eitaa logo
🧕🏻مامان‌ باید‌ شاد‌ باشه 🇱🇧🇮🇷🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
62 فایل
. 🌻﷽🌻 اینجا مادران میدان دار عرصه تربیت اند. استفاده از مطالب کانال با ذکر سه صلوات بر محمد و آل محمد آزاد است. 💌ارتباط با ما: @ShiraziSNSF @madarane96
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز کاردستی خلاقانه داریم😍 یعنی چی ؟ یعنی طبق تصاویر بالا اشکال رنگی مختلفی در اختیار بچه ها قرار بدین ... و از اون ها بخواین که با این اشکال هندسی رنگی ...انواع و اقسام شکلهاے مختلف زو بسازند.. #کاردستی #خلاقیت @madaranee96☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم بازی هم مخصوص پدربزرگ، مادربزرگ هاست که میتونن با نوه هاشون انجام بدن😊👆 @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولوا الالباب_009.mp3
1.52M
🎧 🔰ضرب المثل "هر چیزی قدیمیش خوبه"، رو اگه بیاریم در نگاه تربیت دینی باید بگیم " هر چیزی خداییش خوبه" . ✅ اولوالالباب کسایی هستن که حتی در وادی فکر و ذهن هم خدا رهاشون نمی کنه و لطف خاص خدا شامل حالشون میشه. 🔆 اولوالالباب کسایی هستن که حتی در عالم فکر هم حکیمانه فکر می کنن و بر اساس همین فکر عمل می کنن. 🎤محسن عباسی ولدی @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🍃«می‌خوام شبیه تو بشم»🍃 💥با یه برنامه جدید و جذّاب به خونه های شما اومدیم. 🌸 تو این برنامه بناست بین ما و امام زمان علیه السلام، امام مهربونیا یه قرار گذاشته بشه؛ اون قرار تو اسم برنامه خودش رو نشون میده....... 🍃«می‌خوام شبیه تو بشم»🍃 🔻قبول‌ کردن عذر خواهی ۹ @lalaiekhoda "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
🍶اول از همه میریم سراغ سس 👈ی پیاز بزرگ خرد کردم تفت دادم سبک ک شد گوشت چرخکرده اضافه میکنم. گوشتم ک تفت خورد زردچوبه ادویه فلفل آویشن پاپریکا میزنم نصف فلفل دلمه و قارچ خرد شده هم اضافه میکنم. 🌶اخر سر ۲ ق رب و ۲ ق سس کچاپ هم اصافه کردم و درتابه رو گذاشتم تا سسم جا بیوفته.تو این فاصله ی بسته ماکارونی فرمی رو ریختم تو آب جوش نمک و روغن هم ریختم یکم بیشتر از همیشه بذارید بجوشه.آبکش کردم و بعد با سسم قاطیش کردم. 🍝کف ی پیرکس رو یکم چرب کردم چن ق سس بشامل ریختم ماکارونی ریختم روش ی لایه پنیر چن ق سس بشامل و دوباره ماکارونی و روشو با پنیر پوشوندم و روش و دورتادور ظرف رو بشامل ریختم روش فلفل و اویشن ریختم و رف تو فر واس نیم ساعت با دمای ۱۹۰تهیه سس سفید یا بشامل👈ک از واجبات هس. 🥛یک لیوان شیر رو با ۲ ق آرد و نمک فلفل آویشن و ی ق چ خوری کره مخلوط میکنم میذارم رو شعله همش میزنم تا یکم غلیظ بشه.میتونین بذارین سس غلیظ تر بشه ولی من معمولا با این غلظت استفاده میکنم @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃 سلام اینم کتابهای بنده یکی رو کامل خوندم یکی نصفه...واقعا دوست داشتنی و لازمه واسه همه💐 @madaranee96
نام پرۅدگارٺ را یاد کݩ✨ وتنهابہ‌اۅ‌دݪ‌ببند ﴿سورھ مزمݪ•آیہ۸﴾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: مسئول اگر خودش محور اعتقادات باشد و اعتقادات ملکه وجودش باشد، اثر بسیار بزرگ تربیتی دارد. "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانم و آقای خونه❣؛ خوش اخلاقی لطف نیست، بلکه وظیفه شماست😊 با جمله "من اخلاقم اینجوریه دیگه"؛ بدخلقی رو توجیه نکنید. 💑 محبت کردن وظیفه ی شماست! کم کاری ممنوع🚫 "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸با روانشناسی غربی نمی توان به تربیت دینی رسید❗️ روان‌شناسی و علوم تربیتی غرب، برای دینی تربیت کردن فرزند ما به وجود نیامده است. کسانی هم که این علوم را تولید کرده و آن را تبلیغ می‌کنند، ادّعا ندارند با عمل کردن به روش‌های موجود در این علوم، می‌توان تربیت دینی را در پیش گرفت! 📚من دیگرما، کتاب اول، صفحه۲۸ @abbasivaladi "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
♥️ رابطه ها وقتی ساخته میشن که هر دو طرف واسه رشد هم تلاش کنن🌱 "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺 زندگی گُل گُلی 🌺🌺 منتظر زندگی خوب نباش زندگی خوب رو باید بسازی 💪 اینجا میتونی زندگی شاد و آرومی داشته باشی❤️ اگه آرامش و موفقیت میخوای بزن روی لینک و وارد شو پر از حال خوب 😍 https://eitaa.com/zendegiegolgoli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‎ ترفندهای ساده ┏━━🍃🍂━━┓ @khalaghan ┗━━🍂🍃━━┛ "مامان باید هنرمند باشه" @madaranee96
💕✨ تو شروع همه دلخوشیامی، دلبر 💍👰🤵 📲 "مامان باید عاشق باشه" @madaranee96
💖💙مامان جون میخایم هر ماه تولد مجازی بگیریم💖💖💙 💖هر ماه، واسه متولدین اون ماه 💙💖اگه تولد فرزندِ دلبندت توی خرداد ماهِ، همین الان اسمش و تاریخ تولدش رو با یه عکس خوشگل واسمون بفرست. اگه خودت هم متولد خردادی، میتونی‌ عکس بچگیت و تاریخ تولدت رو واسمون بفرستی💖💙💙 💙تا ۱۳ خرداد فرصت داری عکس‌ها رو واسمون ارسال کنی به 💖🆔: @Mehrbanoo61 همراهی شما باعث خوشحالی ماست💖💙 " مامان باید شاد باشه " @madaranee96
خوراکی های دهه شصت ☎️📼 📺📻⏰ "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
؟ ۷۵ (خاطرات یه بچه ی بیست ساله) خلاق باش، با گردوخاک میشه یه عالم کار کرد 🤪🤪 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
متن دعای هفتم صحیفه سجادیه دعا یادت نره مامان جون🤲🏻 "مامان باید شاد باشه" @madaranee96
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍵 آش چوب ✍ نویسنده: محمد حسن حسینی 👇🏻👇🏻👇🏻
آش چوب.mp3
4.31M
🎀 قصه‌های خانم گلی ⏳۲:۵۹دقیقه @yekiboodyekinabood "مامان باید قصه‌گو باشه "
قسمت هفتاد و هفتم نزدیک شب، هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل کردم و بی‌اختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آنجا هم آمده بودند. مردم فریاد می‌زدند و بچه‌ها جیغ می.کشیدند. همه در حال دویدن بودند. صدای ضدهوایی‌ها هم بلند شد. اطراف دهات، روی کوه‌ها ضد هوایی بود. کوه و دشت از آتش ضدهوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلوله‌های ضد هوایی بالا می‌رفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یک‌دفعه دود از آن بلند شد. همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلوله ضدهوایی به آن خورده است. صدای الله اکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم. هواپیما رو به زمین می‌آمد و این طرف و آن طرف می‌رفت. مردم همه نگاه می‌کردند ببینند هواپیما کجا زمین می‌خورد. هواپیما پایین و پایین‌تر آمد و کنار روستا زمین خورد. صدای برخورد هواپیما با زمین، تمام روستا را لرزاند. انگار زمین‌لرزه آمده بود. همه مردم روستا شروع کردند به دویدن به سمتی که هواپیما زمین خورده بود. فریاد زدم:《 ایها‌الناس نروید!》 