به نام خدا
🔘 قصه های قاسم (قسمت اول)
قسمت اول: برداشتی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم ( زندگینامه خودنوشت سردار قاسم سلیمانی، از سالهای ۳۵ تا ۵۷)، مناسب برای سن ۵_۱۰ سال،
🔶 قاسم به همراه خانواده اش در یک روستا زندگی می کردند. قاسم هر روز صبح به مدرسه می رفت و بعدازظهر ها به همراه برادرش و یک نفر دیگر از پسرهای روستا گوسفندان 🐏🐑🐐 را به چرا می بردند.
🔶 آنها گوسفندها را به دشت های سرسبز و پر از علف می بردند. گوسفندها انقدر علف می خوردند تا سیرِ سیر می شدند. بعد تازه بازی آنها شروع می شد. دنبال هم می دویدند و صدای دیلینگ دیلینگ زنگلوله هایشان🔔🔔 در دشت میپیچید.
🔶 دشت های سرسبز، پر از گیاهان و گلهای خودرو، گوسفندان پرجنب و جوش و چشمه های جاری در دشت منظره ی خیلی زیبایی را به وجود می آوردند.
🔶 شب که هوا تاریک می شد، قاسم و برادر و دوستش گوسفندان را به طرف روستا حرکت می دادند. انقدر در دشتها و دره ها دنبال گوسفندان می دویدند که کفشهایشان مرتب پاره میشد، پاهایشان زخم میشد و پر از خار بود. قاسم خارها را با سوزن در می آورد.
🔶 قاسم و برادرش در راه برگشت آواز می خواندند و برای ترساندن حیوانات وحشی مثل پلنگ 🐆و خرس🐻 سر و صدای حیوانات را از خودشان در می اوردند: اوووووووووووو
ووووووووووو
🔶 وقتی به روستا می رسیدند، گوسفندها🐐🐑🐏🐑 دسته دسته جدا می شدند و هر گوسفندی با بچه خودش بَع بَع کنان به خانه ی صاحب خودشان می رفتند. قاسم خیلی تعجب می کرد، چطور این گوسفندان در تاریکی شب خانه صاحب خودشان را بلدند؟؟؟ قاسم به قدرت خدای مهربان فکر می کرد که چطور این گوسفندان را اینگونه آفریده است؟؟
🔶 قاسم از شام خوشمزه ای که مادرش پخته بود می خورد و میخوابید. فردا صبح دوباره درس و مدرسه و کتاب و دفتر و بعد از آن گوسفندان و چَرا و دشت و دره و علفزار.
#قصه_قاسم
#قهرمان_من #سردار_دلها
#حاج_قاسم #hero
👌 انتشار و کپی از مطالب،قصه ها و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است. 🙏🙏
🏴 لینک کانال مادرانه های مشترک👈
https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
به نام خدا
🔘 قصه های قاسم (قسمت دوم)
قسمت دوم: برداشتی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم ( زندگینامه خودنوشت سردار قاسم سلیمانی، از سالهای ۳۵ تا ۵۷)، مناسب برای سن ۵_۱۰ سال،
🔶 قاسم پسر خیلی شجاع و نترسی بود. قاسم در فصل تابستان که مدرسه تعطیل بود از صبح خیلی زود، قبل از بیرون آمدن خورشید 🌞 تا تاریک شدن هوا🌘 همراه پدرش در مزرعه کار می کرد. تابستان فصل درو کردن و برداشت محصول بود.
🔶 گندم ها 🌾🌾 را بعد از درو کردن، روی هم انبار کرده بودند. یک شب قاسم با پدرش کنار گندم ها بودند که یک گله گراز به گندم ها حمله کردند. قاسم و پدرش بالای درخت انجیر رفتند. قاسم بالا رفتن از درخت را زیاد تمرین کرده بود. پدر قاسم سروصدا می کرد شاید گرازها بترسند و فرار کنند، اما آنها اصلا توجهی به سرو صداها نکردند و قسمتی از گندم ها را خراب کردند. قاسم و پدرش فقط از بالای درخت گرازها را می دیدند.
🔶 پدر قاسم یک گاو بزرگ خطرناک 🐂 داشت از بس که شاخ میزد همه از او می ترسیدند. یک روز قاسم سوار براین گاو تا خانه عمه اش که در روستای دیگری بود رفت. در طول مسیر گاو 🐂 با شاخهایش به پاهای کوچک قاسم می کوبید. اما قاسم ده ساله توانست تنها این گاو شاخ زن را به خانه عمه اش برساند. 💪
🔶 با انجام کارهای سخت چوپانی و کشاورزی، قاسم بسیار قوی و شجاع شده بود.
