eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
64 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌮🥗 سفره ی نو ✍ نویسنده: کلر ژوبرت 👇🏻👇🏻👇🏻
1_546527367.mp3
2.32M
🎀 قصه های خاله یاس ⏰ 2:24 دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
مامان جون، اهل رمان خوندن هستی؟📚 #فرنگیس رو خوندی؟ میای با هم این رمان عالی رو بخونیم؟🤓 هر شب یه تک
قسمت شصت و نهم یک‌روز رحیم و ابراهیم و چند تا از مرد های ده، سرچشمه جمع شدند. همه را خبر کردند و جمع شدیم. انگار خبری بود. مردها شروع کردند به چوب و سنگ و خاک آوردن. از رحیم پرسیدم:《 چه خبر است؟ می خواهید چه کار کنید؟》 لبخندی زد و گفت:《 می‌خواهیم برای مردم ده سنگر درست کنیم.》 پرسیدم:《 اینجا؟! کنار چشمه؟》 یکی از پاسدار هایی که مشغول به کار بود، گفت:《 برای اینکه کنار چشمه بهتر است. تازگی‌ها این خدانشناس‌ها بمب شیمیایی می‌اندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاول‌زا می‌زنند و باید زود شست‌وشو کرد. به همین خاطر، اینجا بهتر است.》 اول چاله‌ای بزرگ کندند و بعد روی آن را با آهن و ایرانیت پوشاندند. سنگر را خوب استتار کردند، طوری که دیده نشود. آخرسر، وقتی وارد سنگر شدیم، از چیزی که مردها ساخته بودند، حیرت کردیم. جای خیلی خوبی درست کرده بودند. سنگر، جای هشتاد نفر را داشت و مردم همه می‌توانستند داخل آن بروند. حالا دیگر خیال مردم ده راحت بود. وقتی بمباران می‌شد، همه به طرف سنگر کنار چشمه می دویدند. وقتی توی سنگر بودیم و بیرون بمباران می‌شد، سنگر می‌لرزید، اما مردها می‌گفتند این سنگر بهتر از بیرون است که بی‌پناه باشیم. هواپیماها طوری می‌آمدند و بمباران می‌کردند و می‌رفتند که یک نفر زنده نماند، اما سنگر چشمه باعث می شد که زنده بمانیم. دیگر به این که هر روز هواپیماها بیایند و بمباران کنند، عادت کرده بودیم. اول هواپیماهای سفید می آمدند. توی آسمان چرخ می‌زدند و می‌رفتند‌. این‌جور وقت‌ها رو به زن‌ها می‌کردم و می‌گفتم:《 خیر به دنبالش است!》 یعنی موشک به دنبالش است. می‌دانستیم بعد از آمدن هواپیماهای سفید، موشک می آید. بعد از هواپیماهای سفید، گاهی هم هواپیماهای سیاه می آمدند که غرش می‌کردند و ما جیغ میزدیم و دستمان را روی گوشمان می گذاشتیم و فکر می‌کردیم کاغذ می ریزند، اما بمب خوشه‌ای می‌ریختند. بیشتر، بمب‌های خوشه ای می‌انداختند. بمب‌هایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین می‌آمد، نزدیک زمین مثل چتر باز می شد و ده‌ها بمب از آن به زمین می ریخت. بعد خدانشناس‌ها با تیربارشان مردم را تیرباران می‌کردند. یک روز که میخواستیم درو کنیم، هواپیماها آمدند. خوب که نگاه کردم، دیدم آن طرف‌تر را کوبیدند. نزدیک روستای دیره بود. یک ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیره را شیمیایی کرده‌اند. جیغ و شیون و واویلا بلند شد. بعضی‌ها فامیل‌هاشان توی روستای دیره بودند. روی جاده، ماشین‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. همه می‌گفتند بمباران شیمیایی شده. رحیم و ابراهیم با عجله به روستا آمدند و گفتند چند روزی بیرون بروید، اینجا خطرناک است. عجله کنید. بعد از بمباران دیره، همه‌اش نگران بودیم که روستای ما هم شیمیایی شود. مردها می‌گفتند:《 اگر بمباران شد، به کوه بزنید یا همگی نزدیک چشمه باشید تا اگر شیمیایی زدند، بتوانید داخل آب بروید.》 