاق عمل ایستادم. بعد کمکم پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. دلم از داغ سیما پر از درد بود. زیر لب آهنگ کودکانه و غمگینی را می خواندم. یاد دعوامان با رحیم افتادم. شاید حق داشت. رحیم سفارش بچه ها را به من کرده بود. نباید می گذاشتم سیما به کوه برود. باید خودم میرفتم. اگر خودم کشته میشدم، بهتر از این بود که سیما زخمی شود. آن از ستار، آن از جبار، آن از جمعه و آخر سر هم سیما.
وقتی که به خودم آمدم، سیما را از اتاق عمل آوردند بیرون. روی تخت خوابیده بود. چشم هایش بسته بود. جثه کوچکش روی تخت بزرگ، نحیف تر جلوه می کرد. دلم آتش گرفته بود. دستم را روی تخت گذاشتم و نالیدم:《 خواهرکم...》
دکتر بالا سر سیما آمد و پرسید:《 تو همراهش هستی؟》 گفتم:《 بله.》گفت:《 باید چند روزی توی بیمارستان بماند. اما به امید خدا خوب می شود. فقط خیلی مواظبش باشید. خون زیادی ازش رفته. حسابی تقویتش کنید.》
شیشه کوچکی را داد دستم و گفت:《 این ها ترکش هایی است که از بدنش درآوردم!》
شیشه را توی دستم گرفتم و خوب به آن نگاه کردم. در آن شیشه کوچک، یک عالمه ترکش ریز ریخته بود و یک ترکش بزرگ، که وقتی نگاهش کردم، اعصابم به هم ریخت. بلند گفتم:《 آخر شماها از جان خواهر من چه می خواستید؟》 آقای شاکیان، شیشه ای ترکش ها را از دستم گرفت و گفت:《 دیوانه شدهای؟ خدا را شکر که حالا این ترکش ها را بیرون آوردهاند.》
بعد به طرف خواهرم رفت و گفت:《 تو دیگر خوب شدی، دختر. خیالت راحت باشد. بعدها که بزرگ شدی، این ترکشها را میدهم بهت تا یادت بیاید چه بر سرت آمده.》
سیما لبخندی زد و چشمهایش را بست. آقای شاکیان شیشه ترکش ها را روی میز کنار سر سیما گذاشت. سیما بغض کرد و گفت:《 اینها را بردار.》
آقای شاکیان شیشه را برداشت و گفت:《 باشد، برمیدارم! اما یک وقت نگویی که اینها را میخواهی.》
سعی داشت با سیما شوخی کند.
هفت روز در بیمارستان امام خمینی ماندیم. خواهرم بی قراری میکرد و دلش میخواست برگردد خانه. هر روز گریه می کرد. کنارش می نشستم و برایش از جبار و ستار حرف میزدم. از بچه های دیگری که مثل او روی مین رفته بودند و دیگر دست و پا نداشتند. سیما با تعجب به حرفهایم گوش میداد و آرام میشد.
هر بار هم آخر سر میگفتم:《سیما، این آخرین باری است که گذاشتم بروی کوه. دیگر نمی گذارم برایت اتفاقی بیفتد.》
بعد از هفت روز، خواهرم را به آوهزین برگرداندیم. وقتی ماشین وارد ده شد، همه به استقبالمان آمدند. سیما لبخند میزد و خوشحال بود. توی بغلم بود. با شادی، سیما را توی خانه، روی تشکی خواباندم. جبار و لیلا و ستار، کنارش نشستند. خانه شلوغ بود. بچه کوچکم را از بغل لیلا گرفتم. سرش را می چرخاند و دنبال سینه ام میگشت. نمی دانستم دیگر شیر دارم بخورد یا نه.
مادرم خندید و گفت:《 دخترت بیشتر آبجوش خورده. حلالمان کن، فرنگیس!》
شوهرم از در که وارد شد، خوشحال بود. کنارم نشست و گفت: خسته نباشی، فرنگیس. خدا را شکر که با سیما برگشتی. دلمان برایت تنگ شده بود.》
خندیدم و سهیلا را بغل کردم. رحمان توی بغل شوهرم، به من خیره شده بود. رحمان را هم روی پاهایم گذاشتم و هردو را بوسیدم. رحمان و لیلا و ستار و جبار با شادی با سیما حرف میزدند. به چهره های معصوم جبار و ستار و سیما نگاه کردم. سه قربانی مین بودند. دست جبار، انگشت های ستار و حالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دستهاشان را به سیما نشان می دادند و با لحن کودکانهای میگفتند:《 ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می شوی.》
نالیدم:《دلمان زخم است. دلمان خوب نمی شود. دلمان خون شده. وای که هیچ وقت خوب نمیشویم.》
#ادامه_دارد
"مامان باید شهید پرور باشه "
@madaranee96
#زندگیبهطعمعسل
چه بسیار روزه دارانی که از روزه خود، جز گرسنگی و تشنگی بهرهای نمی برند
و چه بسیار شب زنده دارانی که از قیام شبانه خود، جز بی خوابی و خستگی ثمرهای نمی گیرند.
