eitaa logo
مادرانه های مشترک
12.5هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
151 ویدیو
32 فایل
نکات تربیتی کاربردی انجام کارهای روزمره در کنار فرزندان تبدیل کارهای خانه به بازی مشارکت بچه ها و مسئولیت پذیری بازیهای خانگی قصه های کاربردی و ... شرافت هستم یک مادر *در حد توانم برخی از سوالات را پاسخ میدم* @Sherafat518
مشاهده در ایتا
دانلود
💫به نام خدا💫 💐سلام و وقت همگی بخیر 💐 ✅ بعد از مطلب، قصه ی مزرعه ی کشاورز مهربون( )، چند نفر از مادران عزیز در مورد استفاده از قصه ها برای ترک عادتهای غلط بچه ها سوال پرسیدند و دوست داشتند باز هم از این دست قصه ها بگذارم. ✅ انشاالله سعی میکنم به تدریج قصه هایی را خودم تا به حال نوشتم و استفاده کردم در کانال قرار بدم، انشاالله که مفید باشه. ✅ ‌پسر بزرگ خودم مدتی عادت کرده بود به خوردن آب وسط غذا 🚰، با وجود اینکه ما هیچ وقت سر سفره آب 🥛 نمیاریم و نوشیدنی 🍺🥤 هم با غذا استفاده نمیکنیم، از جایی این عادت مضر را یاد گرفت و به تدریج هم بدتر شد، و متاسفانه پسر کوچکم هم که خوب در سن تقلید از برادرش بود و هنوز هم هست، به محض اینکه میدید سر سفره داداشش میگه آب میخوام یا آب میخوره، اون هم آب آب گفتنش شروع میشد. مثل همیشه هم نصیحت ها، مثل وسط غذا آب نخور، یا معدت ضعیف میشه، دل درد میگیری و... هم اثری نداشت با وجود اینکه دو بار حتی دلدرد شدید گرفت. ✅ ‌قصه ی «سعید کوچولو» را برای این موضوع نوشتم و براش تعریف میکنم، خوشبختانه خیلی تاثیرگذار بوده، نمیگم که مسئله کامل برطرف شده ولی خیلی پیشرفت خوبی داشتیم.👌👌 ادامه دارد ... 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
👈قصه ی سعید کوچولو👦 📣 سعید کوچولو، یک گل پسر پنج ساله👦 بود. سعید قصه ی ما، مثل بقیه ی آدمها، داخل شکمش یه کیسه کوچیک قشنگ داشت به اسم معده، وقتی سعید غذا میخورد🍛🍝🌮، غذاهایی که با دندانهاش میجوید از یک لوله سر میخوردن و میرفتن توی معده، معده ی سعید پر بود از سربازهای فسقلی اما زبر و زرنگ😉😍 📣 همین که سعید اولین لقمه ی غذا را میجوید و غذا وارد معده ی سعید میشد، فرمانده ی سربازها به شیپورچی📣📣 دستور میداد که همه ی سربازها را خبر کن. فرمانده میگفت سربازها همگی آماده هستید: یک دو سه چهار یک دو سه چهار 📣 سربازها همگی مرتب و منظم با بیل و کلنگشون⛏ میامدند و حسابی غذاها را خرد و ریز ریز میکردن و با مایع مخصوص حسابی غذاها را ورز میدادن، فرمانده میگفت بجنبید سریعتر، تا جایی که میتونید غذاها را ریزتر کنید، خوب ورز بدید، این غذاها هر چی ریزتر بشن و بهتر ورز داده بشن، انرژی و قدرت بیشتری به سعید میدن، سعید برای بازی و ورزش احتیاج به نیرو و قدرت داره. بجنبید، بجنبید سعید میخواد امشب با باباش کشتی بگیره 🤼‍♂، مغز سعید 🧠 برای بهتر فکر کردن، کتاب خوندن📚 و نقاشی کردن🎨 احتیاج به انرژی داره. راستی میدونید آخر هفته سعید میخواد با باباش بره کوه 🏔 🧗‍♂ پس بهتر کار کنید. سعید میخواد هر روز با مامانش ورزش 💪 کنه نباید خسته بشه. 