هدایت شده از حجتالاسلام هادی حسین پور
#ویژه
🔻 روایت سوم؛ آوارگان
🎙 راوی: #حجتالاسلام_هادیحسینپور ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
رسیدیم بعلبک. برای شیعیان سوری دو جور چادر زده بودند. یکیاش را گروههای جهادی زده بودند که خوب بود. یک جور دیگر، با هر چه دستشان رسیده بود از لولهها و طناب گرفته تا تکههای نایلون و پارچه و پتو، یک چهاردیواری درست کرده بودند که شبها از سرما نلرزند. پیرمرد، پیرزن، مادر شهید، فرزند شهید، همه سر دماغها و روی لُپها از سرما سرخ بود. توی چشمهای پدری که دختربچهی مریض و بیحالش را بغل گرفته بود، شرمندگی را احساس کردم. خیلی دلم سوخت.
حزب الله و گروههای جهادی دَوا و دکتر رسانده بودند، اما آن بچه جای گرم میخواست که نبود. هر روز مریضیشان بدتر میشد. بچههای جهادی یک مرد جوان را نشان دادند که امروز نوزادش به دنیا آمده بود. گفتند: «توی یک ساختمان نیمهکاره، با پتو و لحاف یک چهاردیواری برای خودش درست کرده بود که زن و بچهش را ببرد آنجا. بهش گفتیم: "اینطوری که بچهت میمیره." اما چارهای نبود. با کمکهای مردمی، دو شب هتل کرایه کردیم که حداقل بچهاش همانروزهای اول از سرما نمیمیرد.»
یک زن سوری جوان با دور و بَرش چندتا بچه، روی سرش پتو کشیده بود تا گرم بماند. یک لحظه برگشت سمت من و نگاهم کرد. سرم را انداختم. چندتا خانم سوری دیگر دورمان را گرفتند. ناامید بودند. میگفتند: «فقط امید ما به خداست.»
یکی از بچههای جهادی که با خانواده آمده بود، توی بعلبک خانه موقت داشت. میگفت: «خودم و خانوادهام رفتیم توی آشپزخانه، اتاق رو دادیم به یک خانواده سوری.» بعضی خانهها بیست، بیست و پنج نفر با هم زندگی میکنند. زن و مرد جدا. بعضی دیگر از مردم لبنان هم خانههایشان را پُر از مردم سوریه کردند. عین اربعین.
ادامه دارد...
📍لبنان، شنبه 8 دی 1403
🖊 محمد حکمآبادی
#لبنان
#سربداران_همدل
@hadi_hoseinpor
هدایت شده از حجتالاسلام هادی حسین پور
#ویژه
🔻 روایت سوم؛ آوارگان
🎙 راوی: #حجتالاسلام_هادیحسینپور ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
رسیدیم بعلبک. برای شیعیان سوری دو جور چادر زده بودند. یکیاش را گروههای جهادی زده بودند که خوب بود. یک جور دیگر، با هر چه دستشان رسیده بود از لولهها و طناب گرفته تا تکههای نایلون و پارچه و پتو، یک چهاردیواری درست کرده بودند که شبها از سرما نلرزند. پیرمرد، پیرزن، مادر شهید، فرزند شهید، همه سر دماغها و روی لُپها از سرما سرخ بود. توی چشمهای پدری که دختربچهی مریض و بیحالش را بغل گرفته بود، شرمندگی را احساس کردم. خیلی دلم سوخت.
حزب الله و گروههای جهادی دَوا و دکتر رسانده بودند، اما آن بچه جای گرم میخواست که نبود. هر روز مریضیشان بدتر میشد. بچههای جهادی یک مرد جوان را نشان دادند که امروز نوزادش به دنیا آمده بود. گفتند: «توی یک ساختمان نیمهکاره، با پتو و لحاف یک چهاردیواری برای خودش درست کرده بود که زن و بچهش را ببرد آنجا. بهش گفتیم: "اینطوری که بچهت میمیره." اما چارهای نبود. با کمکهای مردمی، دو شب هتل کرایه کردیم که حداقل بچهاش همانروزهای اول از سرما نمیمیرد.»