پیرزنی بود به نام کوکب میری که وقتی هواپیماها می‌آمدند و ما فرار می‌کردیم، روی سنگی کنار خانه‌اش می‌نشست و تکان نمی‌خورد. ما از ترس بمب‌های شیمیایی، خودمان را توی چشمه می‌انداختیم. وقتی بمباران تمام می‌شد و بر می‌گشتیم، می‌دیدیم کوکب همان‌طور روی سنگ نشسته و به ما می‌خندد. می پرسیدیم:《 چرا نیامدی توی چشمه؟》می‌خندید و می‌گفت:《 این خلبان که سوار هواپیماست، هم‌قطار پسرم است و رفیق علی‌شاه! هر وقت برای بمباران می‌آید، می‌گوید همان جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمی‌خواهیم بزنیم. من می‌خواهم آنهایی را که به چشمه می‌روند، بمباران کنم و بکشم!》 بچه‌ها که حرف او را می‌شنیدند، باور می کردند و می‌پرسیدند:《راست می‌گوید؟!》 آن‌قدر جدی حرف می‌زد که بچه‌ها حرفش را باور می‌کردند. من می‌گفتم:《 نه، شوخی می کند.》 طوری بمباران را مسخره می‌کرد که آدم دلش قرص می‌شد. او می‌خواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد. "مامان باید شهید پرور باشه " @madaranee96
کسی که از آرای مختلف استقبال کند و نظرات متفاوت را بررسی نماید، موارد خطا را خواهد شناخت. اقتباسی از حکمت ۱۷۳ نهج البلاغه "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺خدای مهربون، ⭐️توی این شب دل‌انگیز، 🌺اون‌چه که بی‌صدا ⭐️از قلب مامانا عبور کرده و به نفعشونه 🌺رو توی تقدیرشون قرار بده ⭐️شبت به لطافت گل مهربانو 🧕🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وعده ما تا جمعه ظهور🌼 هر روز صبح صلوات خاصه حضرت مادر "مامان باید شاد باشه"
صبح یعنے... طلو؏ِ هزار باره‌ی دوسـ♥️ـتـ داشتنت سلاااااااام خانومی🧕🏻 صبحت بخیر و خوشی بانو🌱☀️ اولین روزِ آخرین ماه بهار از راه رسید. بیا حواسمون به عمر و لحظه‌هایی که خدای مهربون بهمون داده باشه، قدر لحظه‌لحظه و ثانیه‌ثانیه‌شو بدونیم. لذت ببریم... خدا رو شکر کنیم... و با عزیزای زندگیمون، بهترین باشیم. یادمون باشه که زندگی دگمه برگشت نداره‌ها⏳ پس بزن بریم واسه ساختن یه هفته رویایی... یاعلی. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
مامان جون، وعده هر روز رو یادته؟!! انجام میدی؟ ✅ صبح بعد از بیدار شدن سه تا نفس عمیق بکشیم ✅چهار قل و آیه الکرسی بخونیم ✅اسفند دود کنیم هر روز ✅ صدقه بدیم با دست دلبندمون ✅ چند دقیقه لبخند بزنیم ✅ ۷بار ذکر بسم الله الرحمن الرحیم لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم رو بگیم ✅ناهار و شام رو با نیت نذر بار بزاریم ✅سه بار جلوی آینه موهای خودمون و دلبندمون رو شونه کنیم (صبح و ظهر و عصر) ☺️ ✅امروز‌ اگه تونستیم صد بار بگیم یا رب العالمین. نشد۱۴ بار "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولوا الالباب_006.mp3
1.55M
🎧 ✨ وقتی که قلب محبت خدا رو به ارث برد، واز محبت خدا نور گرفت، یه لطفی از طرف خدا به سمتش میاد ویه لطافتی، یه نرمشی درونش ایجاد می شه. 🌸 این لطف و لطافت خاص نتیجۀ حبّ الله است. 💠 اگر میخواید جامعه رو مشمول لطف خاص الهی بکنید و به سمت لطافت ببرید، باید راه های افزایش حب الله در دل افراد جامعه رو پیدا کنید. نتیجۀ طبیعی این امر این است که لطافت و مهربونی مردم نسبت به هم بیشتر میشه. 🎤محسن عباسی ولدی @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🍃«می‌خوام شبیه تو بشم»🍃 💥با یه برنامه جدید و جذّاب به خونه های شما اومدیم. 🌸 تو این برنامه بناست بین ما و امام زمان علیه السلام، امام مهربونیا یه قرار گذاشته بشه؛ اون قرار تو اسم برنامه خودش رو نشون میده....... 🍃«می‌خوام شبیه تو بشم»🍃 🔻عذر خواهی۲ ۶ @lalaiekhoda "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تجربه اعجاز قرآن 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 قران معجزه دائمی است. هرکس می‌خواهد اعجاز قرآن را تجربه کند، کافی است با دل پاک و تواضع، خود را در اختیار قرآن قرار دهد و با قرآن انس پیدا کند. استاد پناهیان "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
⭕️ روز سوم: تئوری تونل واقعیت  توی این پروژه، میخوایم یه سری نظریه های روانشناختی خیلی جالب رو با هم مرور کنیم و ببنیم که با دونستن و آگاهی از اونا چه اتفاقاتی از زندگی واسمون قابل پیش بینی هستن و می تونیم اونا رو تغییر بدیم. همین طور متوجه میشیم خیلی از کارهای ما روی دیگران چه تاثیری میتونه داشته باشه. خیلی رفتارها ممکنه از نظر ما عجیب باشن، اما توی گروه همین داستان های از پیش نوشته شده قرار می‌گیرن 🍃 روی عکس بزن تا کامل و بزرگ ببینیش😊 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
💕✨ و قسم به ماهِ شب چهارده؛ که از آن هم قشنگ تری جانانم🌕🪞 "مامان باید عاشق باشه"
...۱ روانشناسان و دانشمندان حوصله کردن و یه سری اطلاعات در مورد نوزادان جمع کردن🧐🤓 ⭐️جالبه بدونید که! چهار نوع حافظه برای انسان تعریف کردن: 1⃣🧠حافظه بازشناسی: نوزاد ارتباط بین یه چیز جدید و یه چیز آشنا که هر دو جلوی روش هستند، رو تشخیص میده! 2⃣🧠حافظه یادآوری: اگه اون چیز آشنا هم جلوش نباشه، میتونه ارتباط شی ء جدید با شی ء آشنا رو تشخیص بده و به یاد بیاره؛ از ۶ماهگی بروز میکنه! 3⃣🧠حافظه فعال: با فعال شدن این حافظه، اطلاعات واردشده رو با دانش قبلیش مقایسه می کنه. مثلا میتونه اطلاعات یه صدا رو تو حافظه فعال نگه داره و در عین حال اطلاعات قبلیش که ربطی به اون صدا دارن رو به یاد بیاره! این هم از ۶ ماهگی بروز میکنه! 4⃣🧠حافظه بازیابی: این حافظه کمک میکنه تا کودک برای مدت کوتاهی به یاد بیاره که یک اسباب بازی جالب کجا پنهان شده🤔 منبع:کتاب رشد و شخصیت کودک (پاول هنری ماسن و همکاران) "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🌅عنوان : دوست بزرگ پیامبر ✍نویسنده :کلر ژوبرت 👇🏻👇🏻👇🏻
دوست بزرگ پیامبر.mp3
1.68M
🧕قصه های خاله حوا 💝 ⏰ ۱:۴۵ دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هفتادم یک سال از شهادت برادر شوهرم قهرمان گذشته بود. وقتی شهید شد، نتوانستیم برایش مراسم بگیریم. عراقی‌ها همان روز حتی قبرستان را هم بمباران کردند. حالا یک سال گذشته بود. فامیل جمع شدند و گفتند حداقل سالگرد برایش بگیریم. غروب بود. همسایه‌ای داشتیم که آنها هم همان روزی که قهرمان شهید شد، چند شهید داده بودند. با آن‌ها حرف زدیم که ببینیم می‌شود سالگرد شهدا را با هم بگیریم یا نه. گفتند:《 جداگانه سالگرد بگیریم؛ شما برای خودتان، ما هم برای خودمان.》 آن‌ها سالگرد گرفتند و مشغول برگزاری مراسم بودند. همسایه‌ها همگی به فاتحه‌خوانی رفته بودند. زنگ(تلفن) هم نبود. برادرم را به خانه برادر شوهرهایم در اسلام‌آباد فرستادم تا خبرشان کند برای مراسم بیایند. همه در خانه برادر شوهرم جمع شدیم. ناگهان وسط مراسم فاتحه‌خوانی همسایه‌مان، هواپیماها آمدند. دو تا هم‌عروسم غزال و کشور و دوتا برادر شوهرم رضا و نعمت هم آمدند و همه جمع شدیم. گاوی سر بریدیم و تکه‌تکه کردیم. برنج زیادی را پاک کردیم. برنج ها را شستند و آماده کردند. برنج و گوشت آماده شد تا روز بعد درست کنند. سفره‌‌ای رویشان کشیدیم تا برای فردا آماده باشد. پدرم خانه‌مان بود. گفت می‌خواهد به آوه‌زین برود و فردا دوباره برمی‌گردد. پشت سر پدرم راه افتادم. مقداری از راه را همراه پدرم رفتم. او را رد کردم تا به آوه‌زین برود. ایستادم تا خوب دور شد. بعد برگشتم خانه. این‌طوری خیالم راحت بود که پدرم به خانه رسیده است. توی خانه همسایه مراسم بود و صدای قرآن پخش می‌شد. مصیب، پسر قهرمان، کنار سنگر بود که یک دفعه هواپیماها آمدند و بمب‌هاشان را روی خانه‌ها ریختند. مردم به طرف سنگرها هجوم بردند. بمب افتاد توی خانه همسایه که مراسم گرفته بود. جیغ و فریاد بلند شد. به طرف خانه‌شان دویدم. مرد همسایه را دیدم. اسمش جعفر شهبازی بود. روی زمین افتاده بود. شهید شده بود. دوباره شیون و واویلا. این هم از سالگرد عزیزانشان. شروع کردیم به شیون و داد و بیداد. می‌خواستیم ببینیم که زنده مانده، کی مرده. در همین وقت که دنبال کشته ها میگشتیم، دیدم یکی دیگر از هم همسایه که به ما کمک می کرد و پیش ما بود، به پشت حیاط رفته و او هم شهید شده. دو نفر او را روی دست گرفته بودند و داشتند جنازه‌اش را می‌آوردند. آمبولانس‌ها جیغ‌کشان سر رسیدند و جنازه‌ها را بردند. دوباره به کوه پناه بردیم. شب بود. هوا سرد بود و توی سرما تا صبح لرزیدیم. نیمه‌شب ماشین‌ها آمدند و مردم را به روستای چله بردند. روستای چله نزدیک‌ بود و امن‌تر. تمام آن گوشت‌ها و برنج‌ها که آماده کرده بودیم برای مراسم سالگرد قهرمان، جا ماند و عراقی‌ها نگذاشتند برای عزیزانمان مراسم بگیریم. صدای توپ و موشک هر روز به گوش می رسید، اما دیگر حس و رمقی برای رفتن به کوه نداشتم. سال ۱۳۶۷ بود. هشت سال از شروع جنگ می گذشت و من ۲۷ ساله شده بودم. روزها روی پشت بام می‌رفتم. با خودم می‌گفتم اگر هم نیروهای عراقی بیایند، روی پشت بام می‌مانم تا شب بشود. خودم را قایم می‌کنم. وقتی روی پشت بام می‌نشستم، می‌توانستم دوردست‌ها را ببینم. رحیم آمده بود به خانه سر بزند. از آوه‌زین برمی‌گشت. تفنگش روی دوشش بود. از زور گرما، دستمال سرش را خیس کرده بود و روی سر انداخته بود. از روی پشت‌بام دیدمش. از همان بالا برایش دست تکان دادم. رحیم مرا که دید، خندید و بلند گفت:《 سلام فرنگیس.》 با دست اشاره دادم که کارش دارم. از روی نردبان، با عجله پایین آمدم. رحیم جلوی در خانه ایستاد. با خنده پرسید:《 روی بام چه کار می کنی؟》 خندیدم و گفتم:《دارم دیده‌بانی می دهم. نکند یک وقت عراقی‌ها دوباره غافلگیرمان کنند.》 لبخند تلخی زد و گفت:《 حق داری. آن‌ها خیلی نزدیک‌اند و بعید نیست دوباره غافلگیرمان کنند.》 دست برادرم را کشیدم و گفتم:《 بیا چای بخور و بعد برو.》 سرش را تکان داد و گفت:《 نه، تازه چای خورده‌ام. الان از پیش مادر می‌آیم.》 گفتم:《 یعنی نمی‌خواهی یک چای خانه خواهرت بخوری؟》 