📣 اما چی بگم، گاهی اتفاق بدی می افتاد، همین که سربازها مشغول کار و تلاش میشدند یک دفعه سعید وسط غذا آب 🥛میخورد، آژیر خطر 🔊🔊 به صدا در میومد. فرمانده ی سربازها فریاد میزد سربازها همگی به سرعت عقب نشینی کنید، داره سیل 🌊 میاد، همه بکشید عقب، خلاصه سربازها همه فرار میکردند، سیل می‌آمد 🌊 و غذاهای خرد نشده و ریز نشده را با خودش میبرد.😢😢 📣 وقتی سیل 🌊 تمام میشد، دوباره یه لقمه ی دیگه سر میخورد و میامد توی معده ی سعید، سربازها همه به دستور فرمانده از پناهگاهشون میامدند بیرون و مجددا دست به کار میشدند، اما چه فایده، بازم با سیل بعدی🌊 تمام زحماتشون هدر میرفت.😭😭 📣 انقدر خسته میشدند که دیگه رمقی برای کارکردن نداشتند، غذا خوردن سعید تمام شده بود، اما سربازها نتونسته بودن هیچ غذایی را به قدرت و نیرو 💪💪تبدیل کنند، همه ی غذاها را سیل با خودش برده بود.☹️☹️ 📣 ‌سعید هم با اینکه غذاشو کامل خورده بود، هیچ نیرویی برای کار و بازی و ورزش نداشت، یک گوشه افتاده بود، تازه دلشم درد میکرد. سعید نمیدونست چرا اینطوری میشه، چرا نیرو نداره، چرا همش بعد از غذا دلدرد میگیره!!!!😔 📣 شب که خوابیده بود، یک خواب جالب دید، سعید توی خواب چهار صف از سربازهای فسقلی را دید که خیلی ناراحت بودند. گفت شما کی هستید؟ گفتند ما سربازهای معده ی تو هستیم سعید جون، آخه ما از دست تو خسته شدیم، تمام زحمات ما هدر میره، به جای اینکه غذاها را ریز کنیم و ورز بدیم، تا تو نیرو بگیری و قوی بشی، همش داریم از سیل 🌊 فرار میکنیم، آخه سعید جون نباید وسط لقمه های غذا آب بخوری، هم ما اذیت میشیم هم خودت. سعید گفت جدا؟!!! پس به همین خاطر من همش بی حال هستم و دلم درد میکنه، سربازها گفتند بله دیگه همینه🤨 📣 سعید گفت: خوب من حالا باید چکار کنم، آخه وسط غذا خوردن تشنه میشم، سربازها به سعید گفتند: سعید جون یادت باشه همیشه قبل از غذا خوردن آب بخوری تا سر سفره تشنه نباشی. سعید میخواست از سربازها بپرسه راستی شما چطوری از معده ی من اومدید بیرون که یک دفعه از خواب بیدار شد.😉😇😊 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
✅ وقتی میخوام از قصه استفاده کنم، رعایت چند تا نکته را برای خودم لازم میدونم: 1⃣ ‌ زمان مناسب : مثلا سر سفره وقتی بچه داره آب میخوره، نمیگم بگذار حالا یه قصه برات بگم تا بفهمی چقدر آب خوردن وسط غذا بد هست، اتفاقا وقتی بگه آب میخوام، بهش میدم، قصه را هم در وقت مناسب با انرژی و خنده، بدون تاکید بر اینکه تو هم این کار غلط را انجام میدی، براش تعریف میکنم. 2⃣ عدم نتیجه گیری: من فقط قصه را میگم، بعدش دیگه من نتیجه گیری نمیکنم که دیدی حالا تو هم وقتی وسط غذا آب بخوری حتما اینطوری میشی؛ پس فهمیدی که نباید وسط غذا آب بخوری!! 3⃣ صبوری: انتظار ندارم که با یکی دوبار شنیدن قصه، عادت به طور کامل ترک بشه، گاهی چند ماه زمان لازمه. من فقط قصه را در کنار بقیه ی قصه ها تعریف میکنم، فقط همین. 4⃣ استفاده از علایق فرزند در قصه: برای جذابیت و تاثیرگذاری بیشتر هر قصه، سعی میکنم از چیزهایی که بیشتر مورد علاقه ی فرزندم هست استفاده کنم، مثلا پسر من به سیل 🌊 خیلی علاقه داره، حتی یکی از بازیهای مورد علاقش این هست که ماشینهاش توی سیل 🌊 ( تشت آب😂😂)گیر کنند و غرق بشند، ولی همین پدیده ی سیل ممکنه برای کودک دیگری ترس و استرس به همراه داشته باشه. 👌 در مورد این عادت خاص، مثلا من نیم ساعت تا ربع ساعت قبل غذا، به بچه ها آب میدم که دقیقا سر سفره تشنه نباشند، این مورد هم خیلی تاثیر داشت. 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