آفرین بر خواب هوشمندان و افطارشان.
اقتباسی از حکمت ۱۴۵ نهج البلاغه
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خـدای مهربون..
⭐️توی سختی های زندگی
💫دستمون رو بگیـر
⭐️که سخت محتـاج
💫نگاهت هستیم
⭐️شبتـ بخیر بانو🧕🏻
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#فانوس
آقا میگن:
🔸 مردم قدر سردار شهید قاسم سلیمانی را دانستند و این ناشی از اخلاص است.
یک اخلاص بزرگی در آن مرد وجود داشت.
۹۸/۱۰/۱۳
#مرد_میدان
#به_وقت_حاج_قاسم
#ما_ملت_امام_حسینیم
هدیه محضر شهدا و امام شهدا صلوات.🌷
"مامان باید شهید پرور باشه"
@madaranee96
هر ڪَس ڪه راهِ ڪربُبَلا شد طریقہ اش
بوےِ حُسیْن مےچڪد، از هر دقیقہ اش
دردانہے خداسٺ حُسیْن بن فاطمہ
احسنٺ و آفرین بہ خُدا و سلیقہ اش
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌷
#شبجمعه🌙
بفرمایید هیئت
👇🏻👇🏻👇🏻
مداحی آنلاین - یاران ناب - استاد عالی.mp3
1.43M
یاران ناب
🎤حجت الاسلام عالی
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
34.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃دور از تو با اینکه ضرر کردم
🍃تو راهُ نشون دادی، که برگردم
🎤محمدحسین پویانفر
#هیئت_مجازی_مادرانه 🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بانو🧕🏻
🌷صبح آدینهت بخیر و شادی خانومی 🌷
💐 با امید به خدای مهربون،
🌸 واست روزی پر از خیر و برکت و
💐 پر از امید و شادی
🌸 و دلی بی کینه و غم
💐 و تنی سالم
🌸رو از خدا میخوام
حاضری که بریم واسه ساختن یه روز عااااالی
با قرارهایی که دیروز گذاشتیم؟
بزن بریم😉
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96
#چی_بپزیم
#_هویج_پلو
موادلازم📝
هویج متوسط ۳عدد و رنده شده
سینه مرغ خرد شده مکعبی یا انگشتی(منظور باریک برش خورده باشه)
زرشک_پیاز
خلال پسته
نمک و فلفل و زعفران و زردچوبه
✍طرزتهيه:
پیاز را نگینی خرد کرده و داخل تابه کمی روغن ریخته و سرخ میکنیم،مرغ ها رو اضافه میکنیم و زردچوبه و فلفل میزنیم و در تابه رو میزاریم تا هم پخته و سرخ بشه. حالا مرغ ها از داخل تابه به ظرف دیگه منتقل میدیم و دوباره داخل تابه کمی روغن میریزیم و هویج ها رو تفت میدیم و کمی زعفران هم میزنیم.حالا زرشک رو اضافه میکنیم و کمی تفت میدیم، مرغ ها رو به تابه انتقال داده و با هویج مخلوط کرده خلال پسته هم اضافه میکنیم.
برای ته چین هم،یک عدد تخم مرغ و یک عدد زرده رو باچنگال میزنیم تا از لختگی دربیاد،پنج الی شش قاشق ماست اضافه میکنیم و نمک و فلفل و زعفران زیاد و غلیظ و کمی گلاب و کمی روغن اضافه و مخلوط میکنیم.برنج رو که آبکش کردیم،دو کفگیر برنج به مواد تخم مرغی اضافه میکنیم و آروم مخلوط میکنیم و داخل قابلمه روغن میریزیم و برنج زعفرونی رو داخلش ریخته و مابقی برنج رو روی برنج زعفرونی ریخته و با پشت قاشق فشار میدیم تا کاملا بچسبه،دم کنی میزاریم و دم میکنیم
#ناهار_خوشمزه
@madaranee96☘
بزرگترین نشانه خدا
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#پند_استاد
آدمیزاد قبل از به دنیا آمدن عاشق همه خوبیهاست؛ بعد همه را فراموش می کند و به دنیا می آید. بناست کمکم با مواجهه با آیات و نشانههای خدا تمام علاقههای فراموش شده خود را بیاد بیاورد. بزرگترین نشانه خدا که میتواند ما را به یاد عالیترین دوستداشتنیهای خوبمان بیندازد، حضرت علی علیه السلام است.
استاد پناهیان
"مامان باید شاد باشه"
@madaranee96