یک زن سوری جوان با دور و بَرش چندتا بچه، روی سرش پتو کشیده بود تا گرم بماند. یک لحظه برگشت سمت من و نگاهم کرد. سرم را انداختم. چندتا خانم سوری دیگر دورمان را گرفتند. ناامید بودند. میگفتند: «فقط امید ما به خداست.»
یکی از بچههای جهادی که با خانواده آمده بود، توی بعلبک خانه موقت داشت. میگفت: «خودم و خانوادهام رفتیم توی آشپزخانه، اتاق رو دادیم به یک خانواده سوری.» بعضی خانهها بیست، بیست و پنج نفر با هم زندگی میکنند. زن و مرد جدا. بعضی دیگر از مردم لبنان هم خانههایشان را پُر از مردم سوریه کردند. عین اربعین.
ادامه دارد...
📍لبنان، شنبه 8 دی 1403
🖊 محمد حکمآبادی
#لبنان
#سربداران_همدل
@hadi_hoseinpor
هدایت شده از حجتالاسلام هادی حسین پور
#ویژه
🔻 روایت چهارم: سبزواریها اینجان.
🎙 راوی: #حجتالاسلام_هادیحسینپور ؛ نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
هنوز یک ربع نشده بود که رسیده بودم بعلبک. به آقایی گفتم: «سبزواریام» گفت: «سبزواریها که اینجان. برگرد.» سرم را که چرخاندم، عباس فرهودی را دیدم. بچههای جهادی پایگاه شهید شجیعی که بعد از چندسال اردوی جهادی، آمده بودند لبنان. حاجی ارقند و بقیه بچهها را هم یکی یکی دیدم و احوالپرسی کردیم.
از حرم امام رضا، پاکتهای نمک متبرک آورده بودم. به بچههای سبزوار چندتا دادم تا قاطی غذای نیازمندها کنند. یکی دو تا هم قسمت لبنانیها شد. نمک را گرفتند و به چشمشان کشیدند. حرم امام رضا نرفته بودند. خیلی امام رضا را دوست داشتند.
همانجا وضعیت چادرها را بررسی کردیم. بخاری نفتی نداشتند. سرما تا استخوان آدم میرفت. یک کلیپ ضبط کردم و از مردم سبزوار خواستم یا علی بگویند و پول خرید 50 تا بخاری نفتی را جمع کنیم. هماندم به بچهها پول دادم و گفتم: «بخرید. ان شا الله پول میرسه.» صبح روز بعد، بچهها صوت فرستادند: «بعلبک برف سنگینی آمده. با بچهها شبانه بخاریها را خریدیم و پخش کردیم. بچههای حزبالله هم سوخت رساندند.» گفتم: «کو عکس؟» گفت: «اصلا فرصت نشد حاجی!»
چادرها با بخاری هم گرم نمیشد. نهایت از سرما نمیلرزیدند.
همان روز وقت رفتن، دو تا پسر نوجوان سوری دنبالمان آمده بودند. گفتند: «لباس نداریم.» بچهها گفتند: «فردا بیا. برات میاریم.» به همان فارسی و عربی قاطی، گفت: «شب تا صبح میلرزیم؛ چطوری تحمل کنیم؟» حاجابوالفضل ارقند کاپشنش را در آورد و داد به پسر سوری. گفتند: «حرام... حرام...» منظورشان این بود که چون خودت سردت میشود، ما نمیتوانیم قبول کنیم. هر کار کردیم قبول نکردند و رفتند.
ادامه دارد...
📍 لبنان، شنبه 8 دی 1403
🖊 محمد حکمآبادی
#لبنان
#سربداران_همدل
@hadi_hoseinpor
هدایت شده از حجتالاسلام هادی حسین پور
17.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠اینجا زندگی همچنان جریان دارد
لبنان دیماه ۱۴۰۳
ارتباط #حجتالاسلام_هادیحسینپور با کودکان آواره سوری
شماره حساب:
3607710157963971شبا:
IR190600360771015796397001شماره کارت:
6063737005209034به نام منتظران موعود سبزوار #لبنان #سربداران_همدل @hadi_hoseinpor