حالت قهر گرفتم. خندید و گفت:《مثل اینکه تو و مادر می‌خواهید مرا مثل بشکه کنید! هی به بهانه چای مرا نگه می‌دارید.》 بعد انگار دلش نرم شد که گفت:《 باشد. چند دقیقه می‌مانم. برو چای بیاور.》 رحیم که نشست، سریع قوری چای را از روی علاءالدین برداشتم و توی پیاله ریختم و با چند حبه قند آوردم. چای را دادم دستش و روبه‌رویش توی حیاط، روی زمین نشستم. پرسیدم:《 رحیم، آخرش چه می‌شود؟ وضعیت نیروهامان چطور است؟ ما پیروز می‌شویم؟》 خندید و گفت:《 ما همین الان هم پیروز هستیم. مگر نمی‌بینی چه بر سرشان آورده‌ایم. باورت می‌شود من هر روز به سنگرهاشان می‌روم و پرچمشان را برمی‌دارم و این طرف می آورم.》 خندیدم و گفتم:《 خوب بلایی سرشان می‌آوری. باید بدتر از این‌ها به سرشان بیاید.》
رحیم سرش را تکان داد و گفت:《 فرنگیس، اگر از اینجا دفاع نکرده بودیم، شکست می‌خوردیم. فکرش را بکن، هشت سال است داریم می‌جنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستاده‌ایم.》 اشکِ گوشه چشمم را پاک کردم و گفتم:《 می‌دانم، ولی من دلم می‌خواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگی‌مان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.》 با صدای بلند خندید و گفت:《 خانه من همین دشت آوه‌زین و چغالوند است، چرا توی خانه نیستم؟!》 با ناراحتی گفتم:《 باشد، ولی خیلی کم تو را می‌بینیم. دلمان برایت تنگ می‌شود. بیچاره مادرم همیشه چشمش به در است.》 لبخند تلخی زد و گفت:《 فرنگیس، مادرم باید دلش را جای دل مادرانی بگذارد که دیگر هیچ وقت بچه‌هاشان را نمی‌بینند.》 گفتم:《 مادر است دیگر. تازه، ابراهیم هم نیست. کاش فقط یک نفرتان توی جبهه بودید.》 بلند شد و گفت:《من دیگر باید بروم. فقط یک چیز، فرنگیس...》 نگاهم کرد. دلم لرزید. گفت:《 فرنگیس، یک چیز ازت می‌خواهم، نه نگو. خواهش می کنم اگر زمانی نیروهای عراق دوباره ده را گرفتند و آواره شدید، وقتی نیروهای عراقی توی روستا هستند، داخل روستا نیا. خطرناک است به خدا. یک وقتی کار دست خودت می‌دهی.》 دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:《 قول نمی‌دهم. دست خودم نیست. اما قول می‌دهم هیچ وقت به دست عراقی‌ها نیفتم، حتی اگر خودم را بکشم.》 بعد خندیدم و گفتم:《 هر وقت خودت توی دل عراقی‌ها نرفتی، چشم! شنیده‌ام که همه‌اش شب‌ها در حال رفتن به سنگر عراقی‌ها هستی‌.》 خندید و گفت:《 فقط دنبال پرچم‌هاشان هستم. همین.》 گفتم:《 پس مرا نصیحت نکن. رحیم، مواظب خودت باش.》 دستم را دور سرش کشیدم و گفتم:《 خدا پشت و پناهت برادر...》 از پشت نگاهش کردم. پیکان قوی و ورزیده‌اش نشان می‌داد که بچه کوه است. دستمال سرش از پشت آویزان بود. شلوار کردی‌اش خاکی شده بود و تفنگ توی دستش این طرف و آن طرف می‌رفت. با خودم گفتم:《 براگم، خدا پشت و پناهت. بمیرم و مرگت را نبینم.》 آن.قدر ایستادم تا کاملاً دور شد. آن‌وقت روی پشت‌بام رفتم و به جایی که رحیم می‌رفت، نگاه کردم. رحیم از اول جنگ توی خانه نبود. حسرت نشستن کنارش و حرف زدن با او به دلم بود. دلم می‌خواست ساعت‌ها بنشینم و با او حرف بزنم. هشت سال بود که خانه‌اش این دشت بود. هشت سال بود که توی خانه مادرم نمی‌دیدمش. (پایان فصل دهم) "مامان باید شهید پرور باشه " @madaranee96
کسی که با دست کوتاه ببخشد، با دست بلند به او بخشیده می‌شود. اقتباسی از حکمت ۲۳۲ نهج البلاغه "مامان باید شاد باشه" @madaranee96