#قصه_قاسم
#قهرمان_من #hero
#حاج_قاسم #سردار_دلها
👌 انتشار و کپی از مطالب،قصه ها و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است. 🙏🙏
🏴 لینک کانال مادرانه های مشترک👈
https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
به نام خدا
🔘 قصه های قاسم (قسمت سوم)
قسمت سوم: برداشتی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم ( زندگینامه خودنوشت سردار قاسم سلیمانی، از سالهای ۳۵ تا ۵۷)، مناسب برای سن ۵_۱۰ سال
🔶 مدتی بود که مادر قاسم سردرد می گرفت، قاسم خیلی مادرش را دوست داشت و نگران مادرش بود. بعد از مدتی فهمید دلیل ناراحتی مادرش این است که پدرش از بانک روستا پولی را امانت گرفته و نتوانسته پس بدهد.
🔶 حسین برادر بزرگتر قاسم به شهر رفت تا کاری پیدا کند و بتواند پول بانک را پس بدهد، اما او پس از دو هفته به روستا برگشت. او نتوانسته بود کار پیدا کند.
🔶قاسم از پدر و مادرش اجازه گرفت تا او به شهر برود و کار پیدا کند، پدر و مادرش مخالفت کردند چون او فقط سیزده سال داشت. بالاخره رضایت پدر و مادر را گرفت و با دو نفر از دوستانش راهی شهر شد.
🔶 بار اول بود که قاسم شهر را میدید. دیدن ساختمانها و ماشین های شهر برای قاسم جالب و عجیب بود. قاسم به خانه یکی از فامیلهایشان رفت و از فردای آن روز جستجوی خود را برای پیدا کردن کار را شروع کرد.
🔶 قاسم سیزده ساله در هر مغازه، رستوران یا کارگاهی می ایستاد، می پرسید: آقا، کارگر می خواهید؟
آنها نگاهی به قد و هیکل کوچک قاسم می انداختند می گفتند: نه
🔶 تا بالاخره بعد از چند روز قاسم یک ساختمان را دید که کارگران در حال ساخت آن بودند. قاسم ایستاد و چند لحظه ای کار آنها را نگاه کرد. یکی ملات درست میکرد، یکی ملات را می آورد. یکی از کارگرها آجرها را نزدیک اوستا می آورد و یکی دیگر آجرها را برای اوستا بالا می انداخت.
🔶 قاسم به اوستا گفت: سلام اوستا، کارگر نمی خواهید؟
اوستا علی به قاسم کار داد، او باید آجرها را از پیاده رو به داخل ساختمان می آورد. این کار برای قاسم سخت بود ولی قاسم که تلاش و کوشش را در کار چوپانی و کشاورزی بسیار زیاد تمرین کرده بود، این بار هم با تلاش این کار را انجام میداد. قاسم بیشتر دستمزدش را جمع می کرد تا بتواند پول بانک را بدهد.
#قصه_قاسم
#قهرمان_من #hero
#حاج_قاسم #سردار_دلها
👌 انتشار و کپی از مطالب،قصه ها و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است. 🙏🙏
🏴 لینک کانال مادرانه های مشترک👈
https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
به نام خدا
🔘 قصه های قاسم (قسمت چهارم)
قسمت چهارم: برداشتی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم ( زندگینامه خودنوشت سردار قاسم سلیمانی، از سالهای ۳۵ تا ۵۷)، مناسب برای سن ۵_۱۰ سال
🔶کار در ساختمان و حمل آجرها برای قاسم خیلی سخت بود، اما قاسم به خاطر پدرش این کار را ادامه می داد.
🔶 یک روز تعطیل، قاسم و دوستانش برای شستن لباسها و حمام کردن به صحرایی زیبا در اطراف شهر رفتند. یک جوی آب زیبا در آنجا روان بود، منظره دشت و جوی آب قاسم را به یاد روستایشان می انداخت، قاسم دلش برای روستا و خانواده اش تنگ شده بود.
🔶 شب پولهایش را شمرد هنوز خیلی کم بودند. گریه اش گرفت و زیر پتو گریه کرد تا خوابش برد. قاسم از کودکی نماز میخواند.با صدای اذان بیدار شد، نمازش را خواند و به یاد نماز خواندن پدرش افتاد. قاسم دعا کرد تا کار بهتری پیدا کند.
🔶 فردای آن روز دوباره برای پیدا کردن کار جدید به راه افتاد. در هر مغازه ای می رفت و می پرسید: آقا کارگر نمی خواهید؟؟
تا بالاخره بعد از چند روز قاسم ساختمانی را دید که در آن سر و صدای زیادی پیچیده بود. بوی غذا کل ساختمان را پر کرده بود. قاسم از پله ها بالا رفت. آقایی پشت میز نشسته بود. قاسم پرسید: آقا کارگر نمی خواهید؟
آن مرد گفت: بیا جلو
➖اسمت چیه؟
➖ قاسم
➖مگه درس نمیخونی؟
➖میخوام هم درس بخونم هم کار کنم.
🔶 آن آقا که اسمش حاج محمد بود به یکی از شاگردانش گفت برای قاسم غذا بیاورند. بعد به قاسم گفت: میتونی همین جا کار کنی و بخوابی و غذا بخوری، اگر خوب کار کنی دستمزد خوبی بهت میدم. قاسم خیلی خیلی خوشحال بود. بالاخره قاسم در آشپزخانه هتل مشغول به کار شد. با دستمزدش یک آبمیوه گیری هم خرید و عصرها بعد از تمام شدن کارش در هتل در پیاده رو آبمیوه میگرفت و می فروخت.
🔶 یکشب قاسم پولهایش را شمرد. واااای باورش نمیشد. بعد از چند ماه کار کردن پولی که جمع کرده بود بیشتر از پولی بود که پدرش باید به بانک می داد. قاسم خیلی خوشحال بود. قاسم پول را برای پدرش فرستاد.
🔶بالاخره بعد از نه ماه، یک چمدان پر از هدیه های رنگارنگ برای مادر، پدر و خواهر و برادرانش خرید و با دوستانش به سمت روستا حرکت کردند. پدر و مادر قاسم از دیدنش خیلی خوشحال شدند، قاسم هدیه ها را تقسیم کرد. با وجود اینکه قاسم چند ماه بود که در آشپزخانه هتل کار می کرد و غذا میخورد، اما هنوز هم خوشمزه ترین غذای دنیا دستپخت مادرش بود.
#قصه_قاسم
#قهرمان_من #hero
#حاج_قاسم #سردار_دلها
👌 انتشار و کپی از مطالب،قصه ها و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است. 🙏🙏
🏴 لینک کانال مادرانه های مشترک👈
https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
به نام خدا
🔘 قصه های قاسم (قسمت پنجم)
قسمت پنجم: برداشتی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم ( زندگینامه خودنوشت سردار قاسم سلیمانی، از سالهای ۳۵ تا ۵۷)، مناسب برای سن ۵_۱۰ سال
🔶 قاسم بعد از ۹ ماه به روستا برگشته بود. پدر و مادرش خیلی خوشحال بودند. قاسم هدیه هایی را که برای خانواده خریده بود بین آنها تقسیم کرد. قاسم دو خواهرش را خیلی خیلی دوست داشت برای هر خواهرش هدیه ای جداگانه خریده بود.
🔶 قاسم یک دوربین عکاسی خریده بود که با بچه های روستا کلی عکس یادگاری گرفتند. بعد از ده روز خوب و پر از خاطره، قاسم و دو دوستش به شهر برگشتند.
🔶 با کار سخت بردن آجرها در ساختمان، کار در آشپزخانه هتل و آبمیوه گیری در خیابان قاسم به این نتیجه رسیده بود برای انجام هر کاری نیاز به بدن قوی و سالم دارد.به یاد می آورد که بلند کردن آجرها چقدر برایش سخت بود و دستهای کوچکش زخم میشد. قاسم دلش میخواست بتواند از پس هر کاری به راحتی بر بیاید.
🔶 تصمیم گرفت ورزش کند. به زورخانه رفت و ورزش را شروع کرد. بعد از مدتی هم در اولین کلاس کاراته شهر ثبت نام کرد. هفته ای دو روز وزنه برداری کار می کرد. حالا دیگر قاسم یک نوجوان قوی و تنومند بود که در کنار کار کردن و درس خواندن، ورزش را هم فراموش نمیکرد.