✨به نام خدا✨ 🔴 قصه ی عروسکی به نام گلی خانم😍 ✴️ خاله ستاره، یک خاله ی عروسک دوز بود، که از صبح تا شب با پارچه و نخ و سوزن، عروسکهای خوشگل و ناز می‌دوخت. هر کدوم یک شکل و یک رنگ، یکی پسر، یکی دختر، یکی لاغر، یکی تپل، یکی با موهای صاف و بلند، یکی با موهای فرفری، یکیشون کلاه داشت، یکیشون گل سر داشت و ... ✴️ آخر هر ماه، خاله ستاره عروسک‌هایی را که دوخته بود، میبرد مغازه اسباب بازی فروشی، تا آقای اسباب بازی فروش عروسکها را بفروشند. ✴️ یک روز که خاله ستاره داشت عروسکها را توی جعبه میگذاشت، دید یکی از عروسکهای ناز و خوشگل داره یواش یواش اشک میریزه😢، گفت خوشگلم چرا ناراحتی؟ عروسک گفت: خاله ستاره من دوست دارم پیش تو بمونم، نمیخوام از اینجا برم😥. ✴️ خاله ستاره گفت: خوشگل من، من همه ی شما را دوست دارم. من تو را میبرم مغازه اسباب بازی فروشی، چند روزی اونجا میمونی تا یک بچه با مادر و پدرش بیان و تو را بخرند، البته ممکنه پدر و مادرش تنها بیان و تو را هدیه 🎁 بخرند، هر کسی تو را بخره حتما تو را به یک بچه ی ناز و مهربون هدیه میده، اون وقت تو یک دوست همیشگی داری و هیچ وقت تنها نمی‌مونی، اینجوری تو باعث خوشحالی یک بچه میشی، من هم به همین خاطر میتونم دوری شما را تحمل کنم، چون میدونم شماها باعث خوشحالی و شادی بچه ها میشید. ✴️ عروسک گفت: حالا که باید از اینجا برم، دوست دارم همه ی بچه ها را خوشحال کنم، نه فقط یک بچه. خاله ستاره گفت: خوب شاید دوست جدیدت خواهر و برادر هم داشته باشه، دخترخاله، دخترعمو و...، یا اینکه کلی دوست داشته باشه که با هم بازی میکنند، اون وقت تو باعث خوشحالی همه اونها میشی. عروسک لبخندی زد 😊 و آروم گوشه جعبه نشست. ✴️ عروسک قصه ما، چند روزی توی ویترین مغازه بود تا اینکه یک مادربزرگ مهربون 👵 اومد و اون را برای نوه خودش 👧 عیدی خرید. وقتی که سارا به خونه مادربزرگ اومد، مادربزرگ عروسک را بهش عیدی داد، سارا خیلی خیلی خوشحال شد و اسم عروسکش را گلی خانم گذاشت.😍 ✴️ سارا انقدر خوشحال و ذوق زده بود، که وقتی برگشتند خونه، سریع به دوستش مریم تلفن کرد 📞 و گفت: مریم، مادر جونم برای من یک عروسک عیدی خریده، اگر بدونی چقدر قشنگه، موهای سیاهش گیس شده، لباسش قرمزه، کفشهای کوچولوش خیلی قشنگه، خلاصه حسابی از گلی خانم تعریف کرد. وقتی تلفنش تمام شد متوجه شد که گلی خانم داره گریه میکنه😥. گفت: چی شده گلی خانم؟ چرا ناراحتی؟ گلی گفت: خاله ستاره به من گفته بود، وقتی از خودش دور بشم، باعث خوشحالی خیلی از بچه ها میشم، ولی الان من باعث ناراحتی مریم شدم. سارا گفت: چرا آخه؟ مریم خودش کلی عروسک داره!!!! گلی گفت: باشه داشته باشه، ولی اینطوری که تو از من تعریف کردی، شاید دلش بخواد یکی مثل منم داشته باشه. ☹️☹️ سارا گفت: من نمیخواستم دوستم را ناراحت کنم، فقط از داشتن تو خیلی ذوق زده هستم. چطوره مریم را دعوت کنم خونمون و دوتایی با تو بازی کنیم؟؟؟عالی میشه مگه نه!!! گلی خانم از این تصمیم سارا، حسابی خوشحال شد و خندید☺️. 🌺 کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