سعی داشتم جلوی مردم را بگیرم. از ابراهیم و رحیم شنیده بودم که هر وقت هواپیما زمین می‌خورد، نباید دور و برش جمع شد؛ چون ممکن بود بمب عمل نکرده داشته باشد. اما مردم به حرفم گوش نمی‌دادند. توی دلم دعا می‌کردم اتفاقی نیفتد. روی تخته‌سنگی نشستم و از دور جماعت را تماشا کردم. سهیلا به اندازه کافی ترسیده بود. دیگر نمی‌خواستم جلوتر بروم. مردم وقتی برگشتند، می‌گفتند هواپیما تکه‌تکه شده. خانواده فامیلمان با خنده و خوشحالی می‌گفتند:《فرنگیس، هواپیماها اینجا هم دنبالت آمده بودند.》 صبح روز بعد، به فامیلمان گفتم می‌خواهم به ماهیدشت برگردم. چند نفر از خانواده زن برادرم با من آمدند و گفتند:《 ما هم با تو می‌آییم.》 سهیلا را بغل زدم و به سمت ماهیدشت به راه افتادم. دلم می‌خواست زودتر به ماهیدشت برسم و شوهرم و رحمان را ببینم. توی جاده به سمت اسلام‌آباد که خواستیم حرکت کنیم، نیروهای خودی را دیدم. پرسیدم:《 برادر، چه خبر؟》 وقتی که گفتند راه بسته شده، انگار درهای دنیا را به روی قلبم بستند. یکی از پاسدار ها گفت:《 منافقین از راه سرپل‌ذهاب و کرند تا چهارزبر رفته‌اند.》 خانواده فامیلمان با تعجب و ناراحتی به من نگاه کردند. با عجله پرسیدم:《پس اسلام آباد چی؟》 پاسدار سری تکان داد و گفت:《 اسلام‌آباد هم دست آنهاست.》 انگار کمرم شکست. این چه مصیبتی بود؟ با گریه گفتم:《 پسرم توی ماهیدشت است.》 زنِ فامیل زیر بغلم را گرفت و گفت:《بلند شو، نگران نباش. خدا بزرگ است.》 اما نمی‌توانستم بلند شوم. تمام جاده پر از ماشین‌های نظامی بود. نیروهای ما و نیروهای عراقی و منافقین با هم قاطی شده بودند. منافقین از کنار سرپل‌ذهاب گذشته بودند و به اسلام‌آباد رسیده بودند. من مانده بودم این طرف، شوهرم آن‌طرف. دیگر راهی نبود که به اسلام‌آباد و ماهیدشت برسم. فکر این‌که دیگر رحمان را نبینم، دیوانه‌ام می‌کرد. روی زمین نشستم و گریه کردم. به کفراور برگشتیم. خانواده زن برادرم دوباره مرا به خانه خودشان بردند. شب توی کفراور ماندم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. فکرهای مختلف داشت دیوانه‌ام می‌کرد. با خودم می‌گفتم:《 نکند تا آخر عمرم رحمان و علیمردان را نبینم؟ نکند توی درگیری کشته شوند؟ وقتی عراقی‌ها و منافقین به علیمردان و رحمان برسند، چه کار می‌کنند؟》 صبح که از خواب بلند شدم، گفتم بروم شیان، پیش پدر و مادرم. بی‌قرار شده بودم. حداقل می‌رفتم پیش خانواده‌ام تا کمی آرام شوم. خداحافظی کردم و راه افتادم. روی جاده، منتظر ماشین بودم که مرا تا نزدیکی شیان ببرد. یک‌دفعه ماشینی جلویم ایستاد. خوب که نگاه کردم، فامیلمان ابراهیم نوربخش را شناختم. انگار دنیا را به من دادند. مردِ فامیل، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تعجب گفت:《 خدا خانه‌ات را آباد کند. فرنگیس، این تویی؟ تک و تنها اینجا چه کار می‌کنی؟》 قبل از این‌که جوابی بدهم، در ماشینش را باز کرد و گفت:《 سوار شو... سوار شو ببینم کجا میروی!》 پیکان مدل بالایی داشت. وقتی سوار شدم، احساس آرامش کردم. گفتم:《 آمده بودم که به خانه بروم، اما عراق ما را توی داربادام بمباران کرد. تمام گله دایی‌ام نابود شد. دایی‌ام زخمی شد...》 گفت:《فرنگیس، چقدر به هم ریخته‌ای؟ پس شوهرت کجاست؟ پسرت؟》 وقتی این حرف را زد، اشک از چشمم سرازیر شد. گفتم:《 دور مانده‌ام از آنها. آن‌ها توی ماهیدشت هستند و من مانده‌ام این طرف.》 سعی کرده دلداری‌ام بدهد و گفت:《 ناراحت نباش. به خدا توکل کن. مطمئن باش همه چیز درست می‌شود. نیروهای ما دارند با عراقی‌ها و منافقین می‌جنگند. من هم دارم می‌روم سراغی از خانواده‌ام بگیرم. بعد هم باید بروم و به بقیه کمک کنم.》