#قصه_قاسم
#قهرمان_من #hero
#حاج_قاسم #سردار_دلها
👌 انتشار و کپی از مطالب،قصه ها و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است. 🙏🙏
🏴 لینک کانال مادرانه های مشترک👈
https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
به نام خدا
🔘 قصه های قاسم (قسمت ششم)
قسمت ششم: برداشتی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم ( زندگینامه خودنوشت سردار قاسم سلیمانی، از سالهای ۳۵ تا ۵۷)، مناسب برای سن ۵_۱۰ سال
🔶 بالاخره بعد از چندین ماه کار کردن و خوابیدن در آشپزخانه هتل، قاسم و دو دوستش، احمد و علی، که هر سه با هم در هتل کار می کردند، در خانه پیرزن مهربانی به نام آسیه خانم یک اتاق اجاره کردند.
🔶 دو برادر کوچک قاسم و احمد هم برای کار به شهر امدند و همه با هم در خانه آسیه خانم زندگی می کردند. آسیه خانم زن تنهایی بود، قاسم و دوستانش با مهربانی حواسشان به آسیه خانم بود و برای او هم غذا می پختند. اتاق کناری آنها هم خانم فقیری با پسرش زندگی می کردند. احمد به پسر آن خانم درس می داد. آن پسر همیشه سر سفره غذا مهمان قاسم و دوستانش بود. شبها با هم کشتی می گرفتند. انقدر ورزش و کشتی گرفتن را دوست داشتند و از آن لذت می بردند که متوجه ساعت نبودند، گاهی تا نیمه های شب بدون دعوا، با لذت و خنده با هم کشتی می گرفتند.
🔶 حالا دیگر قاسم جوان بیست ساله ای بود که هم درس میخواند هم کار می کرد، هم ورزش می کرد و هم به مسجد می رفت. در کلاس قرآن و مراسم های دعا و روضه شرکت می کرد.قاسم در این مراسم ها، همیشه به یاد روضه های امام حسین(ع) در روستایشان بود. اهالی روستا هر سال یک ماه کامل روضه برگزار می کردند و همیشه بهترین گوسفندشان را برای نذری امام حسین(ع) نگه می داشتند.
#قصه_قاسم
#قهرمان_من #hero
#حاج_قاسم #سردار_دلها
👌 انتشار و کپی از مطالب،قصه ها و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است. 🙏🙏
🏴 لینک کانال مادرانه های مشترک👈
https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
#قصه_قاسم
#قهرمان_من #hero
#حاج_قاسم #سردار_دلها
👌 انتشار و کپی از مطالب،قصه ها و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است. 🙏🙏
🔵 لینک کانال مادرانه های مشترک👈
https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
به نام خدا
🔘 قصه های قاسم (قسمت هفتم)
قسمت هفتم: برداشتی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم ( زندگینامه خودنوشت سردار قاسم سلیمانی، از سالهای ۳۵ تا ۵۷)، مناسب برای سن ۵_۱۰ سال
🔶 بالاخره قاسم از کار در آشپزخانه هتل بیرون آمد. شش ماه سرامیک کاری ساختمان انجام داد و بعد از آن هم به اداره آب کرمان رفت. کار قاسم در اداره آب کنتور خوانی بود، قاسم درب خانه ها می رفت و میزان مصرف آب خانه ها را از روی کنتور آب میخواند و یادداشت می کرد.
🔶 در کنار تمام کارهایی که انجام میداد رفت و آمد به مسجد، شرکت در درس قران و تکیه عزاداری و ورزش را هیچ وقت فراموش نمی کرد.
🔶 قاسم بیست و یک ساله بود که اولین بار با اتوبوس به زیارت حرم امام رضا(ع) در مشهد رفت. مسیر طولانی کرمان تا مشهد با اتوبوس نزدیک به بیست ساعت بود، اما شوق و شور اولین زیارت، خستگی مسیر سخت و طولانی را برای قاسم از بین می برد.
🔶قاسم پس از اولین زیارت به دنبال باشگاه ورزشی در اطراف حرم گشت. او حتی در سفر و زیارت هم ورزش را فراموش نمی کرد. زورخانه ای در نزدیکی حرم پیدا کرد و چند روزی را که مشهد بود هر روز برای ورزش به زورخانه می رفت.
🔶 کار و ورزش همیشگی به همراه نماز خواندن و حضور مداوم در مسجد و شرکت در کلاسهای قرآن، از قاسم یک جوان زرنگ، پرتلاش، قوی و بااخلاق و مؤدب ساخته بود.
🔶 حرم امام رضا(ع) برای قاسم جاذبه عجیبی داشت، شبها تا دیروقت در حرم میماند. آرامش حرم را در هیچ جای دیگری تجربه نکرده بود حتی در روستای پدری.
🔶 در زورخانه مشهد قاسم با دو جوان آشنا شد. آنها از قاسم پرسیدند: آیت الله خمینی را میشناسی؟
قاسم: نه
➖ تا حالا اصلا اسم آیت الله خمینی را نشنیدی؟؟
➖ نه
🔶 آنها عکس یک مرد روحانی را به قاسم نشان دادند که عینک بر چشم در حال مطالعه بود. قاسم عکس را از آنها گرفت. در مسافرخانه ساعتها به عکس خیره شده بود، نمی دانست چرا ولی به شدت به آن عکس علاقه مند شده بود. قاسم عکس را زیر پیراهنش چسبیده به قلبش گذاشت و راهی کرمان شد. تمام ساعت های طولانی مسیر مشهد تا کرمان قاسم به آن عکس فکر میکرد. قاسم احساس می کرد که یک چیز بسیار ارزشمند را با خودش حمل می کند.
#قصه_قاسم
#قهرمان_من #hero
#حاج_قاسم #سردار_دلها
👌 انتشار و کپی از مطالب،قصه ها و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است. 🙏🙏
🔵 لینک کانال مادرانه های مشترک👈
https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak
به نام خدا
🔘 قصه های قاسم (قسمت هشتم)
قسمت هشتم: برداشتی از کتاب از چیزی نمی ترسیدم ( زندگینامه خودنوشت سردار قاسم سلیمانی، از سالهای ۳۵ تا ۵۷)، مناسب برای سن ۵_۱۰ سال
🔶 از وقتی قاسم با آن عکس از مشهد به کرمان بازگشت، تمام فکر و ذهنش آیت الله خمینی بود. هر کدام از دوستانش را که میدید در مورد او سوال می کرد، دوست داشت آقای خمینی را بهتر بشناسد. چرا هر کسی عکس ایشان داشت باید پنهانش میکرد؟ مگر ایشان که بود؟ قاسم عکس آقای خمینی را مثل آینه روبروی خودش می گرفت و مرتب به آن نگاه می کرد. تصور می کرد که کنار ایشان که در حال قران خواندن هستند، نشسته.
🔶آن سالها شاه بر ایران حکومت می کرد. آقای خمینی بیشتر از ده سال بود که با کارهای شاه مخالفت می کرد، و به همین دلیل شاه آقای خمینی را از ایران بیرون کرده بود. اما ایشان از خارج از ایران هم، مخالفت خود با کارهای شاه را ادامه می دادند تا مردم همه ایران را آگاه کنند. کم کم صدای اعتراض مردم همه شهرها بلند شده بود. شاه پیرو و تابع دستورات آمریکا بود، و هر کاری که آنها می گفتند انجام می داد. آمریکاییها از نفت و تمام معادن ایران استفاده می کردند. شاه همه چیز را از آمریکا و کشورهای دیگر می خرید و این طور فکر می کرد که ایرانیها توانایی ساخت هیچ وسیله ای را ندارند. آمریکاییها می توانستند هر کاری دلشان میخواهد در ایران انجام دهند و کسی هم حق اعتراض به آنها را نداشت.
🔶 در شهر کرمان هم صدای اعتراض صدها نفر بر علیه شاه بلند شده بود. حالا دیگر قاسم، احمد و دوستانشان همه انقلابی و ضدشاه و طرفدار آقای خمینی بودند.
قاسم با روحیه ورزشکاری و شجاعتش از چیزی نمی ترسید. شبها با تعدادی از دوستانش روی دیوارهای شهر شعار نویسی می کردند: «مرگ بر شاه»، «درود بر خمینی»، « استقلال،ازادی،جمهوری اسلامی»
🔶 حتی یکبار به خاطر این کارهایش دستگیر شد. با وجود ورزشکار بودن و تمرینات خیلی سختی که انجام می داد انقدر او را اذیت کردند تا بیهوش شد. قاسم تا سه روز نمی توانست از شدت دردهایش تکان بخورد. اما دیگر ترسش ریخته بود و عشق و علاقه به آقای خمینی بیشتر در دلش جوانه زده بود.
#قصه_قاسم
#قهرمان_من #hero
#حاج_قاسم #سردار_دلها
👌 انتشار و کپی از مطالب،قصه ها و ایده های کانال، فقط با ذکر منبع و ارسال لینک کانال مجاز است. 🙏🙏
🔵 لینک کانال مادرانه های مشترک👈
https://eitaa.com/madaranehayemoshtarak