✅ قصه ی عروسکی به نام گلی خانم هم از قصه هایی هست که برای نوشتم. پسر بزرگم از خود قصه خیلی استقبال کرد، اما تأثیرش را باید در بلند مدت ببینم. ✅ خوشبختانه از طی مدت یکی دو ماه، خیلی عالی نتیجه گرفتم. ✅ دو تا اسباب بازی به عنوان عیدی هدیه گرفت، وقتی که با یکی از اقوام درجه یک که همسن و دوستش هست، تلفنی تبریک عید می گفتیم، گوشی تلفن را گرفت و حسابی از عیدی هاش برای دوستش تعریف کرد، به طوریکه دوستش ناراحت شد☹️. من اون موقع هیچ واکنشی نشان ندادم، ولی بعد از چند روز این قصه را براش نوشتم. قصه را هم بدون اشاره که به عمل پسرم، براش فقط میخونم. در نوشتن قصه هم نمیخواستم اشاره ای به این موضوع که ممکنه بچه ای پدر و مادرش نتوانند براش اسباب بازی بخرند یا پول کافی نداشته باشند و... داشته باشم. میخواستم خیلی کلی تر باشه. یعنی حتی اگر دوستش بیشتر از خودش هم اسباب بازی داشت این عمل را انجام نده. انشاالله که مؤثر باشد. 🌺 کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
به نام خدا 🌘 سلام، شب همگی بخیر🌒 ⭐️ تجربه های روزانه(۱۳) ✅ همین طور که قبلا در نوشته بودم، دو نکته مهم در رسیدن به مقصود مورد نظر ما از گفتن قصه ها، یکی عدم نتیجه گیری مستقیم هست و دیگری صبوری در کسب نتیجه👌👌. برای سایر قصه هایی که جنبه آموزشی هم دارند، این موارد صدق می کنند. ✅ امروز در همین مورد تجربه ای داشتم، که با شما عزیزان هم در میان میگذارم. ✅ تا الان ۵-۶ بار را برای پسرم گفته بودم. من کلا پایان هیچ قصه ای را با جملاتی شبیه: 🔸 پس نتیجه میگیریم که ... 🔸فهمید که ... 🔸پس باید ... و ... تمام نمی کنم، چون با این کار تأثیر قصه گویی از بین میره. قرار هست که با کمک قصه، فرزند ما خودش نتیجه قصه را برداشت کنه. با نتیجه گیری مستقیم مانع تفکر کودک می شویم و در واقع نتیجه دلخواهمون را به کودک تحمیل می کنیم که اثرگذار هم نخواهد بود، به خصوص در طولانی مدت. ✅ بار اول بعد از پایان قصه از پسرم پرسیدم نظرت راجع به این قصه چی بود؟ گفت: خیلی عالی بود😍 گفتم: تو از این قصه چی فهمیدی؟ گفت: فهمیدم باید برای جوجه ها تو زمستان غذا بریزیم!!!😳🤔 منم فقط تایید کردم😉 بار دوم گفت: فهمیدم که نباید خرس را بزنیم😂😂 بارهای بعد دیگه من چیزی نپرسیدم😊 ✅ امروز زمان خواب پسر کوچک، من و پسر بزرگ مشغول پیچیدن سمبوسه شدیم، هم وقت اختصاصی مادر فرزندی بود👌، هم تهیه نهار بچه ها و افطار👌و هم مشارکت در کار منزل و آموزش👌( ) ، خلاصه یک تیر و چند نشان🎯 بود. پسرم مواد سمبوسه را روی نان می ریخت، من می پیچیدم. . ✅ بهش گفتم دوست داری حرف بزنیم، شعر بخونیم، خاطره بگیم یا و قصه بگم؟؟؟ خودش را انتخاب کرد. بعد از اتمام قصه، گفت: مامان من دیشب به قصه سهند و خرسی فکر کردم.🤔 فهمیدم منظورش چیه؟!! منظورش این هست که وقتی داداشم منو ناراحت و عصبانی میکنه نباید دعواش کنم باید باهاش حرف بزنم ببینم چرا این کار را کرده؟ یا اینکه چی لازم داره!!!! 👏👏👏👏 منم گفتم: چه جالب😍😍 و مطمئن هستم که دفعات بعد، نتایج دیگری هم خواهد گرفت.😉 👌👌 ۱۳ 🌺لینک کانال مادرانه های مشترک